نویسنده

 

بر سر دوراهى
رفیع افتخار

 

 

در زندگى یک دختر چند مرحله حساس وجود دارد که باید خدا به خیر بگرداند تا خطر از سر او بگذرد.
اول, مرحله تولد است که دست خود آدم نیست و ننه باباها منتظرند تا دخترشان خوب و قشنگ و سالم به دنیا بیاید و گرنه بدا به احوالاتشان, چشمشان روز بد مى بیند!
دوم, آن مرحله اى است که آن دختر در خانه بابایش روز را به شب مى رساند. او باید دختر خوبى باشد و شش دانگ حواسش به فوت و فن خانه دارى و امثالهم باشد تا به سلامتى این مرحله را نیز از سر بگذراند.
اما, مرحله سوم که بسیار حساس و خطیر مى باشد, مرحله خواستگارى و بله برون است. خدایى اش, مراسم خواستگارى, یعنى همه چیز!
مى پرسید یعنى چه ((همه چیز))؟ یعنى اینکه تا دختر ((بله)) را مى گوید مجبور است سرازیر یک زندگى جدید بشود و هر چه را یاد گرفته بریزد روى دایره و بگوید: ((این ماییم!)) و توى کله اش فرو کند که دیگر ننه بابا و برادر خواهرى در کار نیست تا نازش را بخرد و خریدار ادا اطوارهایش باشد.
نخیر, از این خبرها نیست که نیست. خودش هست و یک بالاسرى به نام شوهر که این چیزها سرش نمى شود. پس آن دختر باید بداند که آنجا خانه شوهر است و خانه ننه یا خاله نیست.
بنابراین نباید از نظر دور داشت که مراسم خواستگارى بسیار مهم و سرنوشت ساز بوده و چنانچه یک دختر اشتباه بکند باید تا آخر عمرش بکشد و صدایش هم بالا نیاید و اگر اشتباهى به جاى ((نه)) بگوید ((بله)) دیگر وامصیبتاست!
در آن موقع مگر مى تواند با احدى درد دل کند و بگوید که:((بابا, انصافتان را شکر! ناسلامتى ما هم آدمیم. حالا اشتباه کرده ایم و کلمه اى را جابه جا گفته ایم!))
شک نباید داشت, در این جاى قضیه, مردم علاوه بر اینکه گوششان را با دو دست محکم خواهند چسبید, بلکه مثل طلبکارها به آن دختر چپ چپ نگاه خواهند کرد و خواهند گفت: ((چشمت کور, دندت نرم, تا تو باشى دیگر از این اشتباهها نکنى. مگه شهر هرته ... چه آدمهایى در این دوره زمانه پیدا مى شوند. دختره به جاى ((نه)) دهنش جنبیده گفته ((بله)) اون وقتش دو قورت و نیمش هم باقیه! برو, برو ... برو روزیت را خدا جاى دیگه اى حواله کنه!))
بنابراین, یک دختر باید خیلى حواسش جمع کارش باشد تا بى موقع و بیجا دهانش را باز نکند و گرنه روزگارش سیاه است.
این مرحله که گفته شد بسیار مهم است و شاید از مسإله مرگ و زندگى هم مهمتر باشد و شترى است که معمولا دم در خانه همه دخترها مى خوابد; روزگارى به سراغ فروغ الزمان آمد. قضیه از این قرار مى باشد که خانواده داماد یعنى عنایتآقا پیغام مى دهند که چه نشسته اید حاضر به یراق باشید در فلان روز و فلان ساعت با اعوان و انصار حضور به هم خواهند رساند.
فروغ الزمان خانم و خانواده با شنیدن این پیغام به دست و پا افتاده و سخت مشغول تدارک مراسم گشتند.
تا روز موعود و ساعت میمون مباحثات جدى و نیمه جدى زیادى در میان افراد خانواده در گرفت که کدام شیرینى و میوه به مذاق آن میهمانان عالى قدر خوشتر مىآید و جاى فلان گلدان در شرق اطاق باشد مناسب تر است یا غرب آن؟
ناگفته نماند در این مباحثات گاه کار به مشاجرات لفظى نیز کشیده شده تا جایى که ننه فروغ الزمان خانم خسته و کوفته از گردگیرى و جابه جا کردن میز و صندلى از دهانش در مىآید که: ((مردم, کمرم شکست, نفسم برید. چه مى شد مراسم خواستگارى در منزل آقایان بود. مگه ما چه گناهى کرده ایم دختر داریم. تازه, آخر کار هم که معلوم نیست. این همه سگ دو بزن برا هیچ و ...)) و حسابى غرولند مى کند. در این موقع پسر خانواده با نیشخندى جواب ننه اش را مى دهد که: ((ننه جان, اگه خیالت ناراحته, دستور بدین تا دخترها تشریف فرماى خواستگارى پسرتون بشن.)) ننه که مى بیند نه راه پیش دارد نه راه پس, و در هر دو حالت پسر و دختر محکوم به پذیرایى است دیگر سخنى نمى گوید تا مبادا وضع از این هم که هست, بدتر شود.
زمانى که میهمانان سر مى رسند, فروغ الزمان خانم تا عنایت آقا را مى بیند, یک دل نه صد دل چشمش را مى گیرد و در دل مى گوید: ((اى شانس, قربان پاقدمت, فروغ الزمان خانم این همانى است که توى خوابها دنبالش مى گشتى. بپا از چنگت فرار نکند!))
عنایتآقا با عینک ذره بینى و قطورش, در همان نگاه اول مى فهماند از آن جوانهاى هرهرى و الکى خوش نیست. بلکه برعکس, بسیارى جدى, هوشش مرتب و بجا و حرفهایش پرفکر و نغز است.
فروغ الزمان که از دیدن آن هیبت هوش و قرار از کف داده به خودش نهیب مى زند که: ((فروغ الزمان خانم, بخت یارت شد. این مرد, مرد زندگى توست.)) همان اول کارى که تازه مى خواهد صحبتها گل بیاندازد ننه عنایتآقا به ننه فروغ الزمان خانم مى گوید:
ـ خوب, از تعارفات بگذریم. ما اینجا هیچ کاره ایم. این دو جوان خودشان حرفهایشان را به هم بزنند بهتر است. بد مى گم آقا؟
رو به شوهرش یعنى باباى عنایتآقا مى پرسد.
باباى عنایتآقا مى گوید:
ـ کاملا حق بجانب سرکار علیه مى باشد.
ننه فروغ الزمان خانم این حرف را که مى شنود حسودیش گل مى کند. به باباى فروغ الزمان مى گوید:
ـ بد نمى گویند خانم. اینطور نیست آقا؟
باباى فروغ الزمان خانم که گویا قبل از آمدن میهمانان خرده دلگیرى از زنش داشته; به زنش محل نگذاشته و در عوض خطاب به عنایتآقا مى گوید:
ـ هرچه نظر خانواده محترم میهمانانمان باشد.
ننه فروغ الزمان خانم که بدجورى بش برخورده, چشم غره اى به شوهر خود داشته و براى اینکه نشان بدهد خودش را نباخته مى فرماید:
ـ پس همگى بلند شویم برویم اطاق دیگر.
و پشت بندش با لحنى پرکنایه مى افزاید:
ـ البته اگر خانواده محترم میهمانانمان اجازه بدهند.
در این لحظه عنایتآقا عینکش را جابه جا کرده و به سخن درمىآید:
ـ خواهش مى کنم. لزومى ندارد دیگران نباشند. رد و بدل کردن چند کلمه بین ما در حضور همه باشد بسیار بهتر است.
با شنیدن این جمله, آنهایى که نیم خیز شده اند, سر جایشان مى نشینند. عنایتآقا ادامه مى دهد:
ـ من از خانم فقط یک سوال دارم. همین و بس. مسایل دیگر براى اینجانب بسیار ناچیز و کم اهمیت مى باشند.
همه ساکت گوش مى کنند.
ـ و اما حتما ایشان نیز شرایطى داشته که بدیهى است مطرح مى نمایند. اما همان طور که متذکر گشتم جواب خانم فروغ الزمان خانم به یکتا سوال این جانب, کفایت خواهد داشت.
عنایتآقا کتابى و بسیار موقر و شمرده سخن مى گوید. پس چه جاى گفتن دارد که اعضاى خانواده فروغ الزمان نفسها را در سینه حبس داشته وبا کنجکاوى تمام گوشهایشان را به قصد شنیدن سوال تیز مى دارند.
عنایتآقا مى پرسد:
ـ این جانب تمایل دارم بدانم که آیا خانم فروغ الزمان خانم به رشته ادبیات علاقه اى دارند و آیا در این زمینه مطالعاتى داشته و دارند؟
با این سوال خانواده فروغ الزمان خانم حسابى غافلگیر مى شوند. آنها که به انتظار سوالاتى دیگر نشسته بودند ـ سوالاتى که در این گونه مراسم مرسوم است نظیر پخت و پز و جهیزیه و خیاطى و ... ـ به مخیله شان نمىآمد که با اینچنین سوال عجیب غریبى روبه رو بشوند. این سوال چنان ناگهانى و تازه براى آنان بود که در حد یک بدعت در نظرشان جلوه گر شد.
ننه عنایتآقا که سکوت سنگین خانواده طرف را مى بیند با خنده به ننه فروغ الزمان خانم مى گوید:
ـ مى دانید خانم, این پسر ما کشته مرده قصه و داستان و شعر و اینجور چیزهاست. از بچگیش همین طور بوده. ولش کنید بیست و چهار ساعت سرش توى کتابه.
برادر فروغ الزمان خانم چشمهایش را به عینک عنایتآقا دوخته و مزه مى پراند:
ـ بر منکرش لعنت! آدم کشته مرده کتاب که به سوى چشمها توجه ندارد.
عنایتآقا اجازه نمى دهد حرفهاى صد تا یک غاز خانمها و آقایان ادامه پیدا کند. محکم مى گوید:
ـ این جانب, در انتظار پاسخ هستم.
فروغ الزمان که به عمرش کتاب داستانى را به دست نگرفته و یا تا ته تمام نکرده و مى تواند ادعا کند از هر چیزى سررشته دارد الا قصه و شعر, پاک دست و پایش را گم مى کند.
از طرف دیگر شخصیت و وقار عنایتآقا سخت چشمش را گرفته و نمى خواهد میدان را خالى کند. بنابراین مى ماند بر سر دو راهى که چه بکند و چه بگوید.
سکوت سنگینى بر اتاق حاکم شده که بالاخره فروغ الزمان خانم من من کنان مى گوید:
ـ اوه ... بله ... من آنقدر کتاب ادبیات دوست دارم که حد ندارد. اصلا ... روزى نیست که فکر و ذکرم ادبیات نباشد. ادبیات چیز خیلى خوبى است. آدم ادبیات دوست نداشته باشد پس چى دوست داشته باشد.
به شنیدن این جملات, لبخندى گوشه لب عنایتآقا سبز مى شود.
ـ بسیار نیکو است. این از محسنات و فضایل عالى آن خانم مى تواند باشد. جسارتا, کدام شاعر و یا نویسنده را بیشتر مى پسندد؟ از معاصرین, از قدیمى ها, چه جالب!
دیگر فروغ الزمان در تله افتاده و راه برگشتى براى خود نمى بیند. چند سالى است که او دیپلم را با تک ماده و هزار دنگ و فنگ گرفته و قاب کرده و تمام آن چیزهایى را که در دوران درس و مدرسه خوانده; بالکل بوسیده و گذاشته است کنار.
در آن دقایق پراضطراب, فروغ الزمان به مغزش فشار مىآورد تا به خاطر بیاورد. با خود مى گوید: ((فروغ الزمان, زودباش بیادت بیار که آبرویت در خطر است, دیر بجنبى شوهر آینده ات ور پریده است!))
بالاخره چیزهایى به یاد مىآورد. تو گویى مى خواهد درسش را جواب بدهد:
ـ آقا ... چیزه ... یک, رودکى ... دو, عمر خیام ... سه, فردوسى ... چهارم, سعدى پنجم, حافظ ...
این جاست که ننه فروغ الزمان خانم که چندتایى پیراهنم بیشتر پاره کرده و حال و احوال دخترش را تمام و کمال مى داند; خود را وسط مى اندازد و رو به ننه عنایتآقا مى گوید:
ـ خانم, شما نمى دانید این فروغ الزمان ما چه دست پختى داره. توى خونه او که باشه من دیگه کیم! من راحت و آسوده پاهام رو دراز مى کنم و فروغ الزمان آشپزى مى کند. مى دونید چیه؟ باباش دست پخت منو قبول نداره. مى گه غذاى فروغ الزمان را آدم مى تونه ملچ ملوچ بکنه و سر بکشه, انگشتهاشو هم مى تونه با اون بخوره. کور بشه جفت چشمهام اگه بخوام غلو کنم. مگه نه؟
عنایتآقا اجازه نمى دهد کسى به ننه فروغ الزمان جواب بدهد. مى گوید:
ـ این گونه که اینجانب متوجه شدم, خانم بیشتر به شعر شعراى قدیمى علاقه مند مى باشند. در این هیچ اشکالى متوجه نمى باشد. طبایع آدمیان مختلف و سلایق متخالف است. فردى شعر نو را مى پسندد, فرد دیگر شعر کهن را. فرمودید داستان هم مطالعه مى فرماید؟
فروغ الزمان در بد مخمصه اى گرفتار آمده بود. به خود مى گوید: ((چه سوالهاى سخت سختى مى پرسد. کى مى تواند به این سوالها جواب بدهد.)) همان طور که با خود در کلنجار است و فکر مى کند, اله بختکى مى گوید:
ـ داستان ... بله, داستان چیز خوبى است. همین شعر را که مى بینیم همان داستان است و یا داستان را که مى بینیم همان شعر است و داستان ...
بار دیگر, ننه اش به کمک مى شتابد:
ـ آقا, زندگى که همه اش شعر و از این چیزها نیست. آدم باید غذا بخورد, تفریح بکند, لباس تنش باشد. مثلا, همین دختر من, مگر شما مى توانید برایش در دوخت و دوز رقیبى پیدا بکنید؟ رخت و لباسهاى ما که هیچ, لباسهاى در و همسایه را همین این وجب دختر مى دوزد. جورى هم مى دوزد که همه به به و چه چه مى کنند. قدیمى ها مى گفتند: دخترى که از هر انگشتش هنرى مى بارد. اشتباه نکنم, منظورشان همین فروغ الزمان ما بوده, مگه نه؟
عنایتآقا با بى حوصلگى مى پرسد:
ـ این جانب را ببخشید مى پرسم. خانم با آثار داستان نویسهاى قدیمى یا جدید هم آشنایى دارند؟
فروغ الزمان خانم که جان به لب آورده و هرگز توى این خط و خیالها نبوده, عرق مى ریزد تا جوابى پیدا کند.
ـ داستان نویس ... نه ... شعر ...
عنایتآقا که این گونه پاسخ گفتن را حمل بر حجب فروغ الزمان مى کند مى گوید:
ـ بسیار خوب, این گونه که مستدرک شد خانم صرفا به زبان شعر آشنایى داشته و دارند. بسیار خوب!
در این زمان, ننه فروغ الزمان چشم غره اى به دخترش رفته که یعنى: ((حقیقتش را بگو و خودت را راحت کن. دهان باز کن و بگو اصلا نمى دانى شعر و داستان چیه.)) فروغ الزمان نگاه معنى دار ننه اش را مى فهمد اما به این خیال که بعد از ازدواج خود به خود همه چیز درست مى شود و عنایتآقا دستگیرش مى شود قضیه از چه حال و قرار بوده, با چشم غره اى متقابلا به مادرش مى فهماند که او نباید در این امر خطیر دخالت بکند!
فروغ الزمان خانم که تمام هم و غمش را مصروف این داشته تا آن ازدواج سر بگیرد, خوشحال است پیش خواستگار خود را دخترى با مطالعه و علاقه مند به ادبیات معرفى کرده است. القصه, مراسم خواستگارى و بله برون و عقد و عروسى به سرعت برق و باد سرگرفته و فروغ الزمان به خانه بخت رفته تا زندگى جدیدش را شروع کند.
تا چند ماه ابتداى زندگى مشترک, عنایتآقا هر روزه با مشتى کتاب به خانه وارد شده و ساعتهاى متوالى با فروغ الزمان بخت برگشته در مورد سبکهاى مختلف شعرى, عروض و قافیه و بیت و مصرع و دوبیتى و غزل و نظایر به گفتگو مى نشیند. اما به مرور متوجه مى شد که این فروغ الزمان از تنها چیزى که بسیار بى بهره مى باشد, همانا شعر و شاعرى مى باشد.
این وضع ادامه دارد تا فروغ الزمان خسته شده و لب به اعتراف مى گشاید و مى گوید چرا در مراسم خواستگارى حقیقت را نگفته است.
حالا, سالهاست که از ازدواج این دو مى گذرد و عنایت و فروغ الزمان صاحب دو بچه شده اند.
در طول شبانه روز, این زن و شوهر به رد و بدل کردن دو کلمه بسنده مى نمایند. این دو کلمه عبارتند از: ((سلام)) و ((خداحافظ)).
عنایت به خانه که مى رسد سلامى با زنش گفته و مثل همیشه مى رود در اتاقش, در را پشت سر خود بسته و مشغول مطالعه اش مى شود. فروغ الزمان نیز به آشپزخانه اش مى رود.
صبح, عنایت خداحافظى کرده و خانه را ترک مى کند. زنش نیز به کارهاى خانه اش مى پردازد.
از این وضعیت سکوت و نارضایتى ماهها و سالهاست که مى گذرد. فروغ الزمان از این زندگى بشدت آزرده و پریشان خاطر است. اما آیا مى تواند لب به اعتراض بگشاید؟