به خاطر بچه هایتان

 

 

دختر: قلمرو ما خانواده بود. ما در زندگى مان خورشید و ماهى را مى شناختیم. خورشید و ماه زندگى ما پدر و مادرمان بودند.
پسر: ما دلمان مى خواست چشمهایمان را که به روى دنیا باز مى کردیم, پدر و مادر را در کنار خود ببینیم و گرمى و محبت آنها را احساس کنیم.
دختر: ما هر لحظه تصویر پدر و مادر در ذهنمان نقش مى بست و فکر مى کردیم پدر و مادرمان همچون دو فرشته مهربان هستند که از ما نگهبانى مى کنند.
پسر: وقتى شما با هم دعوا مى کردید, وقتى به هم پرخاش مى کردید, دنیاى زیباى کودکانه ما در هم مى ریخت و به جایش دنیایى تاریک و سیاه و بى پناهى و تنهایى مى نشست. شما که دعوا مى کردید ما از ترس به خود مى لرزیدیم.
دختر: بگومگوهاى طولانى و هر روزه شما ما را از دنیاى آرام و مطمئنمان جدا مى ساخت و پیوندهاى عاطفیمان را مى گسست.
پسر: قیافه عصبى, خسته و ناراحت پدر, سر در گریبان بردن مادر ما را روز به روز از مهر و محبت و عاطفه و لبخند دور مى ساخت.
دختر: و شما از همدیگر جدا شدید. شما نتوانستید وجود یکدیگر را تحمل کنید. اما در این میان ما را, فرزندانتان را به باد نسیان سپردید.
پسر: زن پدرم براى من شخصیتى ناشناخته و غیر مطمئن بود. تمام رفتار و حرکاتش را با حرکات و رفتار مادرم مقایسه مى کردم و نمى توانستم او را بپذیرم. پاسخ من به او منفى بود. با او سر ناسازگارى داشتم چرا که او مادرم نبود.
دختر: من به قهر و غضب ناپدریم گرفتار شده بودم. او نمى توانست طعم شیرین محبت پدرى را به من بچشاند. من گرفتار تبعیض بودم. تبعیض بین من و بچه هاى زن اولش. من دچار عقده حقارت شده بودم و اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.
پسر: بله, درست است. من تبدیل به فردى ناپایدار شده بودم. فردى که در مقابل ناملایمات از خود مقاومتى نشان نمى داد. پرخاشگر, عصبى و منزوى. نامادرى من بیگانه اى بود که از خارج به بهشت خانوادگى ما پاى گذاشته بود و خانه را براى من به جهنم تبدیل کرده بود.
دختر: بله, درست است. ناپدرى مرا موجودى مزاحم و ناسازگار مى دید. از اینکه خرج مرا مى داد ناراحت بود. او فکر مى کرد سهم بچه هاى او را به من مى دهد. دیگر مجبور شده بودم از طبیعى ترین خواسته هاى خود چشم پوشى کنم. به علت گرسنگى و شکنجه هاى جسمى و روحى و سوء تغذیه به لاغرى مفرط و بیمارگونه اى دچار شده بودم. ناپدرى من دست به خشونت مى زد و پرخاشگرى مى کرد. مادرم مى دید اما جرإت اعتراض نداشت.
پسر: کم کم دچار لکنت زبان شده بودم. خوابهاى نامنظم و کابوسهاى وحشتناک مى دیدم. در کارهایم دقت نداشتم و مدام با شکست و ناکامى مواجه مى شدم.
دختر: پدر, مادر, مگر ما چه گناهى کرده بودیم. چرا شرنگ تلخ در کام ما ریختید. این چه سرنوشت دردناکى بود که براى ما ترسیم کردید. آیا نمى توانستید به خاطر ما, به خاطر بچه هایتان قدرى گذشت داشته باشید؟ چرا فقط خودتان را مى دیدید؟
پسر: پدر, مادر, شما از هم گسستید, جدا شدید و فاصله گرفتید. اما در واقع کانون گرم و آرام بخش خانواده مان را فرو پاشیدید. کانونى که تنها تکیه گاه و پناهگاه ما بود.
دختر: شما از هم جدا شدید تا ما یک عمر بسوزیم و از ناراحتى سر بى شام بر بالین بگذایم و تا صبح اشک بریزیم که چه سرنوشتى در انتظار ما خواهد بود؟
پسر: پدر, مادر, براستى سرنوشت ما چه خواهد شد. شخصیت ما چگونه خواهد بود؟ آیا مى توانیم براى جامعه افراد مفیدى باشیم. آخ که همه اش خودتان را مى دیدید.
دختر: آخ که شما فقط خودتان را مى دیدید!