قصه هاى ((مهر)); قصه زندگى زنانى که ...
فریبا ابتهاج شیرازى
چندى پیش گزارشى از فعالیتهاى عام المنفعه زنان در بخشهاى مختلف فرهنگى, اجتماعى و خیریه داشتیم. تواناییهاى زنان و عرصه فعالیتهاى اجتماعى آنان فقط منحصر به داشتن شغلى ثابت در قبال دریافت دستمزدى مشخص نیست و اساسا اطلاق اجتماعى بودن تنها به زنان شاغل, جفایى است بر خیل عظیم زنان آگاه, مسوول و خوش فکر ایرانى. آن دسته از زنان که درگیر تلاش براى ساختن جامعه اى بهتر هستند, بدون آنکه براى این تلاش انتظار دستمزدى داشته باشند براى آنان بهترین پاداش ((لبخندى)), ((سوسوى امیدى)) و ((نور رضایتى)) است که در چهره کودکى یتیم یا زن سرپرست خانوار مى درخشد.
گزارش حاضر نیز از این دست است. با این تفاوت که به خاطر دسترسى به مجموعه اى از شرح حال مددجویان و نحوه عملکرد مددکاران حاوى نکات قابل توجه و قالبى متمایز است. مجموعه اى که یادآور مى شود:
1ـ غصه هایى بزرگتر از آنچه هر یک از ما در زندگى شخصى خود داریم, وجود دارد.
2ـ ما در قبال دیگران بسیار بیش از آنچه مى پنداریم, مسوولیم.
3ـ تجربه محبت به غیر و رفع گرفتارى هم نوع لذتى است که با هیچ چیز دیگر به دست نمىآید.
4ـ تشکل و همکارى گروههاى زنان براى رفع محرومیت و مشکلات اجتماعى و اقتصادى امرى ضرورى و بى شک ثمربخش است.
((بنیاد نیکوکارى مهر)) نامى است که بر مرکز تلاشها و فعالیتهایشان گذاشته اند. این بنیاد با هدف یارى رساندن به زنان به ویژه زنان سرپرست خانوار از سال 1376 توسط جمعى از بانوان, کار خود را با کسب مجوز رسمى از وزارت کشور آغاز کرده است. اگرچه سالها پیش از آن در چارچوب تلاشهاى فردى خانم منصوره خلیلى و با کمکهاى مالى آشنایان وى پایه ریزى شده است.
خانم منصوره خلیلى موسس این بنیاد انگیزه هایش را در میان خاطراتش جستجو مى کند و مى گوید:
اینکه در تمام زندگیم به ((زن)) فکر کرده م ریشه در خاطرات کودکیم دارد. دورانى که بخش مهم و عمده آن در منزل پدربزرگ و مادربزرگ گذشت. خانه اى در خیابان علایى تهران و نه چندان دور از مجلس شوراى ملى.
این خانه دو بخش بود. یکى محضر و محل زندگى پدربزرگ با فضایى آرام, جدى و کم تحرک. کسانى که به آنجا مراجعه مى کردند یا مى خواستند پدربزرگ را به مجلس عقدى دعوت کنند و یا در آنجا معامله اى را انجام دهند و یا با او مشورتى به عمل آورند. اما بخش دیگر خانه, محل زندگى مادربزرگ و مرکز فرماندهى او بود. فضایى شلوغ و پرتحرک. مادربزرگ به معناى واقعى کلمه ((در خانه باز)) بود. وقتى کوبه در دو بار به صدا درمىآمد, صدایش برمى خاست که ((چرا در این خانه بسته است, مگر در روز روشن کسى در خانه اش را مى بندد؟)) خویشان و آشنایان و همسایه ها بدون خبر یک راست از اتاق مادربزرگ سر درمىآوردند. آن روزها وضعیت زنانى که به شکایت نزد پدربزرگ مىآمدند و گرفتارى انبوه خانمهایى که مسایل گوناگون خود را پیش مادربزرگ مطرح مى کردند, مرا با وجود کودکى, با مظلومیتها, ناکامیها و بى سر و سامانیهاى تعداد زیادى از آنان آشنا کرد.
خاطره عزیزخانم, همسر جوان آمیرزا علینقى را همیشه در ذهن دارم که در یک بعد از ظهر گرم تابستان با سر و صورتى ورم کرده از گریه, سراسیمه وارد حیاط منزل مادربزرگ شد و خبر داد که شوهرش پس از دو ماه غیبت اینک نامه اى را همراه طلاق نامه برایش فرستاده است.
مى گفت: برایش زن خوب, قانع و خوش اخلاقى بودم. براى سه فرزندش مادر خوبى بودم. 2 ماه است هر شب به یاد او به خواب مى روم و نمى دانستم منتظر مردى هستم که دیگر شوهرم نیست. حالا تکلیف این سه بچه بى پدر چه مى شود؟
مادربزرگ بسیار غمگین شد و به فکر فرو رفت. اما پس از لحظه اى گویى نور امیدى در دلش بدرخشد, عزیزخانم را آرام کرد و گفت: بلندشو و آبى به صورتت بزن, همین الان با هم به خانه فرهنگ خانم خیاط مى رویم و من از او مى خواهم به تو نیز مانند شاگردانش خیاطى بیاموزد.
بعدها شنیدم عزیزخانم خیاط قابلى شده و در خیابان امیریه خانه اى تهیه کرده و به خیاطى مشغول است. او توانست آن گونه که مى خواهد پسرانش را به ثمر برساند.
از همان زمان دریافتم دستیابى به استقلال اقتصادى تا چه حد در زندگى زنان نقش دارد. در جوانى با بضاعت ناچیزم به چندین نفر کمک کردم تا به کلاس خیاطى بروند و از این طریق زندگى خود را بگذرانند. به یک دخترخانم نیز کمک کردم تا دیپلمش را بگیرد و در یک بانک شغلى دست و پا کند. هنوز او را گاهى مى بینم.
از حدود بیست سال پیش نیز بسیارى از دوستان و خویشان, بخصوص آنها که در خارج از کشور به سر مى برند اگر نذرى داشتند یا مى خواستند زکات فطریه خود را بپردازند و یا براى رفتگانشان خیراتى صورت دهند به من مراجعه مى کردند. در کار دریافت از داراها و پرداخت به ندارها به این نکته بسیار جالب برخورد کردم که داراها به مراتب بیشتر از آنانکه چیزى دریافت مى کنند و نیازشان برآورده مى شود احساس رضایت, خوشنودى و خوشبختى مى کنند و آنجا بود که فهمیدم انسانها چه نیاز عظیمى به نیکى کردن دارند. حالا من به پل ارتباطى میان یارىدهندگان و یارىگیرندگان مبدل شده بودم. کارى که تا آن زمان نمى دانستم چقدر مهم و تعیین کننده است. این کمکها هر سال نسبت به سال پیش بیشتر مى شد, به شکلى که دیگر تصمیم گیرى در مورد چگونگى پرداخت آنها برایم دشوار شده بود. انتخاب میان نیازمند و نیازمندتر و نیز نگهدارى حسابها بر شانه هایم سنگینى مى کرد. احساس مى کردم در این مرحله یک نفر نمى تواند پاسخگو باشد و لازم است کارى جمعى صورت گیرد. بنابراین دست یارى به سوى خانمها دکتر ژاله شادىطلب, دکتر فیروزه خلعتبرى, مهرانگیز چنگیزى, کافیه نظیرى, شیوا خلیلى و صدیقه قاسم نژاد دراز کردم و آنها نیز دستم را به گرمى فشردند.
در جلسات متعددى که داشتیم اهداف مشخص شد: یارى زنان براى بهبود وضعیت خانواده و تلاش در جهت تحکیم بنیاد آن, یارى زنان سرپرست خانوار و راهنمایى زنان براى حل مسایل خانوادگى.
((بنیاد مهر)) این گونه تشکیل شد و سپس دیگرانى نیز به یارى ما آمدند. از جمله دو پزشک خیرخواه که هر دو خواسته اند نامشان برده نشود.
((بنیاد مهر)) پس از آن داراى پرونده هاى زیادى از زندگى و نحوه کمک به مددجویان خود است. با مرورى بر آنچه که در این بنیاد مى گذرد, مى شود دریافت که میزان و کمیت کمکها, ناجى مددجویان نیست, بلکه بیشتر این ایجاد حس پشتگرمى و حمایت و نیز توانمندسازى مددجویان براى حل مشکلات خود, در کنار روح جمعى مشارکت و اعتقاد به حرکت خیرخواهانه است که گره هاى ناگشوده را باز مى کند و امید و اعتماد به نفس را به انسانهاى دردمند بازمى گرداند.
برخى از این پرونده ها را در قالب مجموعه اى از خاطرات خانم خلیلى ورق مى زنیم:
خانم زهرا 27 ساله, فاقد هر گونه تخصصى و با سواد ششم ابتدایى, بدون خانه ملکى و هر گونه پس اندازى, با شوهرى مبتلا به بیمارى صرع و دو کودک 5 / 2 و 5 / 4 ساله مبتلا به راشیتیسم از سوى یکى از آشنایان معرفى شد. همراه خانم نظیرى مصاحبه اى با او داشتیم.
لبریز از اضطراب روى صندلى نشست و چشمان بى فروغش را به ما دوخت. دلداریش دادیم و جوانى و تواناییهایش را یادآور شدیم. نگران فرزندانش بود. اطمینان دادیم که براى خرید دارو و کفشهاى مخصوص و به طور کلى سرپرستى این خانواده چهار نفرى یاریش مى کنیم.
طى هفته بعد زهرا را به آموزشگاه بافندگى فرستاده و یک ماشین بافندگى نیز برایش خریدارى کردیم.
جایتان خالى که چند روز قبل صحنه باشکوهى را ببینید. خانم زهرا با سه کیسه انواع لباسهاى بافته شده وارد دفتر بنیاد شد و همه همکاران را غرق حیرت ساخت. او زهراى چند ماه پیش نبود و در چهره اش اثرى از ناامیدى دیده نمى شد. استوار و سرافراز یکى یکى لباسها را از کیسه بیرون مىآورد و به نمایش مى گذارد. همکاران دورش جمع شده و هر یک به زبانى تحسینش مى کردند. چند قطعه اى هم از او خریدند. معلوم شد همسایه ها هم سفارشاتى به او داده اند. بوسیدمش و هزار بار تحسینش کردم.
از طریق آقاى مغیثه پیشنماز مسجد رضا(ع) در جنوب شرق تهران با خبر شدیم پدر خانواده اى بیکار شده است. البته چنانچه گفته مى شود اشتیاقى به کار کردن ندارد و مادر 29 ساله خانواده مجبور شده با دست خالى زندگى دو پسر و یک دختر خود را اداره کند. براى او یک چرخ خیاطى ارزان به قیمت بیست و نه هزار تومان خریدارى شد تا شاید بتواند از این راه بار سنگین سرپرستى پنج نفر را به دوش کشد.
به اتفاق خانم نظیرى با خانم زهره ـ ش مصاحبه اى انجام شد. دخترکى 20 ساله با چهره اى خندان و چشمانى که رضایت از آن مى بارد. متعجب شدم که با این همه شادى و سرزندگى چه کم و کاستى در زندگى دارد. با خنده گفت سال سوم دانشگاه تهران است و خانواده اش در شهریار ساکنند. پدرش 42 ساله تاکنون دو بار دچار سکته شده و به همین علت او بیمارى کلیه و تنگدستى اش را از پدر پنهان مى کند.
براى یافتن خوابگاه مدتى دچار مشکل بوده که خوشبختانه در اتاقى که باید چهار نفر ساکن باشند به عنوان نفر پنجم پذیرفته شده و از آنها ممنون است که مى تواند لباسهایش را در کمدشان بیاویزد و کتابهایش را در گوشه اى از اتاقشان جاى دهد. هم اتاقیها مبلغ 20 هزار تومان هم به او قرض داده اند تا آزمایشاتش را انجام دهد. دخترک نیاز به عینک دارد, دچار پوسیدگى دندان شده و در ظرف مدت کوتاهى 10 کیلو وزن کم کرده است. پزشک مشکوک به اشکال در تیروئید است.
به او اطمینان دادیم یاریش مى کنیم. پرسید: من چه کارى مى توانم براى شما بکنم؟ نگران بازپرداخت وامهایش بود. گفتم: یقین دارم که در آینده اى نه چندان دور از همکاران فعال بنیاد خواهى شد.
مبلغ 20 هزار تومان قرضى که گرفته بود, به او داده شد. صورتش مثل گل شکفت و از اینکه شانه هایش از زیر بار قرض هم اتاقیهایش آزاد گشته به شدت خوشحال شد. مبلغ 15 هزار تومان براى عینک و 25 هزار تومان براى دندانپزشک و آزمایش کلیه و تیروئید نیز به او پرداخت و قرار شد شش ماه پس از پایان تحصیلات و شروع به کار, ماهیانه مبلغ 5 هزار تومان بپردازد. قرار شد یک ماه بعد ما را از وضعیت خود مطلع سازد.
چهار هفته بعد زهره به دفتر کارم آمد, خوشحال و خندان. جعبه عینکش را باز کرد و با شادى گفت: با این عینک درس خواندن برایم بسیار آسانتر شده, به دندانپزشک دانشگاه مراجعه کردم و از درد دندان خلاص شدم. قرض هم اتاقیها را پس دادم و حالا منتظرم پدرم دفترچه بیمه ام را تعویض کند تا آزمایشاتم را انجام دهم.
زهره دو ماه بعد نیز با خبر قبلى آمد و مژده داد که از عفونت کلیه دیگر خبرى نیست و مشکلى در تیروئید ندارد. علت کاهش وزن او چنانچه پزشکان تشخیص داده بودند ناراحتى اعصاب و اضطراب بوده است. براى خرید کتابهاى ترم جدید مبلغ 27 هزار تومان به او دادم و وقتى رفت با دنیایى از شادى این شعر را زمزمه کردم:
کسانى که بد را پسندیده اند
ندانم ز خوبى چه بد دیده اند؟
زهره دو هفته بعد از سال نو, تلفنى عید نوروز را تبریک گفت.
یکى از اعضاى بنیاد گفت خانم پیرى کنار دانشگاه بساط مختصرى پهن مى کند و چون بسیار خوش زبان و مودب است مردم کمکش مى کنند. به خانمى از دانشگاهیان که گاهى پاى درد و دل او مى نشیند گفته بود با دختر و دو نوه یتیمش در اتاقى بدون بخارى زندگى مى کنند و مى ترسد نوه هاى 9 و 11 ساله اش از سرما بیمار شوند, یک بخارى براى او خریدارى و قرار شد; دخترش براى تحویل آن ساعت 9 صبح روز چهارشنبه به دفتر مراجعه کند.
سر ساعت مقرر پیرزنى را در مقابلم دیدم تمیز و مودب, با لبخندى صمیمانه بر دهانى که اثرى از دندان در آن نبود. آقاى جوانى به نام اصانلو همراهیش مى کرد که بعدها فهمیدم عضو یک بنگاه انتشاراتى و از یارىکنندگان دایمى این خانم پیر معروف به ((ننه)) است.
گفتم: قرار بود دخترتان براى تحویل بخارى بیاید, شما چرا زحمت کشیدید؟ گفت: او باید از دو پسربچه 9 و 11 ساله نگهدارى کند. فهمیدم ((ننه)) نانآور خانه است و دخترش اوضاع داخلى را سر و سامان مى دهد.
پیرزن گفت شوهرش مرده و در این دنیا فقط همین دختر را دارد و هر شب با این نگرانى سر بر بالش مى گذارد که اگر بمیرد تکلیف او و بچه هایش چیست؟
دلداریش دادم و گفتم یقین دارم تا بچه ها به آب و نانى برسند سایه شما بر سر آنها خواهد بود. آقاى اصانلو اعلام آمادگى کرد تا بخارى را به خانه ننه ببرد. فاصله زیادى تا آنجا بود و آقاى اصانلو باید وقت قابل توجهى را صرف مى کرد. ننه مى گفت اگر کمکهاى آقاى اصانلو و خانم کیانى نبود تا به حال من, دخترم و نوه هایم مرده بودیم.
خدا را به خاطر وجود آدمهایى مثل آقاى اصانلو شکر کردم و چندى بعد مقدارى لباس, پتو و مبلغ 10 هزار تومان عیدى براى ننه را باز هم از طریق او فرستادم. آقاى اصانلو مى گوید نوه هاى ننه از شاگردان ممتاز هستند.
از طریق خانم دبیرى اطلاع یافتیم خانواده اى با چهار فرزند در تنگدستى شدید هستند. پدر, کارگر قصابى و فاقد هر گونه بیمه که خانواده را با حقوق ماهیانه 30 هزار تومان اداره مى کند. به اتفاق خانم نظیرى مصاحبه اى با مادر خانواده داشتیم. خانمى زیبا و 36 ساله که بدون وقفه گریه مى کرد. مى گفت از بچه هایم راضى هستم. پسر بزرگم در کنکور قبول شد ولى چون امکان رفتن به دانشگاه را نداشت دوران سربازیش را مى گذراند. دختر هفده ساله ام دو دندان جلویش خراب شده و پدر اصرار دارد که آنها را بکشد, ولى من چطور راضى شوم دختر جوان و زیبایم دو دندان جلوى خود را از حالا از دست بدهد.
به او گفتم هزینه درمان دخترش را مى پردازیم. مظلومانه پرسید: از این مبلغ اگر اضافه آمد مى تواند براى پسرش یک کاپشن تهیه کند. خانم نظیرى گفت از این مبلغ چیزى اضافه نمىآید, براى آن هم یک کارى مى کنیم.
هفته بعد کاپشن و مقدارى لباس هم تهیه شد و خوشبختانه, چون این خانم تجربه خیاطى داشت وعده کردیم مبلغ 150 هزار تومان براى خرید چرخ خیاطى به او وام بدهیم که پس از رونق کارش آن را پس دهد.
خانم فاطمه ـ ز که ادامه زندگى با شوهرش را به دلیل اعتیاد شدید وى غیر ممکن مى داند, مراجعه کرده و مورد مشاوره و راهنمایى قرار گرفت.
با خانم پروین ـ د مصاحبه اى داشتیم. همسر معتاد وى هنگامى که تنها فرزندشان بیش از یک سال نداشته خانواده را رها مى کند و مى رود. اگرچه گاهى حضور مى یافته و تنها نقشش ایجاد تشنج در محیط خانه به هنگام حضورش بوده است. پروین موفق مى شود از وى طلاق بگیرد و با همت بلند و سخت کوشى خود و نیز کمکهاى مادرش در نگهدارى بچه, هم کار کند و هم به دانشگاه برود و درسش را در مقطع کارشناسى به پایان برساند. او اکنون بار مسوولیت پسر سیزده ساله و مادر بیمارش را به دوش مى کشد و حقوق ادارى, تکافوى مخارجشان را نمى کند. خوشبختانه از آنجا که خیاطى را به خوبى مى داند وامى به مبلغ یکصد هزار تومان براى خرید چرخ خیاطى در اختیارش قرار گرفت تا پس از ساعات ادارى به خیاطى بپردازد.
در تاریخ 30 / 1 / 1378 پروین اولین قسط وامش را پرداخت کرد. این اولین بازپرداخت از سوى یکى از مددجویان بنیاد است.
از طریق خانم شادىطلب از وضعیت خانم توران ـ ش اطلاع یافته و مصاحبه اى با او انجام دادیم. خانمى 39 ساله با دو فرزند پسر 21 ساله و دختر 17 ساله و مادرى مبتلا به سرطان که نگهداریش بر عهده اوست. 15 سال پیش از همسر معتاد بى مسوولیتش جدا شده و از آن روز با پرستارى در بیمارستان زندگى را مى گذراند. از سوى بیمارستان در مجموعه اى در کرج خانه اى به او واگذار مى شود که پیش قسطش را با فروش دار و ندارش مى پردازد. براى پرداخت انشعاب برق و گاز و فاضلاب نیز از بیمارستان و تعدادى افراد خیر وام مى گیرد, اما وقتى خبر مى دهند براى انشعاب آب باید مبلغ یکصد هزار تومان بپردازد و در غیر این صورت صاحب خانه نخواهد شد, به رغم قدرتى که همواره در وجودش بوده, دچار یإس مى شود. اتفاقا در آخرین فرصت براى پرداخت حق انشعاب آب, خانم شادىطلب به طور تصادفى براى احوالپرسى مادرش به منزل آنها تلفن مى کند و از گرفتاریش آگاه شده و او را به بنیاد معرفى مى کند.
خانم توران مى گفت: فکر نمى کردم دیگر کسى پیدا شود که وامى به من بدهد, اما خدا همیشه در آخرین لحظات مرا نجات داده است.
امروز خانم مریم ـ ک, به اتفاق فرزند 20 ساله اش مراجعه کرد. شوهرش که سرایدار ساختمان بوده, هنگام پاک کردن شیشه هاى یکى از آپارتمانها سقوط کرده و در دم جان سپرده است. او مانده و چهار فرزند, در حالى که مدیر عامل ساختمان اصرار مى ورزد این خانواده پس از بیست سال سرایدارى در یک اتاق, ساختمان را ترک کنند. به وى توصیه شد ابتدا تلاش کند موضوع دوستانه حل شود. اما چنانچه موفق نشد خانم نظیرى که وکیل دعاوى است بدون دریافت هزینه اى وکالتش را بر عهده مى گیرد. براى خرید شیرینى و ملزومات شب عید مبلغ سى هزار تومان به او پرداخت شد.
از طریق خانم نکونام با خانم زهرا ـ ف آشنا شدیم و مصاحبه اى با او داشتیم. خانمى 36 ساله, باوقار و کم حرف که خواهان یک چرخ خیاطى بود بدون آنکه حاضر باشد اطلاعاتى در اختیار ما بگذارد. پرسیدم: دیپلم خیاطى دارى؟ گفت: نه. گفتم: پس چرخ خیاطى را به چه منظور مى خواهى؟ گفت: بالاخره در هر خانه اى باید یک چرخ خیاطى باشد.
پاسخ منفى به او دادم و زهرا موقر و آرام خداحافظى کرد و رفت. اما روز بعد خانم نکونام مرا از زندگیش آگاه کرد.
او تنها فرزند خانواده اى بود که پدرش املاکى داشته و در اداره مخابرات نیز کار مى کرده است. دختر با جهازى پر و پیمان به خانه بخت مى رود, اما چیزى نمى گذرد که معلوم مى شود شوهرش معتاد است و دست به فروش جهاز زن مى زند. علاوه بر آن این زن جوان باردار را مورد خشونت و ضرب و شتم قرار مى دهد. پس از یک سال پسر خانواده به دنیا مىآید ولى تغییرى در وضعیت مرد حاصل نمى شود. از بخت بد پدر زهرا نیز در میانسالى فوت مى کند و شوهرش پس از آن دست به فروش ارثیه همسر مى زند و پیش از آنکه مادر و دختر مظلوم باخبر شوند دچار فقر مطلق مى گردند.
همسر زهرا چندى بعد در اثر افراط در مصرف مواد مخدر مى میرد, در حالى که او, مادر و فرزندش باید در نهایت ندارى زندگى جدیدى را آغاز کنند. زهرا در همان اداره مخابرات به عنوان نظافتچى استخدام مى شود و نان بخور و نمیرى را به خانه مىآورد. اینک فرزندش سیزده سال دارد و مادربزرگ بیمار است.
قرار شد خانم نکونام به زهرا خیاطى را با روش علمى بیاموزد و مقدارى پارچه نیز برایش تدارک ببیند. زهرا براى بار دوم به بنیاد مراجعه کرد, در حالى که همچنان نمى خواست از زندگیش و آنچه به او رفته سخن بگوید. مبلغ یکصد هزار تومان وام براى خرید چرخ خیاطى دریافت کرد و قرار شد وقتى کارش راه افتاد بتدریج وامش را پس دهد. او به همان وقار, سکوت و با بغضى در گلو خداحافظى کرد و رفت.
امروز به آقاى اصانلو تلفن کردم تا خبر دهم که یکى از خیرین مبلغ ده هزار تومان براى ((ننه)) فرستاده است. آقاى اصانلو پس از لحظه اى سکوت گفت: متإسفانه ((ننه)) سه روز پیش از دنیا رفت, از بیمارى ریه, در بیمارستان ...
ننه عمر خود را کرده بود, مریض بود و من قاعدتا نمى باید آنقدر ناراحت مى شدم. در دنیایى که صربها گروه گروه کوزوویى ها را مى کشند, کودکان, دسته دسته از بى غذایى مى میرند, زلزله, طوفان, سیل و بیماریهاى واگیر, گروه گروه آدمها را به کام مرگ مى فرستد چرا باید مرگ ننه تا این حد غصه دارم سازد. شاید به دلیل آنکه ننه را دیده بودم. ادبش, خنده پر از رضایتش, سپاسگزاریش از خانم کیانى و آقاى اصانلو و اضطراب همراه با امیدش را براى آینده نوه هایش. ننه نانآور خانواده مرد و زهرا دخترش با دو نوه اش را تنها گذاشت.
آقاى اصانلو گفت: عجب این پول بموقع رسید. این روزها زهرا خیلى نیاز به پول دارد.
قرار شد یک روز به اتفاق به دیدن این خانواده سه نفرى برویم.
با معرفى خانم سلطانى, خانم مهین ـ ل به همراه همسرش که در صدى از عقب افتادگى در او پیداست و فرزندشان محمد 10 ساله با قرار قبلى به دفتر مراجعه کردند. متإسفانه این خانواده کم بضاعت داراى پنج فرزند هستند. مادر خانواده پس از به دنیا آمدن دومین فرزند براى بستن لوله هایش به درمانگاه مراجعه کرده ولى پاسخ منفى شنیده و این بى توجهى سبب شده که در چنین شرایط سختى 3 فرزند دیگر به دنیا آورد.
پرسیدم: همسرت چه مى کند. با عصبانیت گفت: عقل درست و حسابى ندارد. هر جا مى رود دعوا راه مى اندازد و پس از سه چهار روز عذرش را مى خواهند.
زندگى آنها از طریق کمکهاى مردم و نیز سبزى پاک کردن با حدود ماهى بیست هزار تومان درآمد مى گذرد. بزرگترین بچه ها سیزده ساله, سال دوم راهنمایى و کوچکترینشان چهار ساله است.
از محمد که چشمان قهوه اى رنگ و نگاه باهوشش را به من دوخته بود, پرسیدم در بزرگى خیال دارى چکاره شوى؟ گفت: دکتر. گفتم: چه دکترى؟ گفت: پزشک. گفتم: پس در آینده ما دکتر جوانى خواهیم داشت که به او مراجعه کنیم و ادامه دادم پس از این براى شما چهار نفر که درس مى خوانید هزینه تحصیلى ماهى بیست هزار تومان در نظر گرفته مى شود. سالى دو بار هم باید کارنامه هایتان را بیاورید تا ما از نحوه درس خواندن شما مطلع شویم, چرا که این مبلغ براى ارتقإ وضعیت تحصیلى شماست.
همچنین قرار شد مادر خانواده پرس و جویى داشته باشد تا چنانچه بتواند تعداد مشتریانش را افزایش دهد, براى آنها یک ماشین سبزى خردکنى تهیه شود.
محمد خوشحال و راضى به نظر مى رسید, پدر قیافه اى بى تفاوت داشت و اصلا کلامى از او شنیده نشد و در چهره مادر نور امیدى درخشید.
عصر همان روز خانم سلطانى به دیدن این خانواده رفت و در کمال تعجب دید در کیسه نایلونى پول تحصیلى بچه ها دست نخورده کنار اتاق است. علت را جویا شد و معلوم مى شود دخترها گفته اند چون ما هیچ گاه نمى توانیم این مبلغ وام را پس بدهیم, پس بهتر است به آن دست نزنیم. به راستى که چه بلندنظرىها در میان فقراست که بسا اغنیا از آن بى بهره اند.
خانم سلطانى موضوع و جوانب امر را به آنها تفهیم مى کند و مى گوید مى توانید وقتى از تحصیلات عالیه برخوردار شدید از اعضإ موثر بنیاد شوید. با این استدلالها دخترها راضى مى شوند و مادر اولین کارى که مى کند دختر دومش را به کلاس تقویتى مى فرستد تا براى امتحان دروس تجدیدىاش آمادگى یابد. دو روز بعد نیز رابطى خبر مى دهد مشترى آنها زیاد است و مى توانیم ماشین سبزى خردکنى تهیه کنیم. بلافاصله این کار صورت گرفت. مادر خانواده روزى که براى تحویل ماشین آمد گفت: دیشب تمام افراد خانواده تا صبح بیدار بودند تا 50 کیلو سبزى سفارشى را آماده کنند.
مادربزرگ سحر ـ الف که بیمار و ناتوان است براى گرفتن مقررى ماههاى مهر و آبان و آذر سحر مراجعه کرد. از پله ها نتوانست بالا بیاید. مبلغ دوازده هزار تومان را در راهرو تقدیمش کردیم. فراموش نکنیم این خانواده هشت نفرى در زیرزمین خانه اى زندگى مى کنند و نانآور آنها فقط مادر خانواده است که شب و روز به کار پرستارى در بیمارستان مشغول است. پسر بزرگش غیرتى براى کار کردن از خود نشان نمى دهد. دختر بزرگش یعنى مادر سحر از همسرش طلاق گرفته و دختر سوم مبتلا به بیمارىMS است. تنها دختر دوم دیپلم گرفته و درآمد مختصرى دارد.
با معرفى خانم ملکى از همکاران خوبمان در تاریخ 20 / 7 / 1378 به همراه خانم نظیرى مصاحبه اى با خانم لیلا ـ الف داشتیم. لیلا متولد سال 1347 است. در 14 سالگى ازدواج مى کند که حاصل آن یک دختر و دو پسر 11 تا 15 سال است. همسرش کارمند حسابدارى وزارتخانه اى بوده که پس از مشاهده اختلافهایى در حسابهایش به تصور اینکه مرتکب اختلاس شده روانه زندان مى شود, اما پس از سه ماه با اثبات بى گناهى خویش آزاد مى شود. مرد پس از آن خود را با دریافت مبلغ ششصد هزار تومان, بازخرید کرده و به کار آزاد روى مىآورد. اما در این کار نیز شکست خورده و سرمایه خودش را از دست مى دهد.
لیلا در دوره اى که همسرش در زندان بوده در مقابل دستمزد ماهى بیست و پنج هزار تومان به استخدام مهد کودکى در آموزش و پرورش درمىآید, اما سه ماه تابستان حقوقى ندارد. اینک او گرفتار مردى عصبى, بیکار و بى مسوولیت است که هزینه معاش, تحصیل فرزندان و اجاره خانه اى معادل سى و چهار هزار تومان را به گردن همسرش انداخته است.
با صلاح دید خانم نظیرى مبلغ پنجاه هزار تومان به صورت وام به او پرداخته و قرار شد کمک هزینه تحصیلى بلاعوضى معادل پانزده هزار تومان در ماه براى فرزندانش در نظر بگیریم.
از بدبختى و بى پناهى یک خانم ارمنى مطلع شدیم. قرار گذاشتیم, اما پیش از موعد آمد و توضیح داد که چون شاغل در کارگزینى وزارتخانه اى است نمى تواند روز دیگرى مرخصى بگیرد. با اینکه روز پرکارى را پشت سر گذاشته و مصاحبه کردن را بدون حضور خانم نظیرى, نه مى پسندم و نه صلاح مى دانم, او را به اتاقم دعوت کردم. یک ساعت و نیم گریست و از داستان زندگى تلخ و رنج بارش گفت. پدرش را در پنج سالگى از دست داده و سرپرستى او و دو خواهر و برادرش را مادر بر عهده مى گیرد. خانم آلوارت بسیار جوان بوده که درس را رها مى کند و در وزارتخانه اى مشغول به کار مى شود. او پس از آشنایى با دانشجویى جوان با وى ازدواج کرده و قرار بر این مى شود که هزینه زندگى را تا پایان تحصیلات مرد, آلوارت بر عهده گیرد و پس از آن خود به ادامه تحصیل بپردازد. همسر آلوارت تحصیلاتش را تا مقطع فوق لیسانس با موفقیت دنبال کرده و با حقوق خوبى استخدام مى شود اما تا مىآید این زندگى شیرین به ثمردهى برسد, شوهر محبوب آلوارت در حادثه اى براى نجات دوستش از امواج خروشان گرداب, خود به کام مرگ مى رود. بدین ترتیب آلوارت مى ماند, یک پسر 5 ساله, یک نوزاد دختر و یک مادر بیمار. او که هنوز در غم از دست دادن همسرش به سر مى برد, نه سرپناهى دارد و نه حقوق کافى. پسرش بیمار شده و تاکنون دو بار به عمل جراحى نیاز پیدا کرده است. همین موضوع موجب مى شود که او قرضهاى سنگین را اینک بر عهده داشته باشد. قرار شد مبلغ دویست و پنجاه هزار تومان به صورت وام به او داده و ماهیانه پنج هزار تومان خرج تحصیل بلاعوض براى دخترش در نظر گرفته شد.
روستاى آرو از روستاهاى محروم منطقه دماوند است که با فقر, مواد مخدر و بیکارى دست و پنجه نرم مى کند. مدرسه این روستا دیدنى است. در هواى سرد بچه ها با کمترین لباس, بدون جوراب و با دمپایى به مدرسه مىآیند. آیا به راستى آنها با تنى سرمازده و شکمى خالى مى توانند به سخنان معلم آن گونه که باید گوش فرا دهند؟!
از طریق خانم شادىطلب که مشغول مطالعات جامعه شناسى در آن منطقه است با خانم خورشید آشنا شدیم. او 41 ساله است, ولى به پیرزنى مى ماند. همسر خورشید سالهاست در نهایت بى مسوولیتى خانه را رها کرده و بار زندگى و نگهدارى 4 فرزند را بر دوش این زن گذاشته است. خورشید فقط با کار پخت نان مى تواند شکم بچه هایش را سیر کند. او آرزوى داشتن یک تنور گازى دارد تا نان بیشترى بپزد و بفروشد. براى این کار به چهل هزار تومان نیاز دارد و بلندنظرانه و مظلومانه ابراز داشته پس از شروع کار ماهى دو هزار تومان وامش را بازپرداخت مى کند. این مبلغ به او رسانده شد.
طبق قرار قبلى, خانم بتول ـ ش وارد دفتر کارم شد. خانمى خنده رو و مودب اما با چهره اى زرد. از او خواستیم از زندگیش بگوید. آنچه بر او گذشته, نقل کرد بدون آنکه چاشنى شکایتى به آن بزند. خانم بتول متولد سال 1334 است. او 24 سال پیش ازدواج کرده که حاصل آن سه فرزند مى باشد. محمد متولد 1357, حانیه متولد 1361 و حامد متولد 1369. هنوز حامد 6 ماهه نشده بود که پدر خانواده براى تإمین معیشت آنها به ژاپن مى رود. او تا چندى براى خانواده اش نامه مى داده, اما قبل از آنکه پولى براى آنها بفرستد, ارتباط را قطع کرده و دیگر از او خبرى نشده است. ایرانیهایى که از ژاپن بازگشته اند این پدر بى مسوولیت را زنده و سلامت دیده اند. خانم بتول تاکنون دو بار دچار سکته قلبى شده, لیکن در نهایت صبورى بار زندگى را بر دوش مى کشد. محمد دانشجو و کارگر پاره وقت سازمان پارکهاست و در مقابل بیست و پنج هزار تومان از پنح بعد از ظهر تا دو نیمه شب کار مى کند. حانیه و حامد دانشآموز هستند. دو فرد خیر, مجموعا ماهى پنجاه و پنج هزار تومان به آنها کمک مى کنند و بتول نیز براى مشتریها سبزى پاک مى کند و با چرخ فرسوده اش نیز به خیاطى مشغول است. اما باید ماهیانه هفتاد هزار تومان اجاره منزل بپردازد. مبلغ یکصد و شصت هزار تومان براى خرید چرخ خیاطى به او پرداخت شد و خود داوطلبانه خواست تا به سرعت ماهیانه پنج هزار تومان اقساط وامش را بپردازد.
روز دوشنبه چهارم بهمن ماه 1378 به اتفاق خانم بنى اعتماد و خانم نظیرى دیدارى از کانون اصلاح و تربیت دختران داشتیم. در ساختمانى نو و تمیز 35 دختر از 14 تا 18 ساله نگهدارى مى شوند, همه فرارى از خانه, به دلایل مختلف ...
خانم آموزگارى مشغول تدریس چند تن از دختران بود. چند دختر دیگر به محض دیدن خانم بنى اعتماد دورش جمع شدند و از او خواستند به اقوامشان تلفن کند تا به دیدارشان بیایند. دخترانى آنجا بودند که هیچ ملاقات کننده اى نداشتند. دخترى نرم و ملایم به من تکیه کرد و گفت شما چقدر شبیه مادر من هستید و با گفتن این جمله شروع به گریستن کرد. دخترک 16 ساله زیبایى عروسکى به من هدیه کرد که دلم نیامد آن را رد کنم. وقتى دستش را دراز کرد تا عروسک را به من بدهد صداى خانم بنى اعتماد ـ که چشمش به دستان او, از پس آستین گشادش افتاده بود ـ بلند شد که باز هم خودزنى کردى؟ اگر دفعه دیگر این کار را بکنى, دیگر با تو حرف نمى زنم.
تمام دستش از بالاى بازو تا مچ مجروح بود. گفتم: دلت مى خواهد شوهر کنى و بچه داشته باشى؟ با مظلومیت گفت: نه, دلم مى خواهد خانه اى داشته باشم با بزرگترى که در را به روى من باز کند, سلامم را به خوبى پاسخ دهد و استکانى چاى تعارفم کند. ظاهرا مادر این دختر و نیز پدرش از هم جدا شده و چندین باز ازدواج کرده بودند. پدرش با او رفتار خشونت بارى داشته, به طورى که حدود یک هفته او را در دستشویى حبس کرده و با کابل کتکش مى زده است. به خاطر همین به محض آنکه در دستشویى باز شده دختر به خیابان پناه آورده و پس از دستگیرى توسط مإمورین انتظامى به کانون اصلاح و تربیت سپرده شده است.
دخترى دست مرا گرفته و چندین بار تکرار کرد: به امام خودم را مى کشم. خیلى از این دخترها خانه اى براى بازگشت ندارند. روز تلخى بود, بسیار تلخ.
با نظر خانم بنى اعتماد و خانم نظیرى براى آنها کاموا و میل خریدارى کردم و امروز 13 بهمن ماه به کانون فرستادم. امیدوارم این سرگرمى کمى به آنها آرامش دهد.
خانم شادىطلب از روستاى آرو خبر آورد که خانم خورشید از کار نان پزى بسیار راضى است و حدود 40 تا 45 هزار تومان درآمد ماهیانه دارد. چند روز بعد هم از روستا خبر آوردند که شوهر بى مسوولیت وى پس از سالها تا فهمیده, تنورى و درآمدى در کار است به خانه برگشته اما خورشید از پذیرفتن او خوددارى کرده و این عمل مورد تإیید اهالى روستا نیز قرار گرفته است.
با معرفى خانم سیما حکیمى مصاحبه اى با خانم بهجت ـ ش داشتیم. شوهر وى در دفتر سازمان ملل در تهران کار مى کرده که حدود پنج سال پیش در اثر یک تصادف پاهایش به شدت آسیب دیده و از کار مى افتد. توسط وکیلى از سازمان ملل درخواست خسارت معلولیت مى شود ولى هنوز دینارى دریافت نکرده اند و چون مرد بیکار شده حقوقى نیز ندارد. خانم بهجت تاکنون دو پسرش را با کمک خانواده اش و نیز از طریق خیاطى اداره کرده است. در حالى که خود به شدت دچار پوکى استخوان و درد مفاصل است. به او وامى براى بهبود وضعیتشان پرداخت شد و بازپرداخت آن موکول به دریافت خسارت از دفتر سازمان ملل گردید.
سرور ـ د پنجاه ساله, خانمى است با هفت فرزند که کوچکترین آنها 13 ساله است. وقتى فرزند کوچک سه ساله بوده شوهرش تصمیم به ازدواج با زنى معتاد مى گیرد و قصد مى کند بچه ها را نیز نزد او ببرد. سرور فرزندانش را مطالبه مى کند و شوهر تنها در این صورت که در قبال نگهدارى آنها هیچ توقعى از وى نداشته باشد, با او موافقت مى کند. بدین ترتیب سرور بچه ها را از آن خانه بیرون آورده و در اتاقى کوچک زندگى سختى را با هفت فرزندش آغاز مى کند. خوشبختانه کار پرستاى از خانمى بیمار به او سپرده مى شود و دختر این خانم با انصاف و سخاوت زندگى سرور را تإمین مى کند. پس از مرگ آن خانم بیمار, سرور به عنوان نظافتچى در خانه هاى مختلف به کار مى پردازد و نسبتا زندگى اش را سر و سامان مى بخشد. حالا تقاضاى کمک براى خرید چرخ خیاطى داشت تا بعدازظهرها در خانه اش خیاطى کند. به او یکصد و شصت هزار تومان وام پرداخته شد, در حالى که خود در نهایت غیرت و تعهد پیشنهاد کرد از دو ماه بعد ماهیانه ده هزار تومان اقساط وامش را بپردازد. خوشحال و خندان در حالى که تکرار مى کرد ((خدا یار من است)) ما را ترک گفت و فضاى خوش و مطبوعى را برایمان باقى گذاشت.
((بنیاد مهر)) قصه هاى فراوانى از انسانها و نیازهایشان, عواطفشان, طبع بلند و عزت نفسشان و نیز کرامت و نوع دوستى شان دارد. قصه هاى پر غصه اى که در اطراف هر یک ما بى شک وجود دارد و ما در قبال آنها به هر شکل ممکن مسوولیم.