سخن اهل دل


شهریار دلها

على آن که در مسند سرورى
نشد غافل از کار دین پرورى
به حالى که در رإس جمهور بود
به فکر فقیران مهجور بود
على آن که با آن همه عز و جاه
نمى کرد بر کس به تندى نگاه
همه فخر بود و تفاخر نداشت
در آن کبریایى تکبر نداشت
شنیدم شبى آن شهنشاه راد
گذارش به ویرانه اى اوفتاد
زنى دید درمانده و مستمند
به پیرامنش کودکانى نژند
نهاده بر آتش یکى ظرف آب
به هم مى زد آن را بسى باشتاب
از آن ماجرا کرد حضرت سوال
سپس گفت آن زن چنین شرح حال
که اینان یتیمند و من بیوه سار
نگیرند از بى غذایى قرار

نهادم بر آتش من این آب را
دهم وعده اطفال بى تاب را
مگر اندک اندک برد خوابشان
شود لحظه اى راحت اعصابشان
دل مرتضى آن چنان گشت تنگ
که دیگر نکردند در آن جا درنگ
پس از لحظه اى بازگشت از وفا
به دوشش یکى کیسه اى پرغذا
به زن داد آن کیسه از دوش خویش
گرفت آن یتیمان در آغوش خویش
زهى بر چنین اقتدار و جلال
که هرگز به آن نیست بیم زوال
هر آن کس به دلها شود شهریار
بود شوکتش تا ابد پایدار
بناى جهان تا که برپا بود
شعار على نقش دلها بود
((نوا)) آن کسى را مسلمان بدان
که شد چون على یار بیچارگان
جعفر نوابخش (نواى اصفهانى)

غدیر

دهر پیر امروز باز از نو جوانى مى کند
ذره سان خورشید رقص از شادمانى مى کند
بر فراز سدره با پیک خدا روح الامین
مرغ بخت خاکیان همآشیانى مى کند
جان حق جویان مهجور به محنت مبتلا
از وصال یار جانى کامرانى مى کند
میزبان خوان رحمت خاص و عام خلق را
بر سر خوان ولایت میهمانى مى کند
پرده بردارم ز مطلب پرده دار کاینات
پرده بردارى ز اسرار نهانى مى کند
فاش گویم در غدیرخم به امر کردگار
مصطفى در نصب حیدر درفشانى مى کند
نى همین بر اهل دل حق را نماید آشکار
لطفها هم با محبان زبانى مى کند
مدح مى گوید امیرى را که در ملک وجود
ز ابتدا تا انتها او حکم رانى مى کند
انبیا را هست یاور اولیا را تا به حشر
دستگیرى او به وقت ناتوانى مى کند
عیسى مریم ز نام او دهد بر مرده جان
موسى عمران به خیل او شبانى مى کند
خضر بر گم گشتگان راه عشقش رهنماست
با تفاخر صالحش اشتر چرانى مى کند
خسروى کو را لقب دادند قتال العرب
گریه بر حال یتیم از مهربانى مى کند
مى کشد بر دوش, بار بینوایان را به شب
آن که روز از پادشاهى سرگرانى مى کند
با مرقع جامه و نان جوین شاه جهان
از پى پاس مروت زندگانى مى کند
کن اداى شکر, آن مولا شود امکان پذیر
ز آنچه لطفش با صغیر اصفهانى مى کند
شادروان ((صغیر اصفهانى))

کعبه زاد

شکست گوهر خورشید را صدف کعبه
گشود پنجره بر ساحل شرف کعبه
ز اضطراب زنى از قبیله خورشید
درید پیرهن و گفت لاتخف کعبه
سجاف سینه دیوار بست و بارآورد
ز صورت ازلى طلعتى خلف, کعبه
به روى دامن عصمت شکفته بود گلى
چو ریخت گیسوى رحمت به یک طرف کعبه
چراغ خنده به آیینه خدایى دید
که زیر پرده نگنجید از شعف کعبه
به شوق آمد و از مروه تا صفا رقصید
به سعى چرخ زنان کوفت کف به کف کعبه
طواف را ز پى تهنیت تماشا کرد
ز زائران بهشتى هزار صف کعبه
قسم به قبله که با چیدن نخستین سنگ
نداشت غیر ظهور على, هدف, کعبه
کند به ساحت میقات صوفیا نه سماع
زیمن مقدم مولاى لوکشف کعبه
ستاره گرد زمین مى کشد به چشم نشاط
که حلقه مى کند امشب به گوش دف کعبه
ره حجاز مزن مطرب عراقى ما
ترا به مکه و ما راست در نجف کعبه
خسرو احتشامى

مهر ولایت

ز هر شب مطرب ما ساز خوش تر مى زند امشب
به شادى نغمه هاى روح پرور مى زند امشب
فرشته جام مى بر دست انسان مى دهد فردا
زمین با آسمان ساغر به ساغر مى زند امشب
بشر روى زمین گردیده دست افشان و پاکوبان
ملک در عرش کف بر کف مکرر مى زند امشب
به ناز و عشوه هر دم ساقى مه چهره مجلس
هزاران طعنه بر ماه و بر اختر مى زند امشب
نمى دانى چرا در آسمان ناهید مى خندد
على لبخند بر رخسار مادر مى زند امشب
على امشب حرم را محترم مى دارد از مقدم
که جبریل امین گرد حرم پر مى زند امشب
سعادت کامیابى, عیش و عشرت خرمى شادى
سراسر شیعیان را حلقه به در مى زند امشب
ز شوق عشرت و شادى همه پروانه جانها
بگرد شمع رخسار على پر مى زند امشب
((مظاهر)) با روانى شاد در این جشن فرخنده
دم از مولاى خود ساقى کوثر مى زند امشب
على مظاهرى (مظاهر)

جاده نور

در راه طلب به جاده نور شویم
تا در پى خانواده نور شویم
وانگه چو رسیم بر خم غدیر
سرمست زجام باده نور شویم

رستاخیز

خورشید گرفته ماه را بر سردست
گوید که: چراغ شامتان این بایست
خورشید چرا چنین قرین گشته به ماه
امروز مگر که روز رستاخیز است؟!
نرگس گنجى

اقیانوس عدل

تا که بوى یاسمن پایان گرفت
رنگ غربت چاه و نخلستان گرفت
نیمه شبها با حضور روشنت
کوچه هاى کوفه بوى نان گرفت
تا بچرخد با تو اقیانوس عدل
آسمان از رودها پیمان گرفت
آفتاب مهربان در سایه ات!
هر سر شوریده اى سامان گرفت
بعد تو بر این کویرستان دل
بغضهاى ابریم باران گرفت
عشق در شبهاى قدر چشم تو
یا على گفت و به سر قرآن گرفت
على سهامى ـ گیلان غرب