بعد از غروب داستان


بعد از غروب

صغرا آقااحمدى ـ کرج

 

 

آفتاب خودش را از سر و روى خانه بالا کشیده و روى هره دیوارها ماسید و لمید و ذرات سرخ رنگش را توى چشمهاى منتظر و نگران زن ریخت که توى بالکن ایستاده بود و دستهایش را به نرده, قلاب کرده بود. گربه سیاهى کنج باغچه تند و تند خمیازه مى کشید. سایه بى رنگ زن چسبیده بود به آن سوى دیوار حیاط و نرم مى جنبید. صداى سوت بلند و کشدار قطار مسافربرى و رسیدن پرسر و صداى آن که در فضا طنین انداخت زن یکباره از جا کنده شد و به حیاط دوید. آفتاب خسته و سست از روى هره دیوار گذشت و بعد گربه هم جستى زد روى دیوار, جاى پاى گرم آفتاب لمید. زن حیاط را آب و جارو کرد. غبار از یاس رازقیها گرفت و آب حوض را عوض کرد و باز منتظر ماند ولى هر چه گوش تیز کرد صداى حرکت قطار را نشنید, با خودش فکر کرد ((حتما توى قطار کارى پیش آمده و یا اتفاقى و باز عیسى مانده تا ...)) زن همسایه در آن هنگام سرش را از آن سوى دیوار پهن خانه بالا کشید و با نگاه کنجکاو و مرموزى میان فکر زن سرک کشید. زن از کنار حوض بلند شد. زن همسایه دستى میان لیموترشهاى درون آبکش روى دیوار کشید و نگاهش را دور حیاط خانه زن چرخاند. زن پشت به او به ماهیهاى کف حوض خیره شده بود. زن همسایه لیموترشى را به دندان گرفت و بعد با ولع مکید و تندى ابرو در هم کشید و گفت: ((خودت را به پاى این مرد, پیر نکن صنوبر!)) زن برگشت و رو به او ابرو در هم کشید و بعد دوباره به ماهیها زل زد و دوباره با خودش فکر کرد ((عیسى الان دارد توى واگنها را وارسى مى کند, حتما مثل همیشه توى یکى از واگنها چمدانى, بسته اى جا مانده و او مانده تا ...)) زن همسایه دستش را بلند کرد و دو سه تا لیموترش از بالاى دیوار توى حوض پرت کرد. صداى افتادن لیموها توى حوض, خواب آرام ماهیها را آشفت و فکر زن را به هم ریخت. زن همسایه مضحکانه خندید و گفت: ((سر عقل بیا صنوبر, تا کى مى خواهى کنار حوض همدم ماهیها باشى؟)) و لیموترش را دوباره با ولع مکید. زن بلند شد و تا کنار در خانه رفت و بى تاب و بى قرار برگشت و کنار یاس رازقیهاى معطر و خیس نشست و دوباره با خودش فکر کرد ((حالا عیسى چمدان را برده به اتاقکش تا ...)) صداى جهش و پرش و ناله بلند گربه سیاه از روى دیوار افکار زن را از هم گسیخت. گربه لنگ لنگان و خرخرکنان چپید پشت ایرانیتى که توى حیاط, پشت بشکه هاى نفت گذاشته شده بود. زن همسایه غر و لندى کرد و گفت: ((این همه جک و جانور دور و بر خودت جمع کردى که چه بشود. برو فکر اساسى بکن. همه مى دانند که عیس اجاقش کور است.)) زن با بغض گلى چید و لاى گره روسرىاش فرو برد و بلند شد و از آن سوى ایرانیت نگاهى لابه لاى تیر و تخته ها کرد تا گربه را بیابد. چشمهاى ریز و درخشان دو بچه گربه در فضاى تاریک پشت بشکه ها, به طرف زن چرخید و همزمان ناله کشدار گربه سیاه هم بلند شد. زن گره از پیشانى گرفت و لبخندى زد و دوباره فکر کرد ((عیسى الان دارد توى اتاقکش به صاحب چمدان یا بسته گمشده فکر مى کند و مانده تا ...)) زن همسایه با همان نگاه مرموز به میان فکر زن دوید و همان طور که با حلقه گوشواره بلند و پهنش ور مى رفت گفت: ((الان باید از سر و کول خانه ات بچه هاى قد و نیم قد بالا و پایین بروند, ولى کو؟ کجاست غنج رفتن و قربان صدقه هایت؟ خودت را اسیر این خانه سوت و کور کرده اى که چه صنوبر؟)) زن بى توجه به او به داخل خانه دوید و بعد با کاسه اى شیر برگشت و وقتى کاسه را آهسته و نرم کنار تخته ها گذاشت با خودش فکر کرد ((عیسى تا چمدان یا بسته را به صاحبش نرساند به خانه برنمى گردد و حالا همه حواسش به در اتاقکش است تا ...)) ناگاه در آن هنگام صداى داد و هوار زن همسایه با واژگون شدن آبکش لیموهاى نیمه خشکیده و توپى که با شتاب و چرخ چرخ خوران پرتاب شد توى حیاط, در هم آمیخت و رویاى زن را چون حبابى ترکاند. زن همسایه بلند و عصبانى گفت: ((بچه نیستند که, تیکه هاى آتیش, واى خدا که از دستشان دیگه دارم دیوانه مى شوم.)) و آبکش خالى را از سر دیوار برداشت و تند و فرز سرش را از نگاه زن دزدید و پشت برگهاى پهن تاک گم شد. زن لیموها را دانه دانه از میان حیاط جمع کرد و در سبدى ریخت و با تقلا روى دیوار گذاشت. گربه سیاه, نرم از کنار پاى زن خزید و توى باغچه لم داد و به خمیازه افتاد. زن کنار دیوار نگاهى به آسمان که رنگ غروب را در خود حل کرده بود, انداخت و با خودش فکر کرد ((عیسى چمدان را به صاحبش رسانده و حالا مثل همیشه با دو تا نان خراسانى داغ سوار بر دوچرخه اش در راه آمدن به خانه است تا ...)) صداى زنگ, تیز و بریده و بریده دوباره رشته افکار زن را برید و دلش را ناگاه به شور و هیجان انداخت. زن همسایه به آهستگى آبکش را از سر دیوار برداشت و بعد تندى ناپدید شد. زن با روى خندان در را به روى عیسى گشود, اما مثل همیشه نان خراسانى داغ توى دستهاى لاغر و استخوانى اش ندید, دستهایش سفت و محکم دستهاى کوچک دختربچه اى سه ساله را در خود مى فشرد که نگاه معصومانه اش لحظاتى بود در نگاه زن گره خورده بود. زن ناباورانه سر به آستان در سایید و خیره خیره کودک را نگریست. گل یاس رازقى از میان روسرىاش آرام بیرون افتاد, درست جلوى پاهاى دختربچه. عیسى گل را برداشت و میان موهاى سیاه و لخت دختربچه فرو برد و بعد کنار گوش زن با صداى لرزانى گفت: ((توى یکى از کوپه هاى قطار پیدایش کردم, طفلک خواب خواب بود.)) بعد آهسته تر ادامه داد: ((ساعتهاست که جستجو مى کنم, سرنگهبانى ایستگاه اطلاع داده که بچه ظاهرا جا مانده نیست, سر راهیست. صنوبر, این گمشده را دیگر به صاحبش برنمى گردانم.)) و خنده تمام صورتش را گرفت. شب با آرامش و وقار از روى هره دیوار توى خانه زن سرید. دو بچه گربه سیاه از پشت بشکه ها جستى زدند و بیرون پریدند و کنار گربه سیاه مادر در سیاهى شب فرو رفتند.