سخن اهل دل


آفتاب نور
چون به صحرا شد جمال سید کون, از عدم
جاه کسرى زد به عالمهاى عزل اندر قدم
چون نقاب از چهره ایمان براندازد, زند
خیمه ادبار خود کفر, از خجالت در ظلم
کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان
بر کنار عرش, بر زد رایت ایمان, علم
آفتاب کل مخلوقات, آنک از بهر جاه
یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در, قسم
نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه
نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک, محتشم
بر سریر چرخ گردان, جاه او بینى نشان
بر نهاد عرش یزدان, نام او بینى رقم
از سعادات جمال و جاه و اقبالش همى
شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم
رایت ((نصر من الله)) چون برآمد از عرب
آتش اندر زد به جان شهریاران عجم
همچو ((لا)) شد سرنگون, آن کس که او را گفت ((لا))!
وز سعادت با نعم شد, آنکه گفت او را ((نعم))!
تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان
یاد کرد اندر کلام خود, نه افزون و نه کم
سرفرازان قریش, از زخم تیغش دیده اند
هر یکى در حربگاه, اندازه خود لاجرم
با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام
او علم بفراخت اندر کل عالم بى قلم
از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس
صد هزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم
مهتر اولاد آدم, خواجه هر دو جهان
آنکه یزدانش امامت داد بر کل امم
از جلال و جاه و اقبالش, خداى ذوالجلال
نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم
سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر
آفتاب دین, محمد, سید عالى همم
در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا
در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد, ستم
اى ((سنایى)) جز مدیح این چنین, سید مگوى
تا توانى جز به نام نیک او مگشاى دم
حکیم سنایى غزنوى

آرزوى کال[ با گرامیداشت 13 رجب]
سرودن تو همان آرزوى کال من است
اگر چه دغدغه روز و ماه و سال من است
تمام آنچه که مى دانم از تو یک نام است:
((على))! و مشکل فهمیدنت محال من است
تو شط درد و من آن چاه سرد و خاموشم
که درک عمق غمت, بغض دیر سال من است
اگر چه هیچ ندارم که در خورت باشد
ولى چه غم که تمام غم تو مال من است
براى مساله من چه پاسخى دارید؟
آهاى عشق پژوهان! ((على)) سوال من است!
فاطمه راکعى

نهضت نهج البلاغه
نازم کمال و رفعت نهج البلاغه
لطف بیان و حکمت نهج البلاغه
غیر از خداوند و على کس را خبر نیست
از قدر و ارج و قیمت نهج البلاغه
گلهاى بستان فضیلت وامدارند
از بهجت و از نکهت نهج البلاغه
با این عطش جامى ننوشیدیم افسوس
از آبشار حکمت نهج البلاغه
فقه و سیاست, عشق و عرفان و کیاست
گرد آمده در ساحت نهج البلاغه
با عاشقان مست از جام ولایت
اى دل بیا در خلوت نهج البلاغه
اى شیعه عزم و همتى تا پاس داریم
از جان و دل ما حرمت نهج البلاغه
کاخ ستم مى لرزد از هر واژه آن
در حیرتم از قدرت نهج البلاغه
((باقر)) تمنا دارد از ذات الهى
محفوظ ماند نهضت نهج البلاغه
احمد باقریان (باقر) ـ جهرم

دختر فرزانه
اى ابربانوى میدان دار عشق
زینب آزاده, اى سالار عشق
در طهارت از ملک والاترى
رهروى دینى و آیین گسترى
مهر زهرا چلچراغ خانه اى
هم على را دختر فرزانه اى
بر لبت نام خدا گل مى دهد
هر پیامت عطر سنبل مى دهد
شرمگین شد آفتاب از روى تو
بوى قرآن مى وزد از کوى تو
موج دارد در نگاهت نور عشق
جان چون آیینه ات شد طور عشق
از دلت آتش فشان جوشیده بود
داغ عشقى جاودان جوشیده بود
چون کشیدى تیغ حکمت از نیام
خطبه ات بر زخمها شد التیام
فصل بیدارى به نامت باز شد
انقلاب دیگرى آغاز شد
صفرعلى شفائى (فریاد) ـ اردکان

چشمان اطهر
(با گرامى داشت سالروز ولادت حضرت عباس)
از بهاران یادت اى عباس
مى وزد عطر دلکش احساس
تو که آبى ترى ز دریاها
آسمانى ترى ز فرداها
از وراى زمانه مىآیى
با گل زخم شانه مىآیى
زخم عشقى تو بر جبین دارى
پرچم عاشقى همین دارى
پیش شمشیر و دشنه خندیدى
و تو با کام تشنه خندیدى
دستهاى مطهرت سبزند
اى که چشمان اطهرت سبزند
مشک تا بوسه زد به بازویت
شط خجالت کشید, از رویت
ناله هاى تو را چو رود شنید
کودکى هم که تشنه بود شنید
دل سنگ از غم تو سوزان شد
آب از ماتم تو سوزان شد
صفرعلى شفائى (فریاد) ـ اردکان