نویسنده

مهر

بتول جعفرى

باران سپید قشنگى مى بارید.
کوچه پر بود از بوى نم خاک و هیزمهاى نیم سوخته نمناک.
در دوردستهاى دشت, مه لمیده بود بر دستان تنومند کوه.
خورشید هم خنک شده بود. آرمیده بود.
بچه هاى ده, مثل قندیل هاى قند, از شاخه هاى نارنج آویخته بودند. تمام وجودشان پر بود از شعف.
از روى جوىهاى روان از دامن مهربان کوه, مى پریدند و مى خندیدند.
مهر بود, لبریز از مهر.
لحظه هاى فسرده خاموش بچه ها, مى رفت که در هیاهوى پرشیطنت مدرسه گم شود.
شب که مى شد, زنجره اى پاى نهر, مدام مى خواند.
جنگل زیر نور مهتاب, پاى آوازهاى مهربانى باران, آرام خفته بود.
و اما در خانه ما;
مادرم مدام مى رفت توى ایوان. مى ایستاد. همراه باران مى بارید. نگاه در نگاه فانوس خانه همسایه داشت.
پدرم; هر روز که به خانه بازمى گشت, بوى سخت خستگى داشت. بوى قشنگ مهربانى. بوى معلمى که تابستان هم مدرسه را تنها نمى گذاشت.
بین لحظه ها, بوى ناى یک غصه, شامه ام را مىآزرد. مى دانستم در همسایگى ما خانه اى است که پدرى دارند; با قلبى پدرانه, اما ناتوان از کار. و مادرى که فقط مى سوزد و مى بارد مثل شمع.
ماه, آن شب, با چه طنازى مى تابید.
پدرم, وقتى بقچه بچه هاى مهر, که پر از لباسها و وسایل نوى مدرسه بود, پهن مى شد میان خانه, غرق مى شد در لذت سرشار پدرى که با زحمت دل بچه هایش را شاد مى بیند و مادرم غرق غرور زنى بود که طعم شیرین خوشبختى را مى چشد.
اما, آن طعم تلخ, آن بوى نا که گفتم, غم ندارى و تنهایى همسایه بود. پدرى که با وجود همه احساسهاى پرسوز, نمى توانست گامى براى شادى بچه هایش بردارد و مادرى که هر روز مى مرد, از غم غصه هاى کودکانش که کودکانه, بغض مى کردند و دم برنمىآوردند. بچه ها, بیشتر از آنکه در وسعت قلبهاى کوچکشان بگنجد مى گریستند.
شبى پدر گفت:
لحظه هاى قشنگ زندگى, آنجا زیباست که اشکى از چشمى بزدایى و سفره اى بر خانه اى بگسترانى.
مادر اما:
آفتاب شد. درخشید از شادمانى دل بچه هاى همسایه.
آن لحظه هاى ناب, که با بچه هاى تنهاى همسایه و ده, با لباسهاى همرنگ و همشکل در آستانه مهر طلوع کردیم, هرگز از خاطرم محو نخواهد شد.
هنوز باران مى بارد. از چشمان کودکى چشم به راه.
در آستانه مهر; در حلقه شادىهایمان; بچه هاى تنهاى شهر را از یاد نبریم.
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد