زنى که گم شده بود

لیلى صابرىنژاد

وقتى جلوى آینه ایستاد خودش را نشناخت, فکر کرد کس دیگرى روبه روى آینه ایستاده, ترسید دوباره جلوى آن بایستد. بى اختیار گریه اش گرفت. توى دلش بلوا بود. همیشه وقتى گریه مى کرد سبک مى شد, لبهایش را به سختى گاز گرفت, رفت گوشه کمدش را گشت عروسک پنبه ایش گوشه کمد افتاده بود. توى چشمهایش زل زد. احساس کرد او نیمه به جا مانده خود اوست. آن را محکم توى بغلش فشار داد. دوباره رفت جلوى آینه ایستاد, لبخندى تلخ زد, اصلا شبیه خودش نبود. از اینکه این همه تغییر کرده بود متعجب شد. از پنجره به بیرون خیره شد, سرما تا مغز استخوان نفوذ مى کرد اما ترجیح داد سردش شود, حتى ترجیح داد چراغ را خاموش کند و توى تاریکى قدم بزند.
احساس کرد بوى مردار مى دهد. احساس کرد توى تاریکى بالاى جنازه خودش ایستاده است. چیزى روى دلش سنگینى مى کرد. با خودش حرف مى زد, اسم خودش را به سختى به خاطر آورد. سعى کرد از گذشته اش چیزى به خاطر بیاورد.
یادش آمد وقتى بچه بود از تنهایى مى ترسید, ولى حالا شدیدا به تنهایى خو گرفته بود. اشکهایش روى گونه هاى چال گرفته اش سریدند. همان گونه هایى که وقتى او را مى دید گل مى انداختند.
نگاهش به کتابهاى زیادى که روى هم چیده شده بودند خیره ماند, همه آنها را خوانده بود اما از آن نوشته ها هیچ چیز را به خاطر نداشت, احساس کرد با خودش یک قرن فاصله گرفته است.
دوباره رفت جلوى آینه اسم خودش را چند بار صدا زد حتى یادش رفته بود چند بهار از زندگى اش گذشته است.
اما یادش آمد که همیشه دیگران به جایش حرف زده بودند و حرفها مثل شلیک گلوله عقیده اش را نشانه گرفته بودند. براى اینکه خاطرجمع شود نمرده یا خواب نیست چند بار از خودش نیشگون گرفت.
دوباره رفت جلوى آینه. این بار قاه قاه خندید. آن قدر که خودش هم ترسید. مى خواست ببیند وقتى خوشحال است شکل خودش مى شود یا نه, یادش آمد مدت زیادى است که نخندیده, اما حالا به حماقت خودش مى خندید.
توى آینه چند بار فریاد زد:((من اینجام.))
تاریکى بیشتر عذابش مى داد. احساس کرد دارد قصاص مى شود. دلش مى خواست پنجره را باز کند بپرد روى دیوار روبه رویش, با خودش فکر کرد اگر دو تا بال داشته باشد مى تواند برود. اما توى دلش خنده اش گرفت و با خودش گفت: ((پرنده ها که فقط بال دارند.))
یاد چند وقت پیشها افتاد که یک نفر که خیلى فلسفه خوانده بود به او گفته بود: ((تو گم شدى دنبال خودت بگرد.))
اما او کلى با خودش کلنجار رفته بود که چگونه مى تواند خودش را پیدا کند. فکر کرده بود برود از آنهایى که مى شناسد بپرسد, ببیند هنوز هم به خاطرشان مانده است یا نه؟
اما وقتى از هر کدامشان سوال کرد که آیا او را مى شناسند یا نه, همه سر تکان داده بودند و گفته بودند حتى در تمام عمرشان یک بار هم او را ندیده اند.
حتى نمى دانست خانواده اش کجا رفته اند. مدام اسم خودش را تکرار مى کرد تا از یادش نرود, ترسید بزند بیرون و گم شود, فکر کرد حتما دچار اختلال حواس شده, فکر کرد تب دارد دماسنج را توى دهانش گذاشت اما حرارت بدنش منظم بود. با خودش گفت: ((نکند من مال اینجا نیستم. باید بروم توى روزنامه آگهى بزنم شاید کسانى باشند که مرا بشناسند و بیایند دنبالم.)) وقتى عکسش را در آورد تا با خودش ببرد دفتر روزنامه, دید عکس اصلا شبیه او نیست دلش هورى ریخت و با خودش گفت: ((یعنى من این همه تغییر کرده ام.))
فکر کرد برود عکاسى عکسى بگیرد. وقتى از خانه زد بیرون هیچ جا برایش آشنا نیامد. خیلى به مغزش فشار آورد خودش را به خاطر بیاورد اما چیزى یادش نیامد.
کم کم همه تصورات مبهم مثل یک نقطه کور به ذهنش سنجاق شد. خواست برگردد خانه, اما آدرس از یادش رفته بود. توى خیابان که به راه افتاد احساس کرد این اولین بارى است که به این شهر آمده هیچ کدام از آن آدمها برایش آشنا نیامدند. بغض گلویش را فشرد, دست برد توى کیفش قبض تلفن را در آورد آدرس پایین آن را خواند و چند بار تکرارش کرد که از یادش نرود دنبال آدمهایى که سوار مترو مى شدند افتاد و خودش را با عجله به خانه رساند. نفسش بند آمده بود. دستهایش به شدت مى لرزیدند رفت روى صندلى نشست و با دو دست سرش را محکم گرفت. به خودش شک کرد حتى از چند لحظه پیش هم چیزى به خاطرش نیامد, آلبوم عکس را نگاه کرد همه آنها را با دقت از نظرش گذراند. اما هر چه به مغزش فشار آورد, آنها را نشناخت. توى اتاق چند بار قدم زد. فکرى به خاطرش رسید. فکر کرد زنگ بزند اداره پلیس شاید آنها کمکش کنند.
با خودش گفت: ((آره مطمئنم من مال اینجا نیستم, حتما خانواده ام گم شده اند.))
گوشى را برداشت. کسى از آن طرف خط با صداى زمختى گفت: ((بله)) ته دلش خالى شده بود. با عجله در حالتى که به زور کلمات را کنار هم مى چید گفت: ((آقا من گم شدم باید کمکم کنید, توى دردسر افتادم. خانوادمو گم کردم.)) مرد مکثى کرد و گفت: ((شما الان کجا هستید. اسم و مشخصاتتان را بگویید.)) انگشت شستش را جوید و گفت: ((اسمم!! آدرسم؟!))
ولى هر چه به مغزش فشار آورد اسمش را به خاطر نیاورد. بغض گلویش را فشرد. گوشى را به شدت کوباند سر جایش, توى خودش گم شده بود. دلش مى خواست از خانه بزند بیرون. مى ترسید دوباره گم شود.

فکر کرد بزند بیرون. از خیابانهاى زیادى گذشت. نمى دانست چه مدت است که به این حالت دچار شده, کنار روزنامه فروشى ایستاد. روزنامه را ورق زد. چشمانش دریده شد. عکس خودش را دید که توى ستون مرده ها چاپ شده بود. زانوانش سست شد. فکر کرد شاید عکسى شبیه به خودش باشد. به مغزش فشار آورد. چند بار پایین عکس را خواند. ((شخص مورد نظر مجهول الهویه, علت مرگ نامشخص است. از کسانى که او را مى شناسند خواهشمندیم به آدرس ...)) جلوى چمشانش تار شد. احساس کرده بود بوى مردار مى دهد و دارد تجزیه مى شود. زنى که کنارش ایستاده بود دماغش را گرفت و با سرعت از او دور شد. به دستهایش خیره شد. احساس کرد دارد همه چیز را وارونه مى بیند. رفت طرف بیمارستان به سمت سردخانه که رسید پیرمردى را دید با لباس سفید که پشنگى هاى خون روى آن خشک شده بودند, جلو آمد با عینک ته استکانى اش به او خیره شد.
گفت: ((اسم و مشخصات مرده رو بدید.))
آهسته گفت: ((اسمش یادم نیست.)) و عکس توى روزنامه را نشانش داد. زنى که لباس سفید پوشیده بود آمد جلو دماغش را گرفت و دور ایستاد. متعجب نگاهش کرد. خودش هم از بوى خودش مى خواست استفراغش بگیرد. احساس کرد درونش دارد تجزیه مى شود. احساس کرد نمى تواند سر پا بایستد. پیرمرد در حالى که لبخندى تلخ مى زد و دسته کلیدى را به دست داشت رفت طرف کشوهاى سردخانه,به جسد توى کشو خیره شد با او مو نمى زد, اما چهره اش خیلى جوان تر از الان او بود, صورتش گل انداخته بود انگار که زنده بود. به پیرمرد نگاهى کرد و گفت: ((کى اوردنش؟))
پیرمرد ابروها را بالا انداخت و گفت: ((نمى دونم ولى روزهاى زیادى مى گذره بیچاره خیلى جوونه مگه نه؟! مى شناختینش؟))
نگاهش کرد و با چشمان نگران به جسد خیره شد. و گفت: ((بله! یعنى ...))
پیرمرد دوباره نگاهش کرد و گفت: ((متاسفم خدا او را بیامرزه.))
فکر کرد اگر به او بگوید مى شناسدش, حتما مشخصاتش را مى خواهد و او یادش نمىآید. نشست همان جا سیر گریه کرد. از سردخانه زد بیرون, به همه جا خیره شد خواست فریاد بزند. دلش مى خواست به همه بگوید من اینجا هستم. نمردم دارم نفس مى کشم. بلند شد و راه افتاد. نگاهش ثابت ماند, فکر کرد برود مشخصاتش را از حافظه رایانه در بیاورد وقتى وارد آن قسمت شد, سریع جلوى مرد ایستاد و گفت: ((قسمت رایانه ... آقا کمکم کنید.)) و عکس توى روزنامه را داد به او تا وارد حافظه رایانه کند و مشخصات و علت فوت را بداند اما رایانه جواب نمى داد و فقط عبارت ((چنین شخصى وجود ندارد)) توى صفحه رایانه ظاهر شد. لب خودش را به سختى گاز گرفت و روزنامه را با عصبانیت پرت کرد کنارى و سریع آمد بیرون ترسید سریع تر حرکت کند. فکر کرد الان است که پاهایش بشکنند و همه اعضاى بدنش از هم پاشیده شوند.
نشست گوشه اى و گریه کرد. انگار هیچ کس متوجه او نمى شد, صداى بوق ممتد ماشینها و سوت قطار سرش را به درد آورد. فکر کرد برود ایستگاه قطار و بلیطى بگیرد و از این شهر برود اما کجا را, نمى دانست. زمان زیادى گذشت. فکرى به خاطرش رسید. فکر کرد خودش را به اسم دیگرى صدا کند. سعى کرد به خودش بقبولاند که کس دیگرى است. اسم جدید را مرتب تکرار مى کرد که از یادش نرود. سعى کرد لبخند بزند با خودش گفت: ((باید بروم حمام. بوى بد جنازه ام با یک استحمام حتما مى رود.)) نگاهش به درختهاى خشک رو به رویش که لانه چند کلاغ رویشان بود خیره ماند. چند بار فریاد زد: ((من نمردم, من اینجام چرا کسى باور نمى کنه.)) اما هیچ کدام از آدمهایى که رد مى شدند متوجه فریادش نشدند. در ازدحام آنها شروع به دویدن کرد. دیگر حتى سعى نکرد چیزى از دیروز یا چند لحظه پیش به خاطرش بیاورد. فقط اسم جدید را تکرا مى کرد و مى دوید.