گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحى
فرزند شهید سیدمجتبى نواب صفوى
((قسمت دوم))
فریبا انیسى
ما و مجنون همسفر بودیم در صحراى عشق
او به منزلها رسید و ما هنوز آواره ایم
نخستین بخش گفتگو, پس از بازگویى خاطراتى که خانم میرلوحى از پدر شهیدشان, مرحوم نواب صفوى داشتند, به فعالیتها و مبارزات پیش از انقلاب از جمله تلاشهایى که به همراه همسر شهیدشان در مناطق محروم استان سیستان و بلوچستان داشته اند پرداخت. این گفتگو عمده در قالب بازگویى خاطرات گذشته و تحلیل خانم میرلوحى از قضایاى گذشته مى باشد. خانم میرلوحى در دومین بخش آن به حضور خود در کردستان و نیز لبنان و تحلیل قضایا مى پردازد. هنوز یک بخش دیگر از این مصاحبه باقى مانده است که در شماره بعد خواهیم آورد.
خانم میرلوحى, چه زمانى به کردستان رفتید و چه فعالیتهایى داشتید؟
اولین بارى که من به کردستان رفتم در روزنامه بودم. اعلام کردم مى خواهم به کردستان بروم; مخالفت کردند که آنجا کشته مى شوى ..., خیلى ناراحت شدم. من به خاطر هدفم با آنها همکارى مى کردم اما آنها مى گفتند: صلاح نیست به آنجا بروى. گفتم: ببخشید من به کردستان مى روم ... با دو نفر از بچه ها با ماشین خودم به کردستان رفتیم. زمانى بود که شهید دکتر چمران در حال پاکسازى بود. بانه, سردشت, مریوان, سنندج, ... خیلى جاها رفتم که البته همه اش در یادم نیست.
در کردستان برنامه هاى خاصى داشتیم. در کوهها با اسلحه مى رفتیم, با مردم مصاحبه هاى زیادى داشتیم, عکسهاى زیادى تهیه کردم چون همیشه احساس مى کردم اینها خواهران و برادران من هستند بنابراین با آنها خیلى مإنوس مى شدیم. از آنها مى پرسیدم: خودمختارى یعنى چه؟ ... باور کنید اکثر مردم نمى دانستند چه مى خواهند . .. مردم آلت دست تفکرات بیخود شده بودند. ما از طرف ساف (سازمان آزادىبخش فلسطین) در لبنان دعوت شدیم و قرار بود به آنجا برویم, اما چون مجددا قضیه کردستان پیش آمد من به آنجا رفتم. درگیرى زیاد بود, در مریوان 400 نفر از بچه هاى ما را کشته و پاهاى آنها را به طناب بسته و در مریوان و بانه گردانیده بودند. جنگ کردستان به مرحله نفرت انگیزى رسیده بود. مردم علیه نیروهاى انقلابى تحریک شده بودند و در بوکان از پشت بامها آب جوش بر سر بچه هاى پاسدار ریخته بودند. جنگ به داخل مردم کشیده شده بود. در حالى که مردم مفهوم ایده هاى آنها را نمى دانستند. در این موقعیت مردم خیلى صدمه دیدند.
دکتر چمران سردشت بود. کشتار هم بعد از آتش بس بود. ما خبردار شدیم قرار است جلسه اى از سران برگزار شود. از جمله عزالدین حسینى و قاسملو و جلال طالبانى در آن جلسه حاضر شوند. من مى خواستم از نزدیک با آنها مصاحبه کنم و ببینم خواسته آنها چیست؟ با وجود هیإت حسن نیت, روز به روز جنگ بدتر مى شد. موقعیت وخیم تر مى شد.
آقاى سعیدى از بچه هاى دکتر چمران مى خواست مانع شود و خیلى اصرار کرد که نروم, اما موقعیتى بود که برخى به نام فداییان اسلام کارهاى خاصى انجام داده بودند و درگیریها به نام نواب صفوى تمام شده بود و امکان داشت براى من خیلى خطرناک باشد اما من با خواندن آیه الکرسى رفتم. من در پیرانشهر سوار مینى بوس شده و به روستا رفتم و از آنجا هم پیاده رفتم, گروههاى مختلفى بودند, تماما مسلح با قطار فشنگ و ... با جلال طالبانى صحبت کردم. آنها برخورد خوبى داشتند. با آنها عکس گرفتم. یکى, دو نفر از بچه هاى خبرنگار ایران هم آنجا بودند. منافقین و کومله آنجا بودند. به آنها گفتم شما که در حال آتش بس بودید چرا این همه آدم را کشتید؟ دموکرات در آنجا مقتدر بود و کومله و مجاهدین و دیگران در کنار او بودند. بیشتر تشنجات را همین گروههاى دیگر راه مى انداختند و تحریک مى کردند. کومله گفتند: ما کشتیم. اصلا لهجه کردى نداشتند!
گفتم: این دور از مردانگى و شرف است.
گفتند: مى خواستیم به دولت ضربه شست نشان دهیم!
حالا فکر کنید 400 جوان را با کمین اسیر کنند و بکشند. آن هم در منطقه کوهستانى کردستان با آن ترفندها که به کار مى بردند. اسلحه را در زیر شکم گوسفندان مى بستند و در منطقه نفوذ کرده و جوانها را غافلگیر مى کردند و با نامردى آنها را مى کشتند. کارهاى زشت جوامع عقب افتاده را مرتکب شده و خیلى راحت در این باره صحبت مى کردند!
عزالدین هم در یکى از اطاقها بود. با او صحبت کردم. در صحبتى که با او داشتم فهمیدم تمام حرفهاى او نشإت گرفته از کومله و فداییها بود. آنها این پیرمرد را گول زده اند و از لباس روحانى او براى پوشش کارهاى خودشان استفاده کردند, فقط براى فرصت طلبى و جاه طلبى خودشان ...
قاسملو در آنجا نیامده بود و من با ماشین به روستاى دیگر رفتم و با راهنمایى فردى به خانه اى رفتم که در آن, راهنمایى براى مقر قاسملو بود. با اسب, حدود 9 ـ 8 ساعت در راه بودیم. تیرگى مطلق بود. کوچکترین نور ستاره اى وجود نداشت. از روى رودخانه, کوهستان و لاى درختها رد مى شدیم و تنها صداى سم اسب بود ... ساعتها در راه بودیم تا جایى که با چراغ قوه علامت دادند, منطقه نظامى بود و آن راهنما به کردى حرفهایى زد و اجازه دادند من ادامه دهم. چند منطقه چنین پیش آمد و راهنما راه را باز مى کرد. فقط به خدا امیدوار بودیم که بتوانیم قدم مثبتى برداریم.
تا نیمه شب رفتیم. راهنما پیاده پشت سر اسب حرکت مى کرد تا اینکه به یک دره خیلى تند رسیدیم که درختان خیلى بلند بود. در کردستان مناطقى هست که تا نزدیک قله کوه درخت است و بعد از آن درختچه هاى خودرو انگور است. درخت بسیار بزرگى بود مثل درختهاى سدر لبنان, چادرى زیر آن بر پا بود که صد نفر آدم در آن جا مى گرفت. از آنها پرسیدم این چادر از کجاست؟ گفتند از پادگان مهاباد برداشتیم. تمام آنها آمریکایى بود. چادر بزرگ بود و درخت به حدى بزرگ بود که چادر زیر آن استتار شده بود. به من گفتند: وارد چادر شو. حدود صد نفر همه در کیسه خوابهاى نو آمریکایى خواب بودند. من روى صندوقى نشستم تا بى سیم بزنند و اجازه بگیرند. کم کم آنها بیدار شدند و برایشان تعجبآور بود یک زن چادرى این وقت شب در آنجا چه مى کند.
من گفتم خبرنگارم ... آنها با من صحبت کردند و پس از مدتى اجازه ورود داده شد. من روى سینه کش کوه رفتم. مى خواستم پول کرایه را بدهم. گفتند خودمان مى دهیم. بعد فهمیدم راهنما را بدون کرایه برگرداندند. راهنماى دیگرى مرا از کوره راهها به جاى دیگرى برد. اطاقکى چسبیده به کوه بود که دیواره هاى آن سنگهاى کوه بود. اینجا اطاق قاسملو بود که یک زن و شوهر فرانسوى هم به عنوان خبرنگار آنجا بودند.
برخوردم خیلى طبیعى بود و اصلا ترس نداشتم, واقعا خدا با من بود. چند ساعت صحبت کردیم و سعى کردم که بگذارم او هرچه مى خواهد بگوید و بعد من صحبت کنم که چرا این کار را انجام دادید. در حالى که مى توانستید با انقلاب باشید. قاسملو کسى بود که سى سال در شوروى درس خوانده و مانده بود. یک کمونیست دو آتشه, ... کم کم عواطف اسلامى اش گل کرد. آیات قرآن مى خواند, اشعار مولانا و حافظ را مى خواند. من پیشنهاد کردم که شما از این کار دست بردارید و با انقلاب همراه شوید. اگر مى خواهید کردستان را بسازید این طورى نمى توانید.
او هم آمادگى خود را اعلام کرد. صحبتها از یادم رفته است.
از او پرسیدم شما از کجا کلاشینکف آوردید. در حالى که از پادگان مهاباد ژ 3 برداشتید. گفت: سازمان آزادىبخش فلسطین به ما داده است. فرانسویها هم گوش مى کردند. گاهى به انگلیسى با آنها صحبت مى کردم. مى گفتند ما در مورد کردستان کتاب نوشته ایم و تحقیقات وسیعى در این مورد داشته ایم ... خیلى برایم عجیب بود که اینها چطور به اینجا آمده اند؟ فردا دستور دادند تمام اعضاى حزب دموکرات در چادر دیگرى جمع شدند و جلسه عمومى داشتند. من در آن جلسه صحبت کردم و افرادى که مدتها در زندان بودند. سران حزب دموکرات خواسته هایشان را, ایده هایشان را و ... گفتند. خیلى مطالب را گفتند و من ضبط کردم. موقع آمدن قاسملو گفت ما شما را نگه مى داریم تا زندان اینجا را ببینید ... گفتم ان شإالله سر فرصت برمى گردم. با آنکه خیلى دلم مى خواست بچه ها را در آنجا ببینم ... البته بعدها بچه ها در آن زندان شهید شدند ـ زندان دوله تو ـ چون زندان بمباران شد. البته آتش بیار معرکه در این ماجرا هم سازمان منافقین و چریکهاى فدایى بودند. گفتند شما چند روز بمانید. گفتم چون قرار است از طرف ساف به جنوب لبنان بروم باید بروم ... وقتى مى خواستم برگردم و شماره تلفن کیهان را به آنها دادم اسمم را پرسیدند: گفتم نواب بگویید. در همان لحظه اسبى آمده بود و من سوار شدم و آنجا فهمیدند من نواب صفوى هستم. گفتند: چرا نگفتى دختر نواب صفوى هستى؟ ... اگر مى گفتى ما بیشتر اسرارمان را به تو مى گفتیم.
خودشان راهنمایى برایم در نظر گرفتند و از راه دیگرى مرا برگرداندند. البته حدود ظهر حرکت کردیم. حدود ساعت 12 شب به ده دیگر رسیدیم خیلى طولانى بود. در آنجا وارد خانه اى شدیم که پدر ـ مادر ـ عروس و داماد و بچه ها با بره و بز و ... همه در یک اطاق بودند. بخارى وسط اتاق بود که با چوب مى سوخت و لوله اش به سقف بود. شامشان هم گوجه فرنگى در آب پخته شده بود که با همان دیزى آوردند و در آن نان خرد کردند و همگى خوردیم. باآنکه خیلى خسته بودم اما آنجا آن قدر حشره داشت و سرد بود که من با اورکت و ... نتوانستم بخوابم.
برخورد مردم کرد با شما چگونه بود؟
مردم وقتى مرا با این وضع و چادر مى دیدند از آن تنفرى که نسبت به این طرف سمپاشى کرده بودند کم مى شد. من با آنها راحت زندگى مى کردم. غذا مى خوردم, ... برخورد صمیمانه و دوستانه اى داشتم. مردم توهماتى از این قضایا داشتند که در اثر تبلیغات بود. از آنجا که آمدم با جیپ مرا به شهر رساندند. سوال کردم جیپ را از کجا آوردید. گفتند این را یک معلم از آموزش و پرورش برایمان آورده, معلمى که براى آرمانش به کوه زده بود. به او گفتم شما که فرهنگى هستید چرا؟ گفت چون برادرزنم رفته بود, بد بود من نروم! روابط خانوادگى و قبیله اى حاکم بود. جیپ پر از قطار فشنگ و اسلحه و تیربار و مهمات, خمپاره 60 و . .. چند نفر همراهمان بود.
با گزارش و مصاحبه چه کردید؟
بعد از آن جریان به تهران آمدم. نوارها را پیاده کردم و به روزنامه گفتم که آنها را نه به اسم من بلکه به عنوان یک خبرنگار چاپ کنید که مردم کردستان احساس کنند حرفهایشان بازگو شده است و حرفها را مردم و مقامات مى خوانند و در نتیجه از تنش کاسته مى شود. هر چه گفتم چاپ نکردند تا اینکه یک روز یک حلقه فیلم که خودم با عزالدین حسینى, قاسملو, طالبانى و برخى دیگر عکس گرفته بودم چاپ کردم تا چشمشان به این عکسهاى من افتاد یک مرتبه یادشان افتاد که مصاحبه هایى دارند. زمانى بود که روزنامه بسته و باید چاپ مى شد. در چنین شرایطى تا این عکسها را دیدند عکسها را بردند سریع مقاله را تنظیم کردند و زیر چاپ بردند. هر چه اصرار کردم که اجازه بدهید من از امام بپرسم که آیا این صلاح است یا نه, نگذاشتند. خیلى ناراحت شدم. عده اى هم مرا سرزنش مى کردند. خیلى حالم بد شد. با دفتر امام تماس گرفتم و گفتم که به آقا بگویید چنین مسإله اى پیش آمده, من به کردستان رفتم, با آن آقایان صحبت کردم و عکس انداختم و الان در حال چاپ است. من چه کنم؟ امام که آن زمان در قم بودند فرمودند اشکالى ندارد. با این صحبت از ناراحتى ام کم شد. آن زمان فکر مى کنم در 3 ـ 2 قسمتى که این مقالات چاپ مى شد روزنامه به چاپ دوم ـ سوم رسید. تیراژ خیلى بالا رفته بود. البته این باعث شد بسیارى از تندروهاى آن زمان خیلى بر مسإله حساس شدند و گفتند که ما کیهان را آتش مى زنیم که چرا این خانم به آنجا رفته و با آنها صحبت کرده, جنجالهایى پدید آمد ... هر کس چیزى مى گفت. اما چون امام گفته بودند مسإله اى نیست من راحت شده بودم که البته فکر مى کردم این مقالات در آن تشنج هم تإثیر گذاشت و تنش کم شد.
خانم میرلوحى, از سفرتان به لبنان بگویید!
اخلاص, معرفت و زلالى تفکر شیعه را من آنجا لمس کردم; چشمه سار زیبایى. خانم چمران از جنوب لبنان و جبل عامل که به ((ارض اباذر غفارى)) معروف است صحبت کرده بود. واقعا احساس مى کردم اینجا سرزمین اباذر است. فقر و محرومیت آنجا بود. اما قیافه ها پر از نشاط, پر از عشق, پر از صفا بود. همه تمیز بودند ممکن بود کفش به پا نداشته باشند اما روسریهاى سفیدشان برق مى زد. بوى گل یاس مى داد. آنچه که در خانه داشتند با تمام اخلاص مىآوردند و پذیرایى مى کردند.
وقتى به میان آنها مى رفتم و مى فهمیدند از ایران آمده ایم خیلى پذیرایى مى کردند. آنجا سرزمین امام موسى صدر بود و امام موسى صدر, شاگرد امام خمینى(ره) خیلى برایشان مهم بود. آن عشق و اعتقادى که ما نسبت به امام(ره) داشتیم آنها نسبت به امام موسى صدر داشتند. و فکر مى کردند و انتظار داشتند که ما امام موسى صدر را پیدا کنیم ... استقبال عجیبى مى کردند. خانمها کل مى کشیدند. گل یاس و برنج روى سر ما مى پاشیدند. خانم چمران سخنرانیهاى جالبى مى کرد. یادم هست در ((سکسکه)) صحبت مى کرد و مردم با صحبتهاى او اشک مى ریختند. من که صحبت مى کردم در باره موقعیت آنجا و انقلاب او ترجمه مى کرد. سفر عجیبى بود و ما چیزهاى خاصى در آن دیدیم. بعد هم که برگشتیم چون در ایران علیه دکتر چمران تبلیغات عجیبى بود همه جا روى در و دیوار عکس ایشان را با آرمU.S.A چسبانیده بودند که ایشان آمریکایى است! من در مقاله نوشتم على رغم چهره اى که سعى مى شود در ایران از او جلوه بدهند اما دکتر در لبنان چهره مقدسى است. آنجا به ایشان ((دکتر مصطفى)) مى گفتند. با اسم دکتر مصطفى تمام فقرا و محرومین اشک مى ریختند. دکتر براى آنها یک موسسه صنعتى درست کرده بود. براى یتیمان لبنان رشته تراشکارى, برق, جوشکارى, تمام رشته هاى فنى که خودش در آنها درجه یک بود براى آنها ایجاد کرده بود. در درس جوشکارى پیکر انسان را در قفس درست کرده بود.
یک قفس با میل گرد درست کرده بود و انسان را در قفس در آورده بود به طورى که انسان زندانى درون خودش است. تمام کارهاى فنى خودش داراى فلسفه بود که همه آموزش معنوى و روحى باشد ارتقا باشد. گرچه کار فنى است اما ارتقاى روحى هم باشد.
نقشه فلسطین را کشیده بود و بعد او را به صلیب کشیده بود. در کارهاى جوشکارى خیلى چیزهاى جالب که هر کدام از آنها مفهوم خاصى داشت. بعد از حمله اسرائیل خیلى از کارهاى دکتر از بین رفت و یا گم شد. اما آن موقع در هنرستان صنعتى که دکتر پایه گذارش بود وجود داشت.
آیا همسرتان مانع مسافرتهاى شما نمى شدند و فرزندتان را چه مى کردید؟
نه, ایشان آن زمان در بنیاد مستضعفان کار مى کرد.
همیشه تا جایى که مى توانستم فرزندم را همراه مى بردم. در لبنان میان فلسطینى ها دخترم را بردم. هنگامى که در سفر بودم بیشتر با من بود که در تهران این امکان نبود. کمبود مادر را از این طریق جبران مى کردم. اصلا در سفر به او سخت نمى گذشت, هیچ اذیت و آزارى نداشت.
مگر مدرسه نمى رفت؟
چرا گاه مدرسه هم مى رفت و بعد از برگشت درسش را جبران مى کردم.
یک بار او را دعوا کرده بودند. من گفتم من اصلا با بچه ام با خشونت رفتار نمى کنم و اگر دیر یا زود بیاید, دوست ندارم کسى او را دعوا کند. چون جنوب شهر عادت داشتند بچه ها را گاهى کتک هم بزنند. به مدیرشان گفتم که مطلقا بچه مرا تنبیه نکنید. بچه ها استعداد خوبى دارند. اگر با تنش و ترس باشد پیش نمى روند. روى آنها اثر روحى بد مى گذارد.
از نظر اسلامى هم در سیره آل محمد اصلا خشونت در تربیت نیست. در سیره آل محمد(ص) محدودیتهاى امروز وجود ندارد. در زندگى بزرگان مثل مرحوم آقاجان مطلقا در مسایلى که بین ایشان و مادرم بود اصلا مسإله امر و نهى به آن صورتى که برخى خانواده هاى مذهبى انجام مى دهند وجود نداشته است. تفکر شیعه تفکرى زلال و درخشنده است و هیچ کس با امر و نهى و زور و قلدرى تعالى نمى یابد. از نظر مسایل عرفانى و اسلامى هم آنچه که من برداشت کردم زن با محبت و عشق خودش ترقى عالى دارد. وظیفه مرد این است که زنش را هم تعالى دهد. از نظر معرفتى و عرفانى براى ترقى او کمک کند.
در زندگى دکتر چمران هم امر و نهى نبود. در امر کردن حالت ((من)) به وجود مىآید. اصلا دکتر عادت نداشت به کسى دستور دهد. یادم است به خانه دکتر چمران رفته بودیم. دکتر پیش بند زده بود و ظرفها را مى شست و کار مى کرد ... اخلاق مرحوم آقاجان طورى بود که مادرم بى قرار بود. علاوه بر آنکه رهبر و مرادشان بودند ایشان بزرگترین عشق زندگى شان بودند. خانم چمران با آن موقعیتى که در جنوب لبنان دارد و همه آنها را مى شناسند, آن همه موقعیت عالى را رها کرده دنبال دکتر مىآید که به صورت یک آدم فرارى بود. به ایران نمى توانست برگردد. مشکل سیاسى داشت. در لبنان به عنوان فردى که هویت ندارد, شناسنامه ندارد, معروف بود.
دکتر هیچ گاه نمى گفت نرو لبنان یا بیا. یادم است خانم چمران لبنان بود. خوب طبعا دلش براى او تنگ شده بود. در نامه اى که نوشته بود, ننوشت پاشو بیا, نوشته بود: اگر تو بودى چقدر خوب بود. چقدر لحظات زیبایى بود ... و کاش بودى. این خیلى مهم است.
شاید این مطالب را که مى گویم به خاطر روح سرکشى است که ما از بچگى داشتیم و در هیچ قالبى نمى گنجید. به خاطر بازگویى ماجراهاى آزادىخواهى و مبارزات پدر و پدربزرگم که مادرم براى ما تعریف کرده بود, این احساس براى ما تبلور پیدا کرده که به هیچ عنوان زور در هیچ جاى جهان براى ترقى و تعالى مناسب نیست.
در باره شیعه و کارهاى امام موسى صدر در لبنان توضیح دهید.
امام موسى صدر که امام خمینى مى فرمودند مثل فرزند من بود, با مرحوم پدرم رفاقت خاصى داشتند. به طورى که خانواده ایشان را آقا موسى صدا مى کردند. پس از شهادت آقاجان, امام موسى صدر براى مادرم چرخ خیاطى فرستادند. ما دورادور ایشان را مى شناختیم.
وقتى از آمریکا مىآمدم خیلى دلم مى خواست پیش امام موسى صدر بروم چون در کنفرانسها و سمینارها از ((حرکه المحرومین)) و امام موسى صدر به خوبى یاد مى شد. البته ترجیح مى دادم اول پیش امام به نجف بروم که توفیق حاصل نشد. در لبنان وقتى من با کارهاى امام موسى صدر آشنا شدم و حرکتهایى که آنجا کرده بود آن قدر براى من جالب بود که دیدم یک مرد بسیار روشنفکر, آگاه, دانشمند که جامعه را با زحمات فوق العاده هدایت کرده و تک تک مردم عاشقانه از امام موسى صدر یاد مى کردند که آقاى صدر یک ملت سرکوفت خورده را احیا کرده است. شیعه اى که مرید ابوذر غفارى است. وقتى ابوذر به آنجا تبعید مى شود آن فرهنگ خالص نبوت و ولایت را به جنوب لبنان که مسیحیان مخلص و درستى بودند عرضه مى کند و آنان مسلمان شیعه مى شوند که هنوز هم در آنجا مسجدى به نام مسجد ابوذر غفارى وجود دارد. علماى بزرگى چون شیخ حر عاملى, شیخ بهایى, ... از آنجا نشإت گرفته اند که بعدها هم چون عثمان حرکتهاى خاص ابوذر را مى بیند او را به ربذه تبعید مى کند.
در آنجا با این فرهنگ عظیم و کتابخانه هاى مهم و عظیم که متإسفانه در حملات و درگیرى صلیبیها از بین رفت و کتابهاى آنها را در تنور سوزاندند. یکى از علما به نام سید شرف الدین, هنگام مرگ وصیت مى کند که آقاى صدر به آنجا بیاید. ملیت شیعه در لبنان از همه بیشتر است. تمام مذاهب مختلف دفترى داشتند که از آنها حمایت مى کرد و شیعه نداشت. استعمارگران هنگام خروج از لبنان تقسیم بندىهایى انجام دادند مثل مارونیها, دروزیها, ... قانون اساسى بر اساس آن نوشته شد. در رإس این حرکت مسیحیان مارونى را گذاشتند, بعد دروزیها و اهل سنت و شیعه را در پایین ترین جایگاه قرار دادند. در حالى که تعداد آنان بیشتر بود کمترین درآمد از بیت المال و کمتر سهم در تصمیم گیرىها را داشت. لبنان یکى از کشورهاى بسیار زیبا با موقعیت سوق الجیشى است که عشرتکده عربهاى ثروتمند و اروپایى بوده است. 50 سال پیش راهآهن شهرى داشتند, اما در محله شیعه پزشک, درمانگاه نبوده است. حتى خیابانها آسفالت نداشته و در نهایت محرومیت بودند. شیعه اکثرا با تجارت در کشورهاى آفریقایى و گاه اروپایى زندگى شان را اداره مى کردند.
امام موسى صدر ابتدا با سخنرانیها در مردم ایجاد شور و حرکت کرده و شیعیان را به هم نزدیک کرده است. در آنجا دعواهاى قبیله اى مدتها جریان داشته و اولین قدم امام موسى صدر حل اختلاف و آشتى بین آنها بوده است و سعى کرده میان فرهنگها وحدت پدید آورد و آنها را براى یک تظاهرات عظیم آماده کند که به دولت لبنان تحمیل کند که شیعه هم باید مجلس اعلا داشته باشد. و بعد از این تظاهرات و تحصن در بیروت, دولت مجبور به تشکیل مجلس اعلا و داشتن نماینده شیعه در دولت مى شود.
موسسات آموزشى فرهنگى, مدرسه پرستارى و مدارس طلبگى را تإسیس مى کند. مدرسه طلبگى کنار دریاى صور آن قدر از نظر زیبایى و موقعیت جالب است که روح لطیف آقاى صدر را مى توان در آن دید. بهترین مکان براى تحقیق, با داشتن آرامش روحى.
مدرسه دختران یتیم لبنان با لباسهاى یکدست و تمیز, آموزش مداوم بیان فرهنگ اسلام, مدرسه پرستارى دختران, مدرسه صنعتى پسران, کشاف الرساله الاسلامیه (پیشاهنگى) را درست کرد و از این طریق فرهنگ را انتقال داد. از دو, سه سالگى افراد مى توانستند پیشاهنگ شوند. تمام اشعار ایدئولوژیک با زیباترین آهنگ و ریتم را یاد مى دادند. آموزش فرهنگ اسلامى به زیباترین وجه, پوشش مردم رنگهاى روشن و روسریهاى سفید بوده است.ادامه دارد.