پنجره اى رو به خورشید داستان

نویسنده


 


پنجره اى رو به خورشید

مریم بصیرى


هنگامى که رسیدى, درست همان جاى همیشگى پشت پنجره ایستاده و به نقطه اى نامعلوم خیره شده بود. نگاهش سرد بود, به سردى نگاه پنجره هاى یخ بسته زمستان که همین طور مات و مبهوت به رهگذران سرمازده مى نگرند ولى پشتشان آن سوى دیوار گرم است و زیبا. دختر تکان نمى خورد, اصلا کوچکترین تلاشى هم براى حرکت نداشت. نمى خندید و حتى لبخندى کمرنگ نیز لبانش را رنگین نمى کرد. همین طور به سرشاخه هاى درختان روبه رویش خیره مى شد و گویى به فضایى بیکران مى نگریست.
از وقتى به این کوچه آمده بودید اولین بارى بود که چنین چیزى مى دیدى نمى دانى شاید دخترهاى این کوچه عادت داشتند که مدتها پشت پنجره بایستند و نگاه بى هدفشان را به اطراف بدوزند و زل بزنند به چیزى که هیچ نیست. حتى یک بار دیده بودى که پسرى هنگام عبور از کوچه براى دخترک دست تکان داده و دیگرى سوت کشیده بود ولى دختر هیچ عکس العملى نشان نداده بود. انگار در این دنیا نبود و فقط همان نگاه سرد و یخ بسته اش بود که هر روز پشت پنجره اتاق قاب مى شد, درست مانند تابلوهاى رمانتیک که عکسشان را در کتابهاى نقاشى دیده بودى, بانوى چشم به راه با غمى در عمق نگاه.
دیگر دیدنش برایت عادت شده بود. هر روز که از سر کار برمى گشتى او آنجا بود و نگاهش بر فراز بامهاى شهر پرواز مى کرد. در عین بى تفاوتى نمى توانستى بى خیال از کنارش رد شوى. آخر تو از بچه گى به کنجکاوى معروف بودى و مادرت مى گفت تا از چیزى سر درنیاورى ول کن نیستى. این دختر هم یکى از همان ماجراها بود که باید حتما سر از کارش درمىآوردى. بفهمى نفهمى دلت هم مى خواست به حرف بکشى اش و از زبان خودش بشنوى که چرا آنجا ایستاده است. به وضوح مى توانستى اندوهى خاص را از چهره ظریف و ملیحش بخوانى ولى بهتى عظیم که در نگاهش بود ناآشنا بود, عجیب و ناآشنا. نمى دانى شاید هم هیچ اتفاقى نیفتاده بود و دخترک فقط منتظر تماشاى غروب آفتاب بود ولى نه, نه نگاه او به خورشید بود و نه خورشید در تیررس نگاه او.
اولین فکرى که به ذهنت رسید مثل خود دخترک رمانتیک بود. اندیشیدى نکند منتظر است تا اسب سفید بالدار شاهزاده اى از آسمان بر بام خانه اش فرود آید و او را به شهر خیالى رویا و آرزوهایش ببرد. اصلا چرا خیال, شاید در انتظار مردکى بود که عاشقش شده و مثل تو, درست همین موقع روز از سرکار برمى گشت, ولى اینها همه تصورات تو بود. دخترک به کوچه نگاه نمى کرد و گذشته از آن کم سن و سال تر از آن بود که دنیاى پر از عشق و جوانى را تجربه کرده باشد. با آن لباس گلى رنگ به سیبى نارس مى مانست که در میان شاخ و برگ درختان جا خوش کرده بود تا در فرصتى مناسب قوه جاذبه عشق او را به زمین بکشد.
دو سه بار زیر پنجره اش ایستادى و سرک کشیدى و به مسیر نگاه دخترک نگریستى, اما خبرى نبود. گویا اصلا قرار نبود خبرى باشد و کوچه در آن وقت روز فارغ از خیال در خلوت خود نفسى تازه مى کرد.
دیگر به حضور هر روزه آن دخترک در چارچوب پنجره انس گرفته بودى تا اینکه یک روز ابرى, چشمانت با پنجره بسته مواجه شد. پرده ها آویخته بود و خبرى از آن اسطوره اندوه نبود. فکر کردى شاید غصه هایش تمام شده است, ولى نه شاید شاهزاده به همین زودى آمده بود و دخترک رویاهایش را با خودش به آسمانها برده بود.
صبح وقتى داشتى از پنجره اتاق کارت به خیابان نگاه مى کردى ناگاه به یاد دخترک افتادى. یک لحظه خودت را به جاى او گذاشتى. چه چیز مى توانست در کوچه و خیابان تو را به هیجان دربیاورد, راستى چه چیز؟
بعد از ظهر طبق معمول که از ماشین پیاده شدى و به طرف خیابان خودتان پیچیدى, همین که به داخل کوچه پا گذاشتى, بى اختیار چشمانت از لاى برگهاى درختان سبز به همان پنجره دوخته شد و با تعجب دوباره او را دیدى, با همان لباس, با همان چهره غمگین و همان چشمان ماتم گرفته. دیگر شیطان وسوسه ات کرده بود براى یک بار هم که شده صدایش بزنى و بپرسى چرا آنجا ایستاده و چرا روز قبل پیدایش نشده بود.
رفتى زیر پنجره, قدمهایت کم کم سست شد و ایستادى, خواستى چیزى بگویى, خواستى بپرسى منتظر کیست. حتى یک لحظه به ذهنت خطور کرد نکند آن شاهزاده تو هستى و دخترک تو را چشم در راه است. ایستادى و از آن پایین نگاهش کردى و عاقبت لب به سخن گشودى و گفتى و نگفتى: ((آهاى دخترخانوم!)) دخترک همچون مجسمه اى سنگى همان طور خاموش ماند. یک آن از نظرت گذشت که شاید گوشش نمى شنود, شاید کر است, شاید نابیناست و چشمانش بیهوده براى دیدن تلاش مى کند و در چشمخانه مى گردد و هزار تا شاید و باید از فکرت گذشت و خود مى دانستى که هیچ کدام از آنها جواب سوالت نیست.
به در خانه تان رسیده بودى که ناگهان فکرى چون برق از سرت گذشت مى توانستى از کسى بپرسى که آنجا خانه کیست و آن دخترک ... و خودت نپرسیده مى دانستى که جواب مردم چیست؟ به تو چه مربوط که آن چشمان وحشى و موهاى پریشان از آن کیست؟ چطور مى توانستى کنجکاویت را منطقى جلوه دهى تا کسى به تو نخندد. اصلا باید فراموشش مى کردى, به همین راحتى. آخر مگر کسى اجازه نداشت از دست توى فضول از پنجره خانه اش به کوچه بنگرد!
روزها گذشت و گذشت تا اینکه دخترک براى همیشه ناپدید شد. دیگر خبرى از او نبود. بیخودى نگران بودى, نگران اینکه حتما اتفاقى برایش افتاده و یا اینکه بیمار شده و دیگر نمى تواند مثل هر روز کنار پنجره بایستد. بد جورى به دیدنش عادت کرده بودى, طورى که حتى خودت هم باور نمى کردى و این نگاه تو بود که هر روز اندوهگین تر مى شد.
هر روز که خسته از سر کار برمى گشتى, منتظر او بودى ولى دخترک براى همیشه غیبش زده بود. بالاخره یک روز همین که دیدى در آن آپارتمان باز است به خودت جرإت دادى و تا دم در رفتى. همین طور آنجا ایستادى و فکر کردى آیا قدم به داخل بگذارى یا نه. آخر به تو چه که به خانه مردم سرک بکشى و حال دخترشان را بپرسى. پشیمان شده بودى, همین که خواستى از راه آمده باز گردى, دیدى دو زن تابلوى نقاشى به دست از پله ها پایین آمدند. دنبال حرفى سوالى مى گشتى تا اینکه پرسیدى: ((اینجا مطبه؟)) خودت هم نفهمیدى چه گفتى. کم مانده بود خنده ات بگیرد. حتى یکى از زنها با تعجب نگاهت کرد و گفت: ((مطب!)) زود پریدى وسط حرفش و گفتى: ((بله, یعنى منظورم خونه آقاى دکتره.)) زن انگار حماقتى از چهره ات خواند که گفت: ((من نمى دونم.))جلوى آنها چاره اى نداشتى باید بالا مى رفتى و رفتى. پله ها را دو تا یکى کردى و خودت را به طبقه دوم رساندى. درى باز بود و همین که همان پنجره را روبه روى در دیدى, بى اختیار وارد شدى. خیلى زود بوى رنگ به چارچوب تنت آویخت. کسى توى اتاق نبود و عوضش همه جا پر از تابلوهاى عجیب و غریب بود, تابلوهایى که آدم را سر جایش میخکوب مى کرد. محو تماشاى تابلوها شده بودى و یادت رفته بود که اصلا کجا هستى و براى چه آمده اى تا اینکه کسى گفت: ((خوش اومدین, بفرمایین.)) صاحب صدا را از میان تابلوها و تزئینات اتاق پیدا کردى و جلوتر رفتى. مرد, پشت سه پایه نشسته بود و قلمویش رنگ سرخ روى بوم را نوازش مى کرد. لحظه اى دستپاچه شدى و بعد, از زیبایى تابلوها سخن گفتى و نقاشیها را ستودى و او همان طور که کارش را انجام مى داد از تو تشکر کرد و تو در مسیر نگاهش به دسته گلى زیبا نگریستى که مدل نقاشى استاد نقاش بود و او تازه داشت رنگ سرخ گلها را روى بوم مى گذاشت.
باز شروع به قدم زدن کردى و بقیه تابلوها را یک به یک از نظر گذراندى تا اینکه به پنجره رسیدى. یک لحظه شک به دلت افتاد که این پنجره همان پنجره نیست ولى نه, خودش بود همان پنجره با همان قاب سرد و فلزى. دستت روى دستگیره پنجره چرخید و قاب شیشه به کنارى رفت. به کوچه نگریستى. خودش بود, همان پنجره اى بود که بارها از زیرش رد شده بودى. دخترک مى توانست از این بالا هر روز تو را ببیند, پس چرا جوابت را نمى داد, چرا هیچ نمى گفت؟
برگشتى, برگشتى و با دقت به تابلوها نگاه کردى تا وجه مشترکى بین آن دخترک و تابلوها بیابى که ناگهان در میان انبوه نقاشیها چشمت به همان چیزى افتاد که دنبالش بودى. خودش بود. انگار خود دختر بود. مثل اینکه داخل تابلو قبض روح شده بود. خودش بود با همان موهاى پریشان, همان لباس, همان پنجره و آفتابى که بر موهاى دخترک مى تابید و تارهاى مو را چون رشته هاى طلا زیر نور خورشید به درخشش وا مى داشت. تازه داشتى مى فهمیدى که چرا آن روز ابرى پیدایش نبود. جلو رفتى و با دقت به تابلو نگریستى. آن نقاشى به نظرت زیباتر از همه کارها بود زیبا و زنده. انگار تصویر دخترک مى خواست حرف بزند, حتى آن قفس کوچک مرغ عشقى هم که از دستش آویزان بود, داشت با تو حرف مى زد بى اختیار به طرف استاد نقاش چرخیدى و گفتى: ((استاد این تابلو چند؟))