گشتى در غروب انگورها داستان

نویسنده



گشتى در غروب انگورها
محمدرضا ضیغمى


و غروب تنها واژه اى که خاطره انگیز است. به افق مى نگرم; سرخى همراه با سیاهى درهم و آفتاب که کم کم طى سما مى کند. هوا مست مى شود. روز جان مى دهد و این گشت و گذار عاشقانه. باد مى وزد. حلقه گرد و خاک مرا فرا مى گیرد. گم مى شوى و گم مى شوم و چشمانم تنها دو روشنى این مه غبارآلود است.
و این غروب که یادت مى کند. یادم مىآیى. در یک طرف دشت بود, چه فراخ! زیر پاى خورشید. در آن سو باغ بود و تاکهاى انگور مثل خیمه هاى سبز. چنارهاى بلند که چون جنبشى تیره با باد مى لرزیدند. و من که کنار انگورهاى پهن شده کز کرده بودم. سایه آسمان روى دلم افتاده بود. فریادى در گلویم خفه.
به افق مى نگریستى. لرزش روى شانه هایت. زمزمه کنان بلند شدى. لنگ لنگان به راه افتادى. از سراشیبى, بعد سربالایى کوتاه یک نهر مرده. آرام زیر آن چنار بلند کنار جوى آب. دست در آب بردى. وضو گرفتى. باز زمزمه کردى. آخر هم دست کاسه کردى و جرعه اى. جانمازت همیشه در جیب بزرگ پیراهنت بود. شروع کردى: ((الله اکبر ... )) با صداى بلند. با آهنگ وزین. دوباره, دوباره سرفه هایت! سرفه کردى. قلبم تپید.
بلند مى خواندى و من مى نگریستمت. سرفه کردى. باز قلبم تپید. تنم لرزید. دست روى سینه بردى. مى فشردى. انگار دلم را خفه مى کردى ولى باز بلند مى خواندى و من مى نگریستمت. سرفه کردى. در خودم فرو رفتم. حلقه بستن اشک را در چشمانم احساس کردم و سر خوردن دانه هاى غلتانش را از روى گونه هاى گندمیم و افتادنش روى دستهاى به هم گره خورده ام. مثل اولین نم یک ابر پاییزى.
باز سرفه کردى. دست از روى سینه برنمى داشتى. آب دهانم را فرو بردم و آن گرد دردآلود گلویم که هر لحظه امکان انفجارش بود و اگر مى شد موجش شانه هایم را مى لرزاند. آه ... چه مى شد مى ترکیدى. سجده آخرت که سرفه نکردى, به من نگاه کردى. برخاستم. خورجین را برداشتم و راه افتادیم در تاریکى به سراغ مرکب دوچرخى که تمام روز زیر سایه درختان, آرام ایستاده بود. سوار شدى. من هم پشت سرت و راه افتادیم به طرف ده.
سرفه هایت کم شده بودند و دلم آرام. شانه هایت بلند بودند. جلویم را نمى دیدم. سر بالا بردم. زیر نور چراغ, رد پاى زنان انگورچین هنوز روى جاده بود. گیسوانت مثل بال عقاب رها بودند و باد که نوازششان مى کرد و چادرم را به این سو و آن سو شلاق مى زد. محکم نشسته بودى, مثل همان روز که من در لباس سفید بودم, تو در کت و شلوار بنفش, و هر دو در آینه و آینه که در قاب طلایى, تو را به من نشان مى داد. سرت پایین بود و چشم از آیات برنمى داشتى. لحظه اى در آینه نگریستى. مرا دیدى. لبخند زدم. گونه هایم گل انداخت و تو دوباره سر پایین آوردى و چشم دوختى به همان جا و الان که چشم دوخته اى به جاده ناهموار و پر از سنگ و دستان بزرگت که محکم و سفت, افسار موتور را گرفته اند و مثل اسبى رام مى تازانى اش.
و آن روز که کنار در بیمارستان منتظرت بودم که نیم پا از پله ها پایین آمدى و پاکتى که در دستت بود, پر از کاغذ. گفتم: ((دکترا چى گفتن؟)) به چهره ام نگاه کردى. گفتى: ((دکترا؟! خیلى چیزا ... زیر آفتاب نرو, توى گرد و خاک نرو, واست ضرر داره.))
ـ یعنى برى چى مى شه؟!
گفتى: ((هیچى. همش دست خداست. یه خروار دارو نوشته.))
ـ یعنى خوب مى شى؟!
دوباره به چشمانم نگاه کردى. سکوت کردى و باز آن درد گرد گلویم را از چشمانم خواندى. گفتى: ((من وقتى خوبم که تو خوب باشى.))
و انگار که دلم در هوا پرواز کند. باز شود و شکفته, و تا لبم را به لبخند ننشاندى, چهره ات پایدار ماند و باز شکفتم. دست در دستانت نهادم. محکم فشردى. گرم گرم بودند. پر از شور. پر از نفس, زندگى را دیدم. جلوى چشمانم; و اکنون که جلوى باد سرد را گرفته اى و نمى گذارى من و آنى که همراه من است, خزان را احساس کنیم. دوباره تکان خورد. چندشى دل نشین. به تو نگاه کردم. تو نمى فهمیدى.
دست روى شانه هایت گذاشتم. سردم بود. سر روى پشتت گذاشتم. نیم نگاهى به پشت سر کردى, سنگین. باز چشم به جاده دوختى. چشمانم را بستم. از دور, سوسوى فانوسهاى ده, پلکهایم را ناز مى کردند. چشم باز کردم. مثل ستاره هاى زرد, مى درخشیدند.
به پشت دروازه رسیدیم. در را باز کردم. بره هاى توى حیاط پراکنده بودند. همه شان سر برگرداندند. به طرف ما جلو آمدند. دورت جمع شدند. و التماسشان که چه شیرین بود.
مادرت که تمام روز تنها مانده بود, به پیشوازمان آمد. خمیده و چروکیده تر از هر روز. با آن چشمانى که مثل تو بود و تو که گویى سالها ندیده بودىاش. سلامش کردى. به علوفه هایى که حسن باغبان آورده بود, چنگ زدى. بره ها مجال نمى دادند. دورت جمع بودند. به هوا مى پریدند.
به یاد آن روز افتادم که کنار دروازه مدرسه, زیر سایه صنوبر ایستاده بودم و بچه ها که دورت جمع شده بودند و تو که کارنامه هایشان در دستت بود. اسمشان را مى خواندى. فرصت نمى دادند. سر و صداى کودکانه اشان, و مى خندیدى. مدرسه که کلاسهایش پر از خلوت میزها و تخته سیاه هایشان سفید, با خطهاى کج و معوج. سرایدار که کنار دیوار نشسته بود و تو را نگاه مى کرد. وقتى همه رفتند, به سوى من آمدى. غمى در چشمانت پرپر مى زد. گفتم: ((چرا ...؟!)) گفتى: ((همه رفتند ...)) و دیگر هیچ نگفتى.

بره ها که دیگر سرشان توى آغل بود. ایوان که چراغ گازى روشنش کرده بود. کنارش سینى با سه استکان و قندانى دربسته. بوى آبگوشت که فضاى خانه را هوسآلود کرده بود و مادرت که قورى در دست مىآمد. بخارى که از لوله قورى بیرون مىآمد. روى ایوان رو در روى باغچه نشستم. درختان توت و شاتوت و آن بید مجنون که زلفانش را روى حوض پریشان کرده بود. پر از لذت رفع خستگى بودم و چشم به باغچه اى داده بودم که از تو حیات مى گرفت. صداى سرفه ات, نگاهم را پاره کرد. نیم خیز شدم. کنار چینه اى که آغل را از باغچه جدا مى کرد, دست به میله در, ایستاده بودى. دست روى سینه ات گذاشته بودى. سرفه هایت را پنهان مى کردى ولى من که مى دانستم چه مى کشى. با ناله اى سراغ کمد داروهایت رفتم. شربتهایت را برداشتم. دوتاشان خالى بود. ناله ام به تنم پنجه انداخت. حالا چه کار کنم؟!
به ایوان که آمدم, کنار مادر نشسته و سر به دیوار سپرده بودى و مادر آرام نگاهت مى کرد. با هر سرفه اى که به درون مى ریختى, چشمانت را به هم مى فشردى. دست روى پیشانى ات گذاشتم. داغ بود. چشمانت را گشودى. دستم را در میان دستانت گرفتى و با صدایى که خشى, تهش نشسته بود. گفتى: ((استراحت کنم خوب مى شم. مثل هر شب.))
ـ ولى داروهات, ... داروهات تموم شدن.
((ولى کرم خدا که تمام نمى شه.))
باد, شدیدتر شده بود و درختان را با خود هم سو کرده بود و توتهاى رسیده که با هر وزشى دانه دانه روى زمین مى افتادند و آبشان که دورشان را سیاه مى کرد.
ستاره ها همه جا پراکنده و باد, دستهایش به آنها نمى رسید تا مثل برگها با خود به دوردستها ببرد و ماه که هلال بود. سرم خسته شد. تو روى حوض نشسته بودى و با انگشتانت, زلفان سبز بید مجنون را شانه مى زدى. هر از گاهى شانه هایت به تلاطم مى افتاد. مادرت که کنار دیوار, دست روى دست, دو طرف صورت گذاشته بود. چشمانش را نمى دیدم ولى قطره اى دیدم که از ساق دستانش غلتید و روى گلیم کهنه ایوان افتاد و دوباره گلویم به درد آمد. آرام در رختخوابى که در ایوان پهن کرده بودم, دراز کشیدى. گونه هایت که زرد بودند و نفست که خس خس کنان از سینه رها مى شد.
اتاق تاریک خالى را با رختخوابم پر کردم. سر, که روى بالش گذاشتم, قاب عکست که روى طاقچه بود, در امتداد چشمانم قرار گرفت. نور چراغ ایوان که از پنجره به داخل اتاق مى دوید, اندکى روشنش کرده بود. آن دوستانت که همه لباس سفید به تن داشتند, کنار تور, و تو که یک سر و گردن, از همه بلندتر بودى و توپى سفید در دستانت. به قاب کنارش نگاه کردم, با لباسهاى خاکى رنگ و آن چفیه سفیدى که دور گردنت بود و کارون که پرخروش بود و زلال.
چشمانم بى اختیار بسته شدند. چشم که باز کردم, روشنى سنگینى در اتاق خانه کرده بود. صدا مىآمد. صداى بره ها بود ولى نزدیک. انگار همین نزدیکى. هوا دم کرده بود و ابرها جایى براى خورشید باز نگه داشته بودند. تو به یادم آمدى. هول از جا پریدم. دلم سنگین شده بود. تلوتلو به ایوان آمدم. در جا سنگ شدم. بره ها, گیره نرده ها را شکسته بودند. پاى شاتوت که سرخ و سیاه شده بود از توتهاى له شده. بره ها دورت جمع بودند. کنارشان زدم. بالشتت, سرخ شده بود و امتدادش که به دهانت وصل بود. چشمانت در آرامشى بودند که در خواب ندیده بودم و چهره ات! ...
دندانهایم به هم مى خوردند. روبه رویت مادرت با چشمان باز, بى حرکت نگاهت مى کرد. فریاد زدم: ((محمد!)) تکانت دادم. بیدار نمى شدى. مادرت را تکان دادم که آرام در حالى که به ستون تکیه داده بود, به کنار افتاد.
واى ... واى ... تو رفته بودى و مادرت.
و آن گرد دردناک گلویم که بزرگتر از همیشه بود, منفجر شد. تمام تنم لرزید. ایوان لرزید. پنجره ها لرزیدند. درختان, باغچه, بره هاى کنارت و آنى که درونم بود, همه در موج این انفجار به لرزه افتادند, و فریادم که همه را فرو ریخت ...

و اکنون که محمدت کنار توست, در آغوش من, آرام, آرمیده و خاک مزارت که از نم چشمانم گل شده و هر غروب به آفتاب سرخ که مى نگرم, تو را مى بینم که دارى نماز مى خوانى در دشتهاى پر از انگور.