قصه هاى شما 60

نویسنده



قصه هاى شما (60)
مریم بصیرى


آن مهربان ـ نورالدین, سکینه کشتکار ـ گناوه
شوخى ـ سر دو راهى, فاطمه اقبالى زارچ ـ یزد
رویا در بیدارى ـ مادر, رقیه مسحنه ـ شوش دانیال
آواى خیال, صدیقه شاهسون ـ شهرکرد
مثل زندگى, شب, سیاهى و آتش, مجتبى ثابتى مقدم ـ بایگ

دوستان عزیز!
زهر کرمى از خمین, فاطمه ملاباشى از تویسرکان, نسرین عقیلى از نجفآباد, سمیه سادات سیدپور از کاشان, مهناز جبارى از همدان, زهرا نیکرو از نهبندان, بتول جغتاى از سبزوار, فرشته سیفى از خلخال و معصومه موسیوند, سیده فاطمه موسوى, فاطمه نیکان و زهرا بیگدلى از قم.
آثارتان به دستمان رسید و تمامى آنها را مطالعه کردیم, در شماره هاى بعدى منتظر بررسى داستانهاى خویش باشید.
سبز و بهارى باشید.

سکینه کشتکار ـ گناوه
دوست عزیز, تلاش شما در بازنویسى داستان ((آن مهربان)) قابل تقدیر است. نسبت به داستان قبلى خود توصیفات مناسب ترى به کار برده اید ولى گاه این توصیفات کمى خشک و خشن شده اند. خوب است توصیفات تشبیهى, استعارى و ... را نیز به کار بگیرید و جملات خیال انگیزترى بنویسید. ((در زیرزمینى نشسته ام سرد و تاریک, در آغوشم کودکى است یادگار روزهاى آرام و در کنارم پیرزن همسایه است که قبلا بى بى تمام محله بود. همدم ما فقط سکوت است و انتظار! تنها صداى تپش قلب است که به روى خط آژیر قرمز, پیوسته به گوش مى رسد و همچنان انتظار. به ناگاه دل زمین با شدت تمام مى لرزد و بعد چند انفجار مهیب و ... در ازدحام دود و غبار و طعم نامطبوع خاک, تنفس هر جنبنده اى مشکل مى شود. کرکسهاى بى رحم از فراز خرابه هاى شهر در حال فرارند ... صداى ضجه و طنین فریادها از میان آوارها هر لحظه بیشتر مى شود و آژیر اضطرابآور آمبولانسها سینه آسمان دودآلود شبانه را مى درد. دلم آتش گرفته و حسابى غصه دارم. انگار به دنبال چیزى مى گردم و مى کاوم پیوسته زوایاى مشوش ذهنم را ... ))
ما قصد داشتیم این داستان شما را چاپ کنیم ولى متإسفانه آن را شعارى پرداخت کرده اید و شخصیتتان فقط به انتقام اندیشیده, لذا مستقیم گویى آن آزاردهنده شده است و گرنه پرداخت کل ماجرا مناسب است و همان طور که گفتیم کاملا آشکار است که زحمت بسیارى براى بازنویسى آن کشیده اید.
((نورالدین)), نیز داستان شخصى است که در محیط ادارى با رییس و معاون اداره اش مشکل پیدا مى کند و سپس با نورالدین آشنا مى شود. ((نورالدین داشت موهایش را شانه مى زد, بعد خم شد با دستمال روى کفشهایش را پاک کرد و گفت: ((من آماده رفتنم.)) و رفت, خیلى سریع رفت. نگاهش روى چهره خشن رییس اداره ماند و بعد آرام به طرف قاب پنجره چرخید و تا دوردستها پر کشید و رفت و رفت, رفتنى طولانى.)) پایان داستان شروع آن است. نورالدین از اداره اخراج مى شود و شما همه ماجرا را از اول تعریف مى کنید و در پایان دوباره به همان پایان اول داستان مى رسید. استفاده از این شیوه نگارشى یکى از مهارتهاى نویسنده در انتخاب نوع بیان داستان خود است که شما نیز به خوبى از آن بهره مند شده و به شکلى قابل قبول کارمندان و اداره آنان را توصیف کرده اید.موفق باشید.

فاطمه اقبالى زارچ ـ یزد
خواهر خوب, داستان ((شوخى)), مصداق ضرب المثل ((دست بالاى دست بسیار است)) مى باشد. دخترى که قصد شوخى و کمى هم مردمآزارى داشته, کسى را مىآزارد ولى خبر ندارد که خواهرش شوخى بزرگترى با او کرده و به دروغ گفته است که وى در امتحان پذیرش موسسه کامپیوتر قبول شده است.
محتواى این داستان خوب است و تنها چیزى که بد به نظر مى رسد, عدم پرداخت شما در مورد اشخاص و مکانى است که آنها در آن زندگى مى کنند. در داستان و مخصوصا شروع آن, معمولا نویسنده با چشم انداز و یا نماى معرف, صحنه وقوع ماجرا را براى خواننده آشکار مى کند. این نما همانند اولین نمایى است که دوربین فیلمبردارى در یک فیلم مى گیرد. ابتدا منظره کلى و بعد صحنه هاى جزئى نشان داده مى شود و ارتباط آن با شخصیتهاى مختلف.
چشم انداز با توصیف زمان و مکان وقوع ماجرا و همچنین وصف شخصیتها, مشخص مى شود. البته نباید فراموش کرد که توصیف نور و فضا و تجسم صحنه به وسیله حواس پنجگانه در خلق چشم انداز بسیار موثر مى باشد.
((سر دو راهى)) هم همان طور که از اسمش پیداست داستان دخترى است که مجبور مى شود به یک ازدواج ناخواسته تن بدهد و هر کدام از افراد فامیل در این زمینه براى وى اظهار نظر مى کنند.
یکى از تکنیکهاى جذابیت داستان قرار دادن فرد بر سر دو راهى است. وقتى شخصیت داستانى در میان تردید و اضطراب دست و پا مى زند و نمى تواند تصمیم بگیرد, مخاطب با او احساس همذات پندارى مى کند و دلش مى خواهد که وى بهترین راه را برگزیند.
پایان کارتان هم درست انتخاب شده است, کوتاه و کوبنده. بهترین راه براى طرح ریزى داستان آن است که در همان شروع کار به آغاز, میانه, اوج و پایان داستان بیندیشید و هرگز نوشتن را شروع نکنید مگر آنکه خودتان از چگونگى پایان آن مطلع باشید.
این داستان شما, دو حسن اشاره شده را داراست و چیزى که آن را کمى غیر ملموس کرده است, شتابزدگى شما در بسط ماجراست به طورى که خواننده مى انگارد فقط با یک طرح بسیار گسترده روبه رو است و نه یک داستان کوتاه.
دیگر آثارتان را برایمان ارسال کنید.

رقیه مسحنه ـ شوش دانیال
دوست گرامى پیوستن شما را به جمع داستان نویسان جوان تبریک مى گوییم. نوشته اید که مدرک کارشناسى زبان و ادبیات فارسى دارید و عضو انجمن نویسندگان شهرتان مى باشید. همین دو نکته باعث مى شود که ما انتظار بیشترى از شما داشته باشیم. البته حتما شما و دیگر دوستان مى دانید که تحصیلات بالا و عضویت در انجمنهاى مختلف نمى تواند کسى را نویسنده کند ولى به طور حتم این دو مشخصه باعث مى شود که فرد با کتابها و نویسنده هاى مختلفى آشنا شود و با آگاهى بیشترى شروع به نوشتن کند. ولى متإسفانه به نظر مى رسد که شما استفاده کافى را نبرده اید و همین باعث شده اولین کارهایتان گاه به انشانویسى تمایل پیدا کند.
((بالاخره سال تحصیلى با همه خوشى ها و خاطرات شیرین و ساده و گاه کمى تلخ خود, به پایان رسید. تلخ از آن جهت که طبق پیش بینى مادرم از اذیت و آزار بچه هایى که طبیعتشان اذیت کردن و دست انداختن بچه هایى است که روزگار از کم لطفى در حق آنها کوتاهى نکرده است مصون نماندم, بخصوص که من مورد نظر و محبوب آموزگارمان بودم و آنها کم و بیش در درس ضعیف و کم استعداد و مورد سرزنش و مواخذه بودند و همین بغض و کینه آنها را نسبت به آن تشدید مى کرد ...)) این متن بخشى از داستان ((رویا در بیدارى)) شماست. تمامى داستان با همین لحن و نثر غیر داستانى نوشته شده است و بیش از آنکه پرداخت داستانى در آن دیده شود یک روایت ساده و خاطره مانند از موفقیت تحصیلى شخصیت ماجراست.
در ضمن استفاده از کلمات کلیشه اى یکى دیگر از معایب کار شما است. در کتاب ((ویژگیهاى نگارش داستان کوتاه)) در این باره آمده است:
((منظور از کلمات کلیشه اى, واژه هایى است که نویسنده به خاطر عدم تلاش براى یافتن کلمات مناسب از آنها استفاده کرده است و به عبارت دیگر به خواننده مى گوید, چون شما ارزش تلاش و پیدا کردن کلمات خوب و مناسب را ندارید از اولین کلمات ساختگى که به ذهنم برسد استفاده خواهم کرد. یک نویسنده خوب از اولین لحظه اى که بر ضد کلمات کلیشه اى اعلان جنگ مى کند, از تمرکز شدید بر صحنه پیش روى خود به عنوان بهترین اسلحه در این جنگ استفاده مى کند و در مرحله بعد, بسیارى از نویسندگان با صبر و حوصله, لیستى از کلمات و اصطلاحات کلیشه اى تهیه مى کنند و دیگر از آنها استفاده نمى کنند.)) ((مادر)) هم به جاى اینکه داستان باشد, مقاله از آب در آمده است و پر از کلمات کلیشه اى و تکرارى است که در نخستین نوشته هاى نویسندگان جوان مشاهده مى شود. البته همان طور که خودتان هم واقفید قصد ما ترساندن و یا ناامید کردن شما نیست چرا که خود در نامه تان نوشته اید از نقد نمى هراسید و مى دانید که اصلا براى نویسنده شدن ساخته نشده اید. اما ما مى خواهیم به شما بگوییم که کمتر کسى از همان نخست استعداد لازم را به تمامى در خود کشف کرده است. مهم این است که شما انگیزه دارید و مى خواهید با هدفى مشخص خود را در این زمینه محک بزنید, پس مانند یک محصل تازه کار داستان نویسى با همت و تلاش بسیار از ابتدا شروع کنید. اول اینکه در تمامى کلاسهاى داستان نویسى و جلسات نقد ادبى انجمن تان شرکت کنید و سپس تا جایى که مى توانید داستان کوتاه بخوانید تا با پرداخت و نثر امروزى داستان آشنا شوید و بعد هر چقدر که مى توانید کتابهاى آموزش داستان نویسى بخوانید و در نهایت آثارتان را براى ما بفرستید. مطمئن هستیم که اگر تمامى این مراحل را به کار گیرید و صبر و تحمل نیز داشته باشید حتما موفق خواهید شد.

صدیقه شاهسون ـ شهرکرد
دوست جوان, داستان شما در باره زن نویسنده اى است که مى خواهد دو شخصیت اصلى اثرش را پس از دعوا, آشتى دهد ولى از این کار عاجز است, چون مادر خودش پس از دعواى بسیار طلاق گرفته و او نمى داند که بعد از یک مشاجره سخت بین دو همسر, چگونه مى تواند داستان را با پایانى خوش به اتمام برساند. ((چهره زن داستانم را تصور مى کنم که با چشمانى اشکبار روبه رویم ایستاده و التماس مى کند: راحله یه کارى بکن, دیگه نمى خواهم دعوا باشه, یه جورى تمومش کن. خسته شدم. دیگه داره جونم بالا مى یاد.
ناگهان تصویرش مانند جوهر توى آب پخش مى شود. نفس دم کرده ام را از سینه بیرون مى دهم. رو به روى آینه مى ایستم. دیگر درمانده شده ام. از کار خودم پشیمانم. نمى دانم چگونه زن و شوهرى بعد از قهر, آشتى مى کنند.))
سوژه اثرتان بسیار زیباست ولى تنها عیب آن عدم همذات پنداریش با خواننده است. مخاطب اصلا براى زن نویسنده و شخصیت زن داستان او دلسوزى نمى کند چون که شما آن طور که لازم است آن را پرداخت نکرده اید. اول اینکه نویسنده چنان ناشى و بى دست و پاست که نمى داند چگونه باید با شخصیتهایش کنار بیاید. در نهایت بهترین و ساده ترین راه حلى که به ذهنش مى رسد پاره کردن داستان است و فراموش کردن سوژه آن.
خودتان هم خوب مى دانید که پاک کردن صورت مسإله باعث از بین رفتن مشکل نمى شود پس اصلا این راه حل مناسب نیست و خواننده را درگیر خود نمى کند. مى توانستید نویسنده را در یک شرایط بحرانى و روحى شدید قرار دهید. مثلا وى خاطره تلخى از جدایى والدینش داشته باشد و این ماجرا هرگز او را رها نکند, طورى که همیشه از این گذشته رنج ببرد. این خاطرات تلخ چنان او را درگیر خود کند که وى هیچ راه نجاتى نداشته باشد در همین گیر و دار وى تصمیم بگیرد و یا اینکه مجبور شود در مورد چنین موضوعى داستان بنویسید, لذا با هر کشمکش بین شخصیتهایش به گذشته خود رجوع کند و کابوس تلخ جدایى بارها و بارها در ذهن او مرور شود. در چنین وضعیتى خواننده باور مى کند که واقعا نویسنده به خاطر مشکل روحى خود نمى تواند به پایانى مناسب برسد, نه در اثر عدم مهارتش در داستان نویسى.
به طور حتم اگر قدرى در باره این طرح جدید فکر کنید خواهید دید که خود سرشار از ایده است و شما مى توانید با مالیخولیایى نشان دادن زن نویسنده و درهم تنیدن زندگى گذشته او با شخصیتهاى اثرى که در زمان حال در فکر نگارش آن است, موقعیتهاى جذابى خلق کنید و مخاطب را به دنیاى تکنیک و مهارتهاى ظریف داستان نویسى ببرید, طورى که او گمان کند نویسنده در حال نوشتن داستان زندگى خود است و شخصیت زن همان خود وى است و حال او خیال دارد مسیر زندگیش را تغییر دهد و پایانى دیگر براى جدایى والدینش رقم بزند.
در ضمن از صحنه پردازى غافل نشوید. همان طور که در این شماره اشاره کردیم, صحنه را مى توان با توصیف زمان, مکان, هدف, موقعیت, نور, شخصیت, زاویه دید, حواس پنجگانه و یا با استفاده از لغات و کلمات مناسب به مخاطب منتقل کرد. در صورتى که بتوانید به زیبایى طرح جدید را پرداخت کنید, حتما اثرتان را در شماره هاى آتى چاپ خواهیم کرد.سبز و بهارى باشید.

مجتبى ثابتى مقدم ـ بایگ
برادر ارجمند, ((مثل زندگى)) به قول خودتان مثل زندگى شما, ساده و روان است و به علل ترک تحصیل شما مى پردازد. گرچه داستان در عین کوتاهى زیباست ولى حقایق تلخ زندگیتان باعث تإسف ما مى شود. امیدواریم مشکلات مالى شما هرچه زودتر برطرف شود و بتوانید چون گذشته به مدرسه بروید و با توجه به استعدادهاى عالى خود, فردى مفید براى کشورمان شوید.
((شب, سیاهى و آتش)) مانند همیشه نشان از مهارت شما در داستان نویسى دارد. برعکس برخى از دوستان که در توصیف صحنه بسیار مشکل دارند, شما توان بسیارى در چنین توصیفات دارید ولى گاه آنقدر در این زمینه زیاده روى مى کنید که موجب ملال خواننده مى شوید. توصیفات بسیار از شخصیت اصلى, قهوه خانه و خانه مرد آنقدر زیاد بود که ما مجبور شدیم به خاطر چاپ اثرتان تقریبا نیمى از این توصیفات را حذف کنیم. توصیف چیز دقیقى است و نمى توان همیشه از آن استفاده کرد. از توصیف بیرونى فقط باید در راستاى تشدید عمل قهرمان, فضاسازى و بسط حادثه اصلى و ... داستان استفاده کرد. لذا ما مجاز نیستیم که با توصیفات بیش از اندازه موجب خستگى مخاطب خویش شویم. البته اگر کار شما, رمان و یا داستان بلند بود مشکلى پیش نمىآمد ولى در داستان کوتاه باید توصیفات نیز کوتاه باشد.
خوب بود همراه با توصیف بیرونى, بیش از این, به توصیف درونى نیز مى پرداختید. ((داستایفسکى)) درون شخصیهایش را مى کاوید و جهان اصلى تغییر و تحولها را در درون آنها جستجو مى کرد. وى اجتماع پیرامون آنها را تنها بسترى مى دانست که در آن نگرشهاى درونى رشد کرده و بروز مى یابد. آدمهاى رمانهاى داستایفسکى هر کدام در یک چرخه درونى حرکت مى کنند. هرچند در روندى تکاملى در حال حرکتند اما مبدإ و مقصد یکى است. عمده تفاوت شیوه نگرش و نگارش داستایفسکى با دیگر نویسندگان در این است که وى درون گراست و دیگران برون گرا و اجتماعى.
در هر حال داستان شما از هر دو ویژگى برخوردار است و ما آرزو مى کنیم بعد از این با آگاهى بیشترى, بیش از این به درون افراد و انگیزه هاى آنها بپردازید. داستان دوم شما, هدیه این شماره ما به تمامى دوستداران ادب است.


شب, سیاهى و ... آتش
مجتبى ثابتى مقدم
شب بود و سیاهى و کوچه اى سوت و کور. مرد از پیچ کوچه پیچید و چشمش به روشنایى لامپى افتاد که تاریکى را تا چند متر مى زدود. آن طرفتر لامپى دیگر از فراز ستونى آویزان بود و نورش در نور لامپ اولى در هم پیچیده بود و آن طرفتر لامپى دیگر ...
لامپها پى در پى تاریکى را از کوچه فرارى داده بودند. چند زن کنار هم ایستاده و بى اعتنا به اطراف با هم حرف مى زدند و کمى آن سوتر وانتى درب و داغان کنار دیوار, خاموش خفته بود. مرد قد بلند بود. کتى مندرس و رنگ و رو رفته پوشیده بود. صورتى دراز و استخوانى داشت و لبانى بى رنگ و سبیلى پرپشت. پاى چشمان سرد و بى فروغش گود افتاده بود. صداى موتور سیکلتى در فضا پیچید. صدا از خیابان بود. مرد از دهانه کوچه خیابان را دید که هرچند ثانیه, ماشینى یا موتورى از آن مى گذشت.
جلوى خیابان ایستاد. نفسى عمیق کشید. بوى بد و چندشآورى از دهانش خارج شد. دست توى جیب کتش کرد و چیزى بیرون کشید. از توى جعبه, سیگارى در آورد و به گوشه لب گذاشت. به اطراف چشم گرداند. مغازه ها همه باز بود, و پیاده روها شلوغ. سیگار را آتش زد و دود غلیظ آن را بیرون داد. از خیابان گذشت و آن طرف خیابان جلوى درى آهنین ایستاد. سر و صدایى که از داخل قهوه خانه شنیده مى شد او را به هیجان مىآورد. دست در جیب شلوارش کرد. بلیط سر جایش بود.
مرد, از بین نرده هاى در, دستش را داخل برد. قلاب در را بالا کشید و آن را به جلو هل داد. در ناله کنان باز شد. مرد داخل قهوه خانه را به دقت نگریست. شلوغ بود. و صداى قل قل قلیانها و صداى بهم خوردن استکانها به گوش مى رسید. چهره مرد پشت دودهاى خاکسترى مبهم دیده مى شد. در حالى که سعى مى کرد لبخند بزند, سلامى کرد و داخل شد.
تقریبا همه دور میز بزرگى که جلوى قهوه چى بود نشسته بودند. رادیوى کهنه اى وسط میز روشن بود و قهوه چى پیچ آن را مى چرخاند و پیرمردى قلیان مى کشید.
مرد کمى دورتر از دیگران, کنار پنجره روى صندلى نشست. از پنجره حیاط پشتى را از نظر گذراند. در نور لامپهاى حیاط کسى دیده نمى شد. همه براى گوش کردن برنامه رادیو دور میز جمع بودند. مرد قهوه چى پیچ رادیو را ول کرد و به آشپزخانه رفت. رادیو خش خش مى کرد و از میان خش خش هایش صداى ضعیف آهنگى به گوش مى رسید. انگار رادیو با تمام توانش زور مى زد تا این صداى مبهم را بیرون دهد.
مرد قهوه چى با سینى چایى از آشپزخانه خارج شد. سینى را روى میز گذاشت. مردها هر کدام استکانى جلوى خود گذاشتند. مرد قهوه چى آنتن رادیو را بالا کشید. خش خش کمتر شد و صداى گوینده رادیو واضح تر.
قهوه چى سینى را برداشت و در حالى که به طرف مرد کنار پنجره مى رفت, جواب سلام تازه واردى را داد. سینى را که یک استکان چاى و یک نعلبکى توى آن بود, جلوى مرد گرفت و دوباره برگشت.
مردها همگى قیافه هاى استخوانى و لاغر داشتند. چشمان همگى بى رمق بود و معمولا نگاهشان به یک نقطه ثابت مى ماند و دود سیگار از سر و کله شان بالا مى رفت. مرد روى صندلیش جابه جا شد و پیاله قند را که گوشه طاقچه بود, پیش کشید. استکان چاى که از آن بخار گرمى برمى خاست, توى نعلبکى واژگون کرد. استکان را کنارى گذاشت و قندى از پیاله برداشت و چاى را سر کشید. مرد قهوه چى صداى رادیو را بیشتر کرد و گفت: ((داره میگه گوش کنین!)) همگى ساکت شدند. آهنگ رادیو قطع شد. گوینده برنامه را شروع کرد.
ـ شنوندگان گرامى, هم اکنون در اوایل شب شما را به برنامه اعلام برندگان مسابقه بختآزمایى دعوت مى کنیم. قرعه کشى شروع شده است. به برنده اول ما 5 میلیون تومان تعلق مى گیرد. آقاى یا خانم شماره ... آ ویرگول 128 ویرگول 201, به شما تبریک مى گویم. برنده اول 5 میلیون تومان, صاحب بلیط شماره ((201, 128)) است. ایشان مى توانند براى دریافت این مبلغ به بانکى که بلیط خود را از آن خریدارى کرده اند مراجعه کنند.
مردهاى قهوه خانه بى تفاوت به هم نگاه کردند تا مطمئن شوند برنده بین آنها نیست و سپس دوباره به بلیطهاى خود نگاه کردند.
ـ به برنده دوم, 3 میلیون تومان تعلق خواهد گرفت. ایشان شماره ... دال ویرگول 85 ویرگول 14 هستند. واقعا تبریک عرض مى کنم تکرار مى کنم ...
مردها دوباره سعى کردند شماره را با شماره بلیطشان تطبیق بدهند.
ـ برنده سوم و آخر ما آقا یا خانم شماره ... الف ویرگول 11 ویرگول 21 هستند. به ایشان مبلغ 2 میلیون تومان تعلق مى گیرد. با تشکر از شما که به برنامه ما گوش دادید. امیدواریم که یکى از برنده هاى ما, شما باشید. برندگان مى توانند با ارائه بلیط خود به بانکى که بلیط را از آن خریده اند به وجوه معین دست یابند. شما مى توانید شماره برندگان را در ... مرد کنار پنجره که سعى مى کرد خود را بى تفاوت نشان دهد, سراپا گوش بود. خوب که روى بلیط چشم گرداند و شماره را که خواند لبش به خنده باز شد و بعد نتوانست جلوى خنده اش را بگیرد. سیگار را دم پنجره فشار داد و خاموشش کرد و به ناگاه همه را متوجه خود دید. سعى کرد تا جلوى خنده اش را بگیرد تا کسى متوجه نشود. ولى دیگر دیر شده بود.
مرد بلیط را با احتیاط در جیب بغلى کتش گذاشت و سنجاقى را که به جاى دکمه به کتش زده بود باز کرد و روى جیبش زد. مردى قد بلند کنارش آمد. دست روى شانه اش گذاشت و گفت: ((هواى ما رو که دارى اصغر.))
اصغر در حالى که مردها با نگاه مرموز و حسرت بارشان او را دنبال مى کردند از در قهوه خانه خارج شد. مى دانست که این آدمها چقدر خطرناکند و ممکن است براى به چنگ انداختن آن بلیط چه کارهایى که نکنند ...
از در قهوه خانه خارج شد. فکر کرد با این پول چکار کند. اگر همان موقع پول داشت حتما میوه و شیرینى مى خرید و به آلونکش مى برد. خنده مثل یک عنصر جدانشدنى روى لبانش بود. یک لحظه مرد دیگرى را دید که از در قهوه خانه خارج شد. کتش را روى سر شانه هاش انداخته بود و سرخى آتش سیگارش دیده مى شد. مرد او را شناخت ولى از خوشحالى هیچ چیز را جدى نمى گرفت. وارد کوچه شد هنوز زنها با هم حرف مى زدند و وانت کنار دیوار خفته بود, مرد به همه چیز پوزخند زد. به وانت, به زنها, به دیوار و به تاریکى.
خوشحال دستهایش را روى هم مالید و خنده اى مرموز و غلیظتر از قبل توى صورتش پدیدار شد. توى راه چند بار بلیط را در آورده و بوسیده بود و دوباره به جیبش سنجاقى زده بود, لباسها به تنش زار مى زد و مرد هنوز مى خندید. بى صدا مى خندید. ذوق زده بود. صورتش گل انداخته بود و احساس جوانى و شادابى مى کرد. از پیچ کوچه که گذشت و وارد کوچه تاریک شد, تمام فکرش به پولهایى بود که در انتظارش بودند.
کمى دورتر لکه اى سفید, در میان تاریکى به چشم مى خورد. مرد خم شد. در میان تاریکى با دستانش سنگى پیدا کرد, دوباره راست شد. یاد جوانیش افتاده بود. آن روزها که شاداب و سرزنده دنبال سگها مى گذاشت و آنها را به جان هم مى انداخت.
دستش را بالا برد و سنگ را پرتاب کرد. لکه سفید از جا جست پارسى کرد و در میان تاریکى محو شد. مرد خنده اى از رضایت کرد و دوباره به راه افتاد. آوار شب روى همه جا پهن شده بود. و مرد در رویاى خرید خانه اى بزرگ و در رویاى ازدواج که تاکنون مزه آن را نچشیده بود.
از پیچ کوچه پیچید, وارد میدانگاهى شد. خانه اى کوچک وسط میدان فراخ قد علم کرده بود, کنار آن دو درخت, سر به آسمان مى سائیدند. مرد جلوى در حلبى خانه ایستاد. بشکه اى شکافته که در خانه اش بود. مرد احساس دلزدگى کرد. از خانه, از لباسها و از زندگى اش, و فکر کرد که از همین فردا یک خانه چند طبقه مى خرد و ... باز شروع کرد به خندیدن. این بار با سر و صدا. بلند و عمیق. چند دقیقه همان طور خندید. بعد به خود آمد به اطراف چشم گرداند. یک لحظه فکر کرد کسى آن دور و برها نیست. مشغول باز کردن سیم آهنینى شد که به سوراخ دو لنگه در بسته بود. تاریکى و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. خانه دیگرى در آن نزدیکى به چشم نمى خورد. در را باز کرد و داخل شد. خانه اش توى تاریکى و سکوت مرده بود. مرد کبریتى کشید و آن را به چیزى که شبیه ریسمان و شمع بود نزدیک کرد. نور دلمرده اى به اتاق تابید. خانه آلونکى بیش نبود و دیوارهایى خشتى. در را پشت سرش بست و چوبى به آن تکیه داد. بعد کتش را در آورد و از میخى که در دیوار فرو کرده بود آویزان کرد. گوشه سقف سوراخ بود. زیر سوراخ روى زمین چند سنگ گرداگرد هم چیده شده بود. بین سنگها, چوبهاى نیم سوخته و خاکستر ریخته بود, و کنار سنگها کپه اى هیزم خشک. هنوز لبخندى به لب داشت. دست در جیب کت آویزانش کرد و کبریتى بیرون آورد. آنگاه به گوشه دیگر خانه رفت. خورجین را کنار زد. کترى سیاهى را از بین وسایل بیرون کشید و دوباره خورجین را مرتب کرد. مرد آنقدر خوشحال بود که انگار روى زمین نبود, انگار خودش را حس نمى کرد. زمختى دسته کترى را توى دستش حس نمى کرد. انگار پر داشت و به زودى از این زندان بى در و پیکر پرواز مى کرد.
در گوشه دیگر کنار سنگها نشست. کپه اى هیزم روى خاکسترها ریخت. گرد و غبار خاکسترها بلند شد. کبریتى کشید و هیزمها را آتش زد. کترى را از گالنى که کنار دیوار بود پر آب کرد و روى سنگها گذاشت. کترى سیاه سیاه بود و دوده تاریکى خانه با دوده تن آن درهم آمیخته بود.
به اطراف چشم گرداند و تمام عیبهاى خانه اش را از نظر گذراند. خانه و زندگیش سراپا عیب بود. روى کیسه کنار دیوار دراز کشید و به سقف سیاه خیره شد.
با دو میلیون پول چه کارها مى توانست بکند. از زندگى در چنین خانه اى خسته شده بود. خودش را غرق رویاهاى شیرین مى دید. رویاهایى که همگى ریشه در پول داشت, پولى هنگفت.
فکر کرد که اول از همه خودش را ترک مى دهد و از بند اعتیاد آزاد مى شود و بعد هم شاید خانه اى بخرد و ...
به سقف, که توى تاریکى بالاى دیوارها مدفون بود و مبهم, خیره شده بود. فکر مى کرد که چه موجودات مرموز و غریبى ممکن است پشت این لایه تاریکى پنهان شده باشند. موجوداتى که مدتى طویل بود با آنها انس و الفتى گرفته بود و فکر مى کرد که آن ارواح و موجودات مرموز هر شب از او نگهبانى مى کنند. موجوداتى که فقط او وجودشان را باور داشت و شاید از تنهایى چنین خیالاتى مى بافت. هنوز لبخند غلیظى روى لبان مرد نشسته بود که چشمانش بسته شد و پلکهاى سنگینش او را به رویاهاى شیرین وصال برد و با همان باقیمانده لبخند به خواب رفت ...
کمى بعد هراسناک از جا بلند شد و با ترس به آتشى نگریست که زبانه مى کشید و در و دیوار را در هم مى بلعید. عرق از سر رو روى مرد مى ریخت. ترسیده بود. به سرعت به طرف در دوید و پایش را بالا برد و لگدى محکم به در کوبید. در حلبى از پاشنه کنده شد و افتاد و مشتى خاک پایین ریخت. مرد بى درنگ بیرون دوید و نفس زنان ایستاد و به خانه چشم دوخت, که از سوراخ گوشه آن آتش و دود بیرون مىآمد. به ناگاه به یاد بلیطش افتاد, دیوانه وار به طرف در خانه دوید و در چارچوب عریان در ایستاد.
کت روى زمین افتاده و آتش آن را فرا گرفته بود. به سمت کت دوید. دیگر دیر شده بود. کت با بلیط سوخته بود. مرد به سرعت از خانه بیرون دوید و به پولى اندیشید که دیگر آن را از دست داده بود.
در تاریکى شب آتش زبانه مى کشید و تاریکى را مى بلعید و فرشته هاى نگهبان مرد را ...