نجواى نیاز



نجواى نیاز


جزیزه سبز
کلبه ام خالیست, خالى خالى تمام کلبه هاى اطرافم در سکوت فرو رفته اند و من بوتیماروار کنار دریا نشسته ام و امواج دریا را که با خشم به ساحل کوبیده مى شوند, نظاره مى کنم. اما یک آن, غرش آسمان همه چیز را در هم مى شکند و من وحشت زده با چشمان اشکبار برمى خیزم. باران شروع به باریدن مى کند, دریا طوفانى است و وحشت انگیزتر از همیشه. من به کلبه ام پناه مى برم و اشکهایم ناخودآگاه مى بارند. کمى فکر مى کنم و به خود مىآیم که تحمل این وضع تا کى؟ لباسهایم را مى پوشم و به سراغ قایقم مى روم, بر آن سوار مى شوم و دل به دریا مى زنم, چند نفر با من همراه مى شوند. ولى کمى بعد دو نفرشان مى ترسند و پا به فرار مى گذارند. چند نفر هم در میان راه و در تلاطم امواج خودشان را به دریا مى اندازند و غرق مى شوند. من و چند نفر دیگر به جزیره اى مى رسیم. در آنجا شاخه هاى درختان باهم گلاویز شده اند, باران مى بارد و زمین گلآلود است. باد هوهو مى کند و شاخه هاى درختان را به سر و صورتمان مى کوبد, و ما آنقدر مى رویم و مى رویم که به ساحل آرام مى رسیم. دیگر خبرى از طوفان و گل و لاى نیست و همه جا چون بهار سبز و روشن است.
مریوان عبدولى ـ اندیمشک

طلوع شفق
واژه ها بر لبانش خشکیده بود و سکوت در عمق چشمانش همچون قطره اشکى از مژگانش متبلور مى شد.
خورشید در آن سوى کویر داغ, کویر خشک احساس, مى تابید و با نگاهش بر سینه خاک چنبره مى زد.
شب که مى شد, چشمانش ترنم تصنیف باران بود, اما لبانش سوخته تر از تنهایى, تنهایى.
دیگر بیابان با حس بودنش, خود را از یوغ بردگى مرگ رهانیده بود; اما او در استقبال مرگ بود.
آرى مرگ, صحبت از مرگ نبود, صحبت از مردانگى بود, صحبت از عشق و حقیقت, عشق براى حقیقت و حقیقت براى عشق.
و حقیقت معناى عشق بود, حقیقت حسین(ع) بود, حقیقت طلوع شفق بود, حقیقت طلوع شفق بود.
بتول جغتایى ـ سبزوار

از زبان کودکان مظلوم افغانى و فلسطینى براى خدا
خداوند! سلام مرا از انتهاى دره دنیاى پر زرق و برق مجلل بپذیر و دست نوازشگر خود را بر سر تمام مظلومان جهان بکش و آهنگ کینه و عداوت و سنگدلى را از این جهان واهى و پوچ قطع کن.
پروردگارا! من یک نوجوان هستم که در نهایت اندوه و آه و فغان حرفهاى دلم را براى تو اى آفریننده زمین و آسمان و کهکشانها مى نویسم, اما نمى دانم آیا صداى خفه شده در گلو و نفس حبس شده در سینه ما به گوشت خواهد رسید یا نه.
اگر از احوال اینجانب خواسته باشید در نهایت تإسف و تإثر عرض مى کنم از بى وفایى دنیا و بندگان سرشار از قساوت و سنگدلى به تنگ آمده ام. مردمانى که هر کدام با یک اسلحه گرم و قدمهاى سنگین بر سر کودکانى بى دفاع و آواره زورآزمایى مى کنند.
آفریدگارا, بارها به خود فکر مى کنم که اى کاش مرا و صدها جوان و نوجوان و کودک مثل مرا جزئى از قطرات یک آبشار آفریده بودى. زلال و بىآلایش و پاک, آرام تا مهربانى خود را وقف زمین و سایر موجودات مى کردیم.
بعضى وقتها که از دست دنیا به تنگ مىآیم و دیگر تحمل زور شنیدن و آوارگى کشیدن را ندارم آرزو مى کردم اى کاش علف بودم و چهارپایى گرسنه از راه مى رسید و مرا مى بلعید: خدایا! مردان آهنین با دلهاى سنگى و سینه هاى فولادین از راه مى رسند و یا کودکان را یتیم مى کنند یا پدرها و مادرها را دچار داغ فرزند مى کنند.
تنها امیدم چتر محبتى است که تو برافراشته اى و دلگرمم مى کند به زندگى و زندگى کردن و مقابل زور ایستادن.
خداوندا! اى کاش دریایى انبوه از عاطفه واقعى بر روى زمین باقى مانده بود که هر انسان پست و رذلى به محض پا گذاشتن بر روى شنهاى گرم ساحل مهربان مى شد و در ژرفاى قلبش آئینه اى سرشار از مهر و محبت روشن مى گشت.
ولى افسوس که در این دنیا همه در تکاپوى این هستند که شاه خود را در شطرنج زندگى پیش برده و طرف مقابل را مات کنند.
آرى اکنون در کنار درخت خشکیده زندگیم در برهوت و بیابان به غروب دلتنگى هاى خود خاتمه مى دهم و دلم را مانند پروانه کوچک رنگارنگى به ابدیت مى فرستم; اما افسوس که دستهاى سنگین انسانهاى دیوصفت خشن, دست مرا در عنفوان جوانى همراه با آرزوهاى بر باد رفته از این دنیا کوتاه مى کنند.
مهناز موسیوند ـ قم

عقل و جهل
آغاز هر چیز و روشنایى و سود مردم, عقل است که خداوند آن را زینت و نورى براى انسانها قرار داده است. با عقل انسان خالق خود را مى شناسد و مى فهمد که آن فانى و خدا مدبر و باقى است و همه تحت تدبیر و فرمان اوست و به وسیله عقل خود با دیدن آسمان و زمین و خورشید و ماه و روز و شب استدلال مى کند و در مى یابد که در نادانى تاریکى و در علم, نور است, آنچه عقل به آن رهنما گشته است.
تفکر و تعقل مایه زنده دلى شخص بابصیرت است و همانا خداوند به واسطه عقل, محبت را براى بندگانش تمام کرده است و صاحب عقل را در کتاب مژده داد و فرموده است: ((آن بندگانم را که هر سخنى را مى شنود و از نیکوترش پیروى مى کنند مژده بده ایشان هستند که خداوند هدایتشان کرده و ایشان هستند صاحبان عقل.))
امام رضا(ع) مى فرمایند: ((دوست هر انسانى عقل او و دشمن او جهلش مى باشد.)) بنابراین بسى روشن است که عقل مایه سعادت و هدایت انسان است که همانا خداوند انسانهاى عاقل را در کتاب مژده داده است و از آنها به صاحبان عقل یاد مى کند.
در زمان امام صادق(ع) شخصى بود که خداوند را انکار مى کرد و امام صادق(ع) به او فرمودند: ((تو که به آسمانها بالا نرفته اى و فضاى لایتناهى را نپیموده اى و بررسى نکرده اى و به زمین هم فرو نرفته اى و طبقات مختلف و متعدد آن را کنجکاوى نکرده اى پس چگونه خدا را انکار مى کنى.)) یعنى اگر خداوند ـ ((العیاذبالله)) ـ جسم مى بود و مانند سلطانى مقتدر بر اریکه عرش خود تکیه مى داشت, تو حق نداشتى او را انکار کنى تا چه رسد به اینکه خداوند جسم نیست و به چشم دیده نمى شود و در مغز کوچک تو نمى گنجد.))
امام على(ع) هم در این زمینه مى فرماید: ((اگر چیزى بر تو مشکل آمد آن را بر نادانى خود حمل کن زیرا تو در ابتداى آفرینشت نادان بودى و سپس دانش آموختى چه بسیار از امورى که تو نمى دانى و سپس نسبت به آن آگاه مى شوى.))
و ابوعلى سینا در این خصوص گوید: ((هرگاه از امور جهان مطلبى عجیب و شگفت انگیز به گوش تو رسید تا زمانى که دلیل روشنى بر نفى و انکار آن نیافتى آن را در ردیف امور ممکن گذار.))
انسان هرچه عاقل تر و پخته تر مى شود, به عظمت جهان هستى و نادانى خود بیشتر پى مى برد و نسبت به امور شگفت انگیز و غیر قابل هضم تفکر مى کند. این است که ابوعلى سینا در اواخر عمر و کمال دانش مى گوید:
((تا به آنجا رسید دانش من
که بدانم همى که نادانم))
وجیهه قربانعلى پور, دانشجوى رشته حقوق قضایى ـ نراق