پرواز

نویسنده



پرواز
بتول جعفرى


آرام خوابیده اى. انگار سالهاست که خوابیده اى. امروز با بچه هاى آن روزهاى مدرسه, همه با هم برایت دسته گل آورده ایم. براى روز باشکوه معلم.
نزدیکى هاى غروب بود که آمدى. از خم جاده, از دور صداى موتور لکنته جیپ به گوش مى رسید و آن صدا زیباترین آواى زمان براى ما بود. دل بچه ها مى تپید با یک دنیا اشتیاق براى حرفهاى صاف و روان الفبا.
در خانه گلى که یک گلدان پرنقش گلى, زینت تاقچه اش بود, ماندى. و از آن روز شدى معلم خوب دهکده.
به سرماى طاقت فرساى ده عادت نداشتى. با اینکه بهار بود گاه دستانت را به هم مى ساییدى و کوتاه کوتاه سرفه مى کردى. دلمان شور مى زد. نکند آقامعلم مریض شود.
هر هفته نوبت قصه زندگى یکى از بچه ها بود. چنان در عمق زندگى هایمان غرق مى شدى که گاه مى باریدى. هر روز حرفى نو. ((الف)) را براى ((الفت)), ((ب)) را براى ((بابا)), ((پ)) را براى ((پرواز)) و ... آموختى و آموختى تا شدى شمع سوخته از اشتیاق.
تو مى سوختى و روشنى ات, بى مثال بود.
وقتى از پشت کوچه هاى ده, مىآمدى, بوى مهربانى ات را همه مى شناختیم. گنگ و بى حس, غرق در مستى غرور داشتن معلمى چون تو, به دنبالت راه مى افتادیم و با هم شعر آسمان پر از ستاره را مى خواندیم.
در پناه تو, روزها را با یاد گرفتن الفاظ روانت گذراندیم. شدیم شمشادهاى قدکشیده ده. شدیم بچه هاى درس خوانده. تو همچنان کلاس اول را درس مى دادى, اما هیچ کدام از کلاس اولى ها از کلاس مهربانى هاى تو نرفتند. انگار تو هم از ما, دل نمى کندى.
تا آن روز که رفتى. مى خواستى قصه هاى نو بیاورى. از شهر. آن روز باران, فکر باریدن داشت. اما انگار منتظر بود تا بى بهانه نبارد.
اصرار بچه ها بود و اینکه آقامعلم امروز نروید. بارندگى مى شود. جاده ها امنیت ندارد. اما تو انگار تصمیمت را گرفته بودى.
ـ دلتان بیهوده شور نزند. زود برمى گردم. بچه ها را نمى شود منتظر گذاشت.
به بچه هایى که از پشت پنجره نیم شکسته کلاس سرک مى کشیدند و با خنده و دست تکان دادنهایشان بدرقه ات مى کردند, لبخند زدى و رفتى.
رفتم سر کلاست. بوى خوب سادگى مى داد. با خط زیبایت که نوشته بودى, ((آن مرد در باران آمد.))
بچه ها نشستند و درس را شروع کردیم. تکرار آنچه به من آموخته بودى و لوح زیباى ((روز معلم مبارک)) که بالاى تخته سیاه نصب شده بود.
آسمان غرید. دیگر توان نداشت, بغضش شکست. چه بارانى!
از بالاى تپه مى دویدند. دلم لرزید. مى دانستم دیگر نخواهى آمد. در غبار مهآلود گم شده بودى. و سرازیر در دره اى که اگر آن چند درخت نبودند, نمى دانم چطور پیدایت مى کردیم.
رفته بودى و بچه ها براى همیشه چشم انتظار تو ماندند.
شدى یک اسطوره براى همه بچه هاى کوچک و بزرگ ده. آسمان, آن روز که بارید ابرش از دل کلاس اولى ها بود.
معلم فداکار, اسطوره مقاومت, جواد آزاد, تولد ...
مزارت گلباران شده. بچه هاى ده همه شده اند شاگرد اولى هاى دانشگاه. اگر الفبا را از تو نمىآموختیم, شاید هرگز نمى توانستیم روزهاى خوب با تو بودن را هجى کنیم.
روزت مبارک, معلم خوبم.
 

بهار پنجره
مریم بصیرى


پنجره را مى گشایى, عطر بهار به یکباره توى اتاقت سرزیر مى شود و تو با تمام وجود آن را در قفس سینه ات حبس مى کنى. تنها گلدان پشت پنجره نیز با نسیم سحرگاهى از خواب بیدار مى شود و به تو لبخند مى زند. نگاهت را از گلدان فراتر مى برى, از روى بام خانه ها مى گذرى و به آن دوردستها خیره مى شوى, به کوههایى که خاموش و آرام در پشت همدیگر پنهان شده اند و تا آسمان قد برافراشته اند, گویى به هم رسیده اند و در هم گم شده اند, آبى و خاکسترى.
جلوتر مى روى از خانه هاى خوابآلود مى گذرى و به دامنه هاى سرسبز کوه مى رسى که چون مخملى سبز, یاقوتهاى سرخ را در بر گرفته اند. خم مى شوى و از نزدیک لاله هاى کوهى را مى بویى, عطر کوهستان در مشامت مى پیچد و تو را با خود به طرف دشتى پهناور مى برد و به کنار درختان سنجد و صنوبرى که دیوار گلى باغها را احاطه کرده اند. روى نوک پاهایت بلند مى شوى و مى ایستى به تماشا. انبوه درختان سیب و گلابى, شکوفه هاى سفید و صورتى و ...
چشمانت را از درختها برمى گیرى و همراه دیوار باغ به راه مى افتى, آن طرفتر نارونى پیر توجهت را جلب مى کند. به طرفش مى روى و به شاخ و برگش مى نگرى که به هر سو آویزان شده است و باد بهارى آرام بر موج گیسوان سبزش شانه مى زند. مى مانى تا بیشتر ببینى ولى صدایى تو را از جا مى کند. آن طرف تر آبى جاریست; صداى رفتن آب, صداى چریدن گوسفندان بر روى علفهاى شبنم زده سحر, صداى گاوهایى که چون شتران تشنه آب مى خورند, صداى بیل مرد روستایى, صداى نى شبانى کوچک و تنها, همه و همه در گوشت طنین انداز مى شود و صداى آواز باغبانى پیر تو را به طرف آفتابگردانها مى کشاند. گلها همه رو به آفتاب کرده اند و خورشید را نگاه مى کنند, تا با زردى آن بیشتر صورت خودشان را رنگ بزنند. دستى بر برگها و گلبرگها مى کشى و همه از زیر دستت مى گریزند. حس دوستى فقط با آفتاب است و بس.
دخترکى سرخ پوش جلوى چشمانت ظاهر مى شود. میان آفتابگردانها مى چرخد و به پیرمرد مى نگرد. به طرفشان مى روى تا شاید بتوانى بافته هاى موى دخترک را نوازش کنى, اما دخترک نیز چون گلبرگها از میان دستانت مى گریزد و تو را با خود به سمت کلبه شان مى برد و نزد پیرزنى که چون گلى پلاسیده, رو به آفتاب کرده و کنار دیوار نشسته است و چرخ نخ ریسى را مى چرخاند و به مرغهایى مى نگرد که سرگرم دانه چیدن از روى زمین هستند.
به درختى تکیه مى دهى و کلبه را مى نگرى. دخترک از پله ها بالا مى رود و قدم در ایوان چوبى خانه مى گذارد و دمى بعد تو ناخواسته میهمان کاسه اى آب مى شوى و طعم و بوى کوهستان همراه آب در جانت نفوذ مى کند, عطر تمام گلهایى که بر سر راه آب زلال چشمه بوده و بى هیچ بها و ادعایى, عطر خویش را به آب بخشیده اند.
کاسه را زمین مى گذارى, حس مى کنى دیگر خسته نیستى, سبکى, فارغ از هرچه غم و غصه اى. راه مى افتى, به دخترک پشت پنجره مى نگرى و مى روى و حسرت لحظه اى نوازش دخترک بر دلت مى ماند. برمى گردى و نگاه مى کنى. سرخ پوش کوچکت همچنان همانجا ایستاده و نگاهت مى کند, بیشتر نگاهش مى کنى و مى بینى خودت هم پشت پنجره هستى, پشت پنجره اتاقت و چشمانت هنوز به گلهاى سرخ گلدانت خیره مانده است. دستت جلو مىآید و به جاى دخترک, سرخى گلها را نوازش مى کند و آفتاب همچنان بى دریغ مى تابد و همگان را مى نوازد.

حسنک کجایى؟
ریحانه مولوى


دیروقت بود. خورشید به قله کوههاى مغرب نزدیک مى شد, اما از حسنک خبرى نبود.
هر وقت خورشید به قله کوههاى مغرب نزدیک مى شد, بى بى کنار طاقچه مى ایستاد و کتاب را باز مى کرد: ((گاو قهوه اىرنگ, سرش را از آخور بلند کرد و صدا کرد: ما ... ما ... ما, یعنى من گرسنه ام, حسنک کجایى؟))
سالها بود بى بى, کتاب کلاس دوم ابتدایى را کنار عکس, روى طاقچه گذاشته بود. سالها بود گوسفند سفید پشمالو, پوزه اى به زمین مى کشید, ولى چون علفى پیدا نمى کرد, صدا مى کرد: ((مع ... مع ... مع ..., یعنى من گرسنه ام, حسنک کجایى؟))
سالها بود بى بى نگاه مى کرد به نوار سیاهى که از گوشه سر حسنک, کنج قاب را به هم وصل مى کرد که یعنى: ((حسنک دیگر نمىآید بى بى!)) و بى بى گریه مى کرد یعنى: ((حسنک کجایى؟))
اما آن روز;
دیروقت بود. خورشید به قله کوههاى مغرب نزدیک مى شد و بى بى دیگر گریه نمى کرد. نگاهش از پنجره بیرون رفته و روى کوههاى مغرب محو شده بود. کتاب کلاس دوم ابتدایى روى زانوهاى بى بى, بى حرکت بازمانده بود و بز سیاه زیر انگشتان سرد بى بى, دیگر سر نمى جنباند و صدا نمى کرد.
در همین وقت, آخرین اشعه آفتاب از روى کلمات کتاب کلاس دوم ابتدایى پرید; یعنى: ((حسنک! بى بى دارد مىآید!))