تا سپیده دم


مجموعه داستان ((تا سپیده دم)) در برگیرنده آثار برگزیده مسابقه داستان نویسى, به مناسبت گرامى داشت ((سال امام على(ع) و رفتار علوى)) مى باشد که به کوشش آقاى ((رضا اسماعیلى)) منتشر شده است. در فراخوانى که از دانشجویان سراسر کشور دعوت مى کرد تا آثار خود را با موضوع ((سیره عملى امام على(ع))) براى وزارت بهداشت و درمان و آموزش پزشکى ارسال کنند, 13 اثر, موفق به کسب رتبه هایى شدند. نویسندگان این داستانها به ترتیب آثار برگزیده عبارتند از, خانمها و آقایان: مهدى باتقوا, مریم باریکانى, سیدعلى مظفرپور, سهیلا مدرس صادقى, سکینه کشتکار, سیدمرتضى موسوى, محمدمهدى حیران, مرضیه واعظزاده, صفى ازرلو, مریم بهینه, منصوره کوهى, بنفشه منوچهرى و سیدمهدى نقبایى.
سه اثر مجموعه, شامل داستانهاى تاریخى مربوط به زمان امام على(ع) است و به مردانگى و عدالت آن حضرت اشاره دارد و 10 داستان دیگر مربوط به زمان حال است و ارتباط زندگى انسانهاى امروزى و مشکلاتشان با زمان امام على(ع) و توسل جستن به حضرت و الگوگیرى از مهر و عطوفت امام نسبت به فقرا و یتیمان و مصایبى که حضرت در زندگیشان متحمل شده اند.
البته باید متذکر شد ملاک انتخاب این آثار بیشتر همخوانى داستانها با موضوع فراخوان است و در مرحله بعد رعایت اصول داستان نویسى و برخوردارى از نثر ادبیات داستانى.
یکى از آثار که در ضمن کوتاه بودن, با مشکلات اجتماعى و اقتصادى روزمره نیز تناسب بیشترى دارد و رتبه سوم را در این مسابقه کسب کرده است, انتخاب کرده و در ادامه مىآوریم.

آرزوى کال
بنفشه منوچهرى
دانشجوى دانشگاه پیام نور ـ همدان
تقدیم به او که پدر یتیمان بود و یاور مسکینان
روزنامه ها نوشتند: ((مادرى پشت سر جنازه فرزندش برنج مى پاشید!)) این داستان بر اساس ماجرایى واقعى است که در یکى از مناطق تهران اتفاق افتاده و روزنامه ها خبر آن را با همین تیتر نوشتند.
کوفه غوغا بود. آن روز بیش از همه کوچه بنى هاشمى ها حکایتى دیگر داشت. با یتیمان و مسکینان کوفه که تازه فهمیده بودند نانآور نیمه شبهایشان که بود و با کاسه هاى شیر پشت در خانه مولا منتظر بودند تا تمام دارایى شان را, همان یک کاسه شیر را براى سلامتى این نانآور ((غریبه)) که حالا ((آشناترین آشناى)) کوفه بود هدیه کنند, که مگر او همان نبود که خانه اش مصداق نزول ((و یطعمون طعام على جبه مسکینا و یتیما و اسیرا ...)) شده بود. همان خانه اى که اهلش سه روز تمام فقط به جرعه آبى افطار کرده بود و تنها قرص نان خود را هدیه به دیگرى ...
باورشان نمى شد پدرى که بارها با دست خود نان و خرما در دهان آنان گذاشته بود خلیفه مسلمین بوده, هم او که بارها در حین نوازش شان از آنان خواسته بود که ((على را حلال کنید)).
شاید دلشان مى خواست زار بزنند, شاید دلشان مى خواست یک بار دیگر دست نوازش این بزرگ یاور مهربان را بر سرشان حس کنند, شاید آن مادرى که به خاطر کشته شدن همسرش در جنگ على(ع) را در حضور على(ع) نفرین کرده بود, در حالى که على(ع) سر بر تنور داشت و برایش نان مى پخت, حالا هزار بار خود را نفرین مى کرد که اى کاش آن لحظه آتش تنور زبان مرا مى سوزاند, اى کاش مى دانستم عزیزى که براى عزیزانم پدرى مى کند, خلیفه مسلمین است.
آن طرف تر کسى داشت خاطره روزى را در ذهن مرور مى کرد که على, آهنى را گداخته کرده و در پاسخ عقیل که مقدارى اندک از بیت المال درخواست کرده بود او را به تحمل آتش آن وا داشته بود. که اگر تو چنین آتش اندکى را تحمل کردى من نیز آتش دوزخ را به تقاضاى تو به جان مى خرم ...
زهرا کتاب ((زندگانى على(ع))) را بست. چیزى ذهنش را به خود مشغول کرده بود, دلش مى خواست در زمان حضرت على(ع) بود تا در کوچه بنى هاشمى ها از زهراى على دفاع مى کرد و در مقابل سیلى دشمنان او سیلى مى خورد و ...
لحظه اى با خود اندیشید, تازه اگر در زمان حضرت على(ع) بودم حتما آقا سراغ ما هم مىآمدند و مى دانستند که چه مى خواهم ... سرش را بلند کرد و رو به مادر گفت: ((مادر, مادر, ما کى پلو مى خوریم؟ دوستم مریم مى گفت: دیشب پلو داشتند.)) مادر غمزده به چشمان به گود نشسته زهرا خیره شد و بعد نگاهش را به سمت پدر چرخاند و زهرا باز تکرار کرد: ((بابا کى پلو مى خوریم؟)) سوال زهرا مثل پتک بر سر پدر کوبیده شد. آرام گفت: ((دخترم هر وقت بیست بگیرى همان شب برایت پلو مى خرم.)) حرف پدر, زهرا را مانند اسپند روى آتش به طرف کتابهایش پراند و با ولع تمام, انگار که از همین حالا ظرف پلو را جلوى خود مى دید شروع به خواندن کرد.
خانم معلم داشت دیکته ها را تصحیح مى کرد, دل توى دل زهرا نبود: ((خدایا یعنى بیست مى شوم.)) صداى معلم او را به خود آورد: ((زهرا حواست کجاست دختر؟ آفرین تو خیلى پیشرفت کردى,)) پاهاى زهرا سست شد, نمى خواست از جایش بلند شود, خانم معلم دوباره صدا زد: ((زهرا پس چرا نمىآیى دفترت را ببرى؟)) و زهرا آرام آرام به طرف میز معلم کشیده شد. مى ترسید به دفترش نگاه کند, حالا دیگر به پاى میز معلم رسیده بود, خانم معلم گفت: ((ببین زهرا تو هفده شدى, بچه ها چرا منتظرید؟ براى زهرا کف بزنید.))
اما زهرا دیگر چیزى نمى شنید, حتى صداى کف زدن بچه ها را باورش نمى شد. نه امکان نداشت. براى او دیگر فرقى نمى کرد, هفده, هجده, و نوزده دیگر هیچ فرقى نداشت, مهم این بود که بیست نبود, چشمانش سیاهى مى رفت, دلش مى خواست گریه کند, بغض درون دلش حالا دیگر به گلویش رسیده بود ...
دست خانم معلم را که روى شانه اش حس کرد به خود آمد.
ـ زهرا حالت خوب است؟
آرام جواب داد: ((بله خانم.)) خانم معلم در حالى که لبخند مى زد, ادامه داد: ((حتما ذوق زده شدى, خوب حق دارى, یک دفعه از نمره 13 و 14 به 17 رسیدن خیلى عالى است, آفرین.)) زهرا در حالى که غمزده دفترش را از روى میز برمى داشت, آرام زمزمه کرد: ((وقتى بیست نشد چه فرقى مى کند.))
خانم معلم متعجب به زهرا نگاه کرد و حیرت زده به قطره اشکى که از گوشه چشم زهرا فرار مى کرد خیره شد. زهرا دیگر نتوانست طاقت بیاورد. حس کرد مى تواند به خانم معلمش اعتماد کند, با صدایى که بیشتر به نجوایى از دل چاه مى ماند زیر لب گفت: ((آخر خانم معلم, پدرم گفته بود اگر بیست شوم پلو مى خوریم.)) و این بار معلم بود که نتوانست طاقت بیاورد و در حالى که سعى مى کرد طوفانى که در دلش برپا شده بود, پرده اشکى را که بر چشمانش نشسته در هم ندرد, با دستانى لرزان خودکار قرمز را از روى میز برداشت, خطى روى نمره هفده کشید و در کنار آن نمره اى را نوشت که به جاى برق, صاعقه شادى را در چشمان زهرا دواند, نمره بیست.
مادر در حیاط نشسته بود و داشت لباسها را مى شست و پدر در حالى که مى دانست امسال هم توانایى خرید زغال براى کرسى کوچکى که تنها منبع گرماى خانه کوچکشان بود, ندارد; چوبهاى خشکى را که از باغها و مزارع جمع کرده بود مى سوزاند تا شاید گوشه اى از این کمبود را جبران کند. داشت به قولى که به زهرا داده بود فکر مى کرد که ناگهان در باز شد و زهرا که شادى در چهره اش موج مى زد به سمت پدر دوید. کیف کهنه کوچکش را به گوشه اى انداخت و در حالى که دفترش را به پدر نشان مى داد, گفت: ((بابا من بیست شدم, ببین.)) و دفترش را به سمت پدر گرفت, مادر دستهایش را شست و از جا بلند شد و به سمت پدر آمد تا دفتر زهرا را ببیند, زهرا با شادى ادامه داد: ((بابا, خانم معلم وقتى فهمید اگر بیست شوم پلو مى خوریم, به من بیست داد. ))
هنوز حرفش تمام نشده بود که صداى ضربه سیلى و بعد خوردن سرش به دیوار آجرى حیاط در گوشش پیچید. ناله مادر را شنید که صدایش مى زد: ((زهرا, زهرا!)) و خود را در آغوش پدر احساس کرد که مى دوید و بعد ...
فرداى آن روز در تشییع جنازه دختر 9 ساله اى خیلى ها دیدند که ((مادرى پشت سر جنازه فرزندش برنج مى پاشید.)) در حالى که مى نالید و قصه گونى برنجى را مى گفت که شب قبل پشت در خانه شان گذاشته شده بود. کسى چه مى دانست شاید هدیه اى بود از طرف على(ع) براى مراسم ختم دخترى که دلش مى خواست در زمان على(ع) بود و شاید حالا کنار على بود.
کمى آن سوتر, پدر در حالى که هنوز حیرت واقعه دیروز در چهره اش موج مى زد, خاطره شب پیش را در ذهن مرور مى کرد: ((سیدى سبزپوش که پس از گذاشتن گونى برنج, در تاریکى کوچه گم شد و ...))
روزنامه ها نوشتند: مادرى پشت سر جنازه فرزندش برنج مى پاشید.
کجاست عدالت على!