سخن اهل دل



سخن اهل دل

 

مولاى گل و آینه

در کشمکش خاک نیالود تنش را
از روح سرشتند گمانم بدنش را
دیوار ترک خورد و به پاى قدمش ریخت
کنعان گل و روم آینه و چین ختنش را
دیوار نگو, این دهن حیرت کعبه است
وا مانده چنین هلهله آمدنش را
مىآمد و زیر قدمش کعبه مى انداخت
ـ تا عطر تبرک بزند ـ پیرهنش را
طاووس بهشتى است که باید دو سه روزى
هر لاله بچیند چمن یاسمنش را
تنهایى از این بیش که دیده است که دریا
در چاه بگرید غم تنها شدنش را
یا غربت از این بیش که خورشید, شبانه
بر دوش کشد نیمه خاموش تنش را؟!
مولاى گل و آینه حیف است ببیند
در سیطره شوم کلاغان چمنش را
حسن دلبرى

مسیر حادثه

شب در مسیر حادثه تکرار مى شود
مریم اسیر شبهه و انکار مى شود
مریم! سلام باکره بى گناه من!
از خنده تو صبح پدیدار مى شود
تردید بین عشق و خدا مانده بود و او
تردید, آنچه موجب آزار مى شود
بغضى کبوترانه درون صداى او
آیینه سنگ, آینه دیوار مى شود
اینک مسیح بین سر و دستهاى او
رگبار بوسه بر لبش آوار مى شود
گهواره مسیح تکان مى خورد هنوز
شب در مسیر حادثه تکرار مى شود
نرجس سیدموسوى

تاریخ مقارن

فراعنه, تب تاریخ سرد و ناآرام
سکوت سنگ ثلاثه, سکوتى از اهرام
شروع تازه تکثیر مومیایى ها
میان بستر این گورهاى نیمه تمام
هزار قرن گذشته, قرینه روى زمین
هزار قرن گذشته, نمایى از ابهام
صداى ضجه و شلاق و بازگشت زمان
بدون طعم تمدن, همیشه نافرجام
هنوز بین جراید به تیترهاى درشت
نوشته مى شود آمار گنگى از اعدام
هنوز صحبت جمعى همین دو مضمون است:
شیوع میکروب تیفوس و ابتلا به جزام
چه انطباق عجیبى میان تاریخ است
سیاه بختى سهم همیشه هاى عوام
... و پشت پلک زمین, روى سرنوشتى کور
شعور مى چکد از گوشه هایى از اهرام
حمیده رضایى ـ قم

آرزوى مبهم

سلام اى فرصت و محدوده آواز بعد از این!
مهم پایان پیش از این, تویى آغاز بعد از این
منم تنهاترین خاتون دنیا, شاعرى غمگین
که دلخوش مى شوم با شعر, این اعجاز بعد از این
من و یک پنجره در جذر و مد شعرها, اما
تویى آن سوتر از من پشت چشم انداز بعد از این
به من فرصت بده هفت آسمان را با تو بشمارم
شبى در آرزوى مبهم پرواز بعد از این
در این تاریکى مطلق ببین بدجور دلتنگم
و بدتر مى شود حالم گمانم تازه بعد از این
O
زبان شعله ور دارى, غزل در خویش مى سوزد
مرا آتش بزن اى ((حافظ شیراز)) بعد از این!
حمیده رضایى ـ قم

اعتقاد

از بس خیال داشت پرى وا کند که مرد
عادت نکرد با قفسش تا کند که مرد
عادت نکرد مثل تمام درختها
پاییز را ببیند و حاشا کند که مرد
شاید هنوز هم به کسى اعتقاد داشت
مى خواست عاشقانه تقلا کند که مرد
مى خواست تا نشانى یک صبح تازه را
در کوچه هاى شب زده پیدا کند که مرد
نزدیک بود پنجره اى عاشقش شود
نزدیک بود باز پرى وا کند که ... مرد
مونا زنده دل ـ خراسان