هنارس داستان

نویسنده




هنارس

مریم زاهدىنسب


ـ لال بشه اون زبونى که گفت عقد دختر عمو, پسر عمو تو آسمونا بسته شده.
زن هر چه تقلا کرد نتوانست از شر حرفهاى خاتون که چون برجى به دورش حصار کشیده بودند, خلاص شود. به پیرزن نگریست و به مردش که روزگار داشت کم کم جوانیش را مى ربود, چشم دوخت. در خود مچاله شده بود. خان بانو آرام پرسید: ((مراد اگه بازم دست خالى برگردیم چى؟))
او به زن نگاه کرد حرفهاى زیادى داشت, اما فقط گفت: ((نیتتو پاک کن. تا حالا هیچ بنده اى دست خالى از در خونش برنگشته.))
زن نگاهش را دزدید و با خودش گفت: ((خیلى وقت پیش باید از زندگیش مى رفتم کنار, اون حق داره دلش بچه بخواد, مثل همه مرادى دیگه ... چند ساله به پام نشسته و زجر کشیده. از بس بهش گفتند: ((اجاق کور)) زندگى براش شده جهنم. درسته منو مى زنه, اما مى دونم دوستم داره و از فشار طعنه مردمه که این طورى عقده دلشو خالى مى کنه.))

هیزم آتش را زیاد کرد و در کنار مرد زیر پتو فرو رفت. هر چه کرد خوابش نبرد. جاى کتکهاى مراد روى بدنش بود و با هر تکانى دردش مى گرفت. دو چشمش را میخ کرد به سینه آسمان, ماه داشت میان چند تکه ابر دست و پا مى زد.
صبح فردا در حالى که مى دانستند به هواى پاییزى اعتمادى نیست بىآنکه به کسى چیزى بگویند پاى پیاده از ده زدند بیرون. زخم زبانهاى اطرافیان آتش به وجودشان زده و آرامش را از خانه دلشان ربوده بود. زن باز در خود فرو رفت ...
پیرزن رمال آینه را گرفت طرف زن و بعد رو به مرد گفت: ((نگاه کن ... آینه مى گه اجاقت کوره البته مشکل از زنته.))
مرد آرام پرسید: ((اجاقم کوره, درست. اما مگه تو قبرستون مى شه روشنش کرد؟))
پیرزن عصبانى آینه را به زمین زد. صدایش در فضاى وهمآلود گورستان پیچید.
ـ تو که اعتقاد ندارى, بیخود مزاحم کسبم شدى. پاشو دست زنتو بگیر برو ... د زود باش.
زن جوان با ترس و التماس آستین مردش را کشید و گفت: ((مراد ... کمى صبر کن ... ))
مراد روى قبر کنار زن نشست, نگاهش را دوخت به تکه هاى شکسته آینه, سایه درختان روى قبرها کش آمده بود.
پیرزن آرام پرسید: ((خرج داره, زیاد, هم خرج, هم جرت. دارید؟))
مراد به خان بانو که آرام اشک مى ریخت نگاه کرد و بلافاصله گفت: ((دارم ... هر دو شو.))
پیرزن بلند شد دستمال کوچکى برداشت و در پشت زن و مرد جوان آن را بست و گفت: ((گره هاشو باز نکنین, هفت گره است, باید توى خاک کهنه قبرستون چالش کنید و تو زن جوان هفت دور بچرخى دور آن ... هفت شب تاریک, فهمیدى تاریک, تاریک.)) و خندید.
زن خود را به مرد چسباند, پیرزن همچنان مى خندید و دندانهاى زرد و کرم خورده اش را نشان مى داد و در حالى که صورتش را برمى گرداند گفت: ((شما مردا همتون مثل همید. اگه بچه ها دورتونو نگیرن دق مى کنید, مى پوسید ...))
رمال روى قبرى نشست و رو به زن و مرد که در پى هم به طرف قبر کهنه اى در آن سوى قبرستان مى رفتند چشم دوخت و آهى کشید. خان بانو بغض کرده گفت: ((حالا دیگه باید بچه ها مو از خاک قبرستون بخوام.)) دستمال را که خاک کردند زن آرام هفت بار چرخید دور دعایى که مراد در خاک کرده بود. زن با صداى مرد به خود آمد.
ـ حواست کجاست زن, یه ساعته دارم صدات مى کنم ... مگه نمى بینى هوا خراب شده و بوى بارون مى یاد. الانه که طوفانى بشه.
خان بانو بلند شد دامن پرچینش را صاف کرد و در پى مرد به جمع کردن وسایل مشغول شد. در یک لحظه رگه هاى نور مثل تیغه شمشیر گوشه آسمان بالاى کوه را درید و آسمان مثل یک کاسه چینى ترک خورد و تکه تکه شد. رعد و برق سینه آسمان را تکان مى داد و باران هواى کوه و دشت را خط خطى مى کرد. صداى شر شر باران بر روى دشت با صداى هو هوى طوفان در هم آمیخت. طوفان بر وسایل اندکشان پنجه مى کشید و صداى افتادن و غلتیدن قابلمه و کترى و دیگر وسایل به گوش مى رسید. مراد, خان بانو را در پناه خود مى گرفت. کوچکترین حرکتى چون حجابى میان آن دو فاصله مى انداخت. رگبار مىآمد و دانه هاى درشت و پرشتاب باران و تگرگ روى آنها ضرب گرفت. زن و مرد همچنان دور خود مى چرخیدند و صداى طوفان و خیسى باران را با تمام وجود حس مى کردند. طوفان آنها را آن قدر تاب داد تا راه را گم کردند. ناگهان رگبار تند بند آمد, به همان سرعتى که شروع شده بود.
دشت آرام شد و در هواى پاک و خیس شروع کرد به نفس کشیدن.
صداى زن, مرد را به خود آورد.
ـ حالا چه کار کنیم؟ از کدوم طرف بریم.
صدایش خسته, گرفته و بغضآلود بود. سکوت طولانى مرد اشک زن را در آورد. مراد روى زمین خیس نشست و گفت: ((انگار این دفعه نطلبیده.)) آرام گفت. اما خان بانو فهمید, با ترس به مردش نزدیک شد و گفت: ((مراد انگار قلبهاى ما صاف نیست. نیتمون پاک نیست, دلمون مثل دل کافر سیاه شده. ببین چطورى خدا از ما رو برگردونده.)) و با گوشه هراتى ش چشمان نم گرفته اش را پاک کرد. گریه هایش دل مرد را به درد آورد. نمى دانست در آن لحظه که هم راه را گم کرده بودند و هم وسایلشان را چه کار کند؟
در حالى که صدایش از خشم مى لرزید فریاد کشید: ((یه چند لحظه ساکت باش ببینم چه خاکى به سرم بریزم.))
فریاد مرد دل زن را شکست. در خود مچاله شد و سعى مى کرد گریه اش بلند نشود.
مراد سر را روى پاهایش گذاشت و با خودش گفت: ((خان بانو تو که از درد دل من خبر ندارى, من هفت سال زخم زبونا رو تحمل کردم اگه قرار باشه باز هم صبر مى کنم . .. اما امان از حرف و نگاه مردم ... دیگه بریدم, خسته شدم ...))
نفس عمیقى کشید و رو به زن گفت: ((بلند شو اون قدر مى ریم تا یه نفر راه رو بهمون نشون بده.))
خان بانو این راه را بارها با مردم ده رفته بود. به اعتقاد آنها هر کس هفت دفعه پاى پیاده به پابوس شاه احمد برود مراد مى گیرد. او دفعه آخر که بار ششم بود, همراه خاتون, مادر مراد رفته بود. وقتى به گهواره اى که پاى کوه به کمر دو درخت بسته بودند نگاه کرده و به جاى برگ سبزى که انتظارش را مى کشید چوب خشک و شکسته اى را دیده بود. دلش شکسته و در جواب خاتون که با خشم و طعنه گفته بود: ((مى دونستم این دختره نمى تونه پسرمو صاحب نسل بکنه.)) فقط گریسته بود.
مراد زیر چشمى خان بانو را نگریست. او بلند شده و آماده رفتن بود. مراد فقط گفت: ((اعتمادى به پاییز نیست دیدى که چند دقیقه پیش چه قیامتى به پا شد.))
و زن فقط سرش را کمى تکان داد و در پى مرد به راه افتاد.
آب چشمه اى که از کنارش مى گذشتند زلال بود و جوشان. ریگهاى ته چشمه که آب روى آنها قل قل مى زد, به وضوح دیده مى شد. بوى بلوطهاى نیم رس در فضاى دره و دشت پیچیده بود. بعد از رگبارى پاییزى هنوز قطره هاى آب از برگهاى بلوط مى چکید. همه جا به رنگ زرد و نارنجى دیده مى شد; انگار نقاشى هنرمند قوطى رنگش را روى طبیعت ریخته بود.
خان بانو آرام قدم برمى داشت و به بخت سوخته اش لعنت مى فرستاد.
مدتى که راه رفتند صداى بع بع گوسفندانى که پاى کوه مى چریدند لبخندى بر لبان زن و مرد نشاند. مراد به طرف چوپان دوید و پاى کوه مراد کمک خان بانو گهواره اى پارچه اى به کمر دو درخت بست. ... خان بانو پاى دامن پرچینش را گرفت و در پى مرد آرام به راه افتاد و در دل با خودش گفت: ((شاه احمد من بازم اومدم. این دفعه با دلى شکسته تر از دفعه هاى پیش. مى خوام یا مرادمو بدى یا ندادى سالم برنگردم. اگه قراره دست خالى برگردم کارى کن از کوه بیفتم پایین. مى خوام مرادمو بگیرم اگه مرادمو ندى, مراد زندگیمو ازم مى گیرن ... زندگى برام شده جهنم. نگاههاى مادرشوهرمو نمى تونم تحمل کنم. زخم زبون مردم ده آتیشم زده ... همه اومدن از تو . .. بالاى این هفت کوه مراد گرفتند. تو سرما, تو گرما, پاى پیاده, خسته, گرسنه, تشنه ...))
نفس سوخته در سینه اش را با آهى بیرون فرستاد و ادامه داد: ((جد و برجدم همه عشایر بودند, همه مراد گرفتن. اونا دلهاشون پاک بود و ...)) صدایش لرزید: ((شاه احمد شاید دل ما پاک نیست, شش دفعه اومدم دست خالى برگشتم ... این دفعه دیگه روسفیدم کن. نذار بهم بخندند.))
ـ خان بانو تندتر تا آفتاب به کمر کوه نرسیده باید اون بالا باشیم.
صداى مرد بال خیال زن را شکست. نسیم ملایمى در شاخه هاى درختان بلوط مى پیچید. مراد آه بلندى کشید و آرام طورى که زن متوجه نشود گفت: ((یا شاه احمد کمکم کن .. . منم مثل مرداى دیگه آرزو دارم چند تا بچه قد و نیم قد دورمو بگیرن و شلوغ کنن. مى خوام مادر بچه هام خان بانو باشه. نذار روسیاه مردم بشم, نذار زندگیم از هم بپاشه ...)) بالاى کوه که رسیدند نزدیک ضریح, خان بانو به گوشه اى و مراد به گوشه دیگر خزید. قطرات اشک خط سیاه محوى بر چهره زن کشیده بود. دستانش را به ضریح گره کرد و با صداى بلندى گریست: ((یا شاه احمد ... همه امیدم به توست اگه مثل دفعه هاى پیش دست خالى برگردم به خدا خودمو از این بالا مى اندازم ... دستمو بگیر و کمک کن.))
مراد روى سنگى روبه روى ضریح نشست و چشمانش را دوخت به کسى که تا به حال مراد همه را داده بود. بغض چون مشتى در گلویش نشسته بود اما غرور مردانه اش نمى گذاشت گریه کند. آرام به صدا در آمد: ((شاه احمد ما دهاتى ها رو خدا یه دل بیشتر نداد, یک بار دلمو به خان بانو فروختم حالا راحت نمى تونم دلمو از خاطرش بگیرم. نذار به خاطر نداشتن بچه زنجیر دلم پاره بشه.)) وقتى به خود آمد پهناى صورتش خیس اشک شده بود.
ساعتى از ظهر گذشته بود که قصد برگشتن کردند. دلشوره و تردید چون چترى بر آنها سایه گسترانده بود. زن جلوتر و مرد با شانه هایى آویزان در پى او از کمر کوه پایین مى خزید. نداشتن بچه برایشان دردى گران بود که هر چه زمان مى گذشت دردش شدیدتر و عمیق تر مى شد. خان بانو به پاى کوه که رسید صبر کرد تا مراد به او برسد. زن در حالى که دلشوره بر وجودش چمبره زده بود به طرف گهواره قدم برداشت. انگار با ساز چمر و عزا بر مزار خاطرات زندگیش مى رفت. همه امیدش به گهواره بود. مى خواست هر چه زودتر بداند شاه احمد به او چه داده است. ناگهان چشمش به گهواره افتاد بر جاى خشکش زد. بغض چون پرنده گیجى در گلویش بال بال مى زد. مراد به او نزدیک شد. با دیدن گهواره او هم بر جاى میخ شد. زن نشست شاید هم افتاد. وقتى که بلند شد در حالى که از شعف تعادل نداشت شروع کرد به شکر کردن. مراد نگاهى به گهواره اى که برگ سبزى در میان برگهاى زرد پاییزى در آن افتاده بود انداخت و خنده صورت غمگینش را چروک انداخت.
و به یکباره احساس کرد سایه هاى سیاهى که آرامش را از خانه دلش ربوده بود از روى قلبش سر خورد و تا پنجره هاى یخ بسته اش کش آمد.