دختران بهار در پاییز


سردى مهر را با گرماى مهرت لطافتى دیگر بده. باران مهر شو و نم نم بر شاخ و برگ درختان ببار و با دستان خیست, گنجشکهاى سرمازده را نوازش کن. از سر مهر بر بام خانه ها ببار, خودت را به پنجره هاى بسته بکوب. عطر خاک نم خورده شهر و روستایت را در همه جا بپراکن, از خانه ات آسمان, براى بچه ها بگو و از دوستانت ابر و باد, که مهر بر آنها مى تابد تا مهر از تو ببارد.
مى دانم که دوست دارى مهربانى را در مهرماه بر همگان ببخشى و فریاد کنى: ((مهر آمد, فصل مهرورزى آمد.)) فصل عشق به علم و دانش, فصل دست به دست گشتن کتاب و روشن شدن چراغ هر چه مدرسه است. فصل رفتن تمام بى سوادها و باسوادها به جایى است که بوى الفبا مى دهد. فصل ریزش زردها و رویش سبزها, فصل خمودى طبیعت و بیدارى دوباره تو.
بگذار جوانه هاى سبز اندیشه ات در میان برگهاى زرد پاییزى, ارمغانى براى طبیعت باشند, بگذار پاییز, زندگى دوباره اش را به امید رویش تو آغاز کند و تو زندگى ات را به امید رسیدن بهارى دیگر.
زندگى زیباست, بهار زیباست, پاییز زیباست, پس قدر زندگى و سرزندگى ات را بدان. هر چند که خبر دارم گاهى احساست گل مى کند, به زندگى و آنچه پیش رو دارى فکر مى کنى; آن وقت با اندوه مى نشینى کنج دیوارى, جلوى پنجره اى, روبه روى آینه اى و همین طور نگاه مى کنى و جملات خواسته و ناخواسته از ذهنت تراوش مى کند و بى اختیار بر زبانت جارى مى شود. هیچ نمى فهمى که چرا بعضى وقتها دلت مى گیرد و چرا بعضى وقتها بیخودى دلشادى. اصلا گاهى بودن و نبودن را باور ندارى و حس مى کنى در فضایى غیر قابل لمس و در زمانى مرده زندگى مى کنى و به این مى اندیشى که پاییزها چرا از پى هم مىآیند و مى روند و در اندیشه زمان چه مى گذرد. به این فکر مى کنى که روزها از براى چه در پى هم روانند و شبها چرا طاقت دورى خورشید را ندارند؟
اندیشیدن که گناه نیست؟ مگر عیب است کسى به این فکر کند که گذر زمان براى چیست و زندگى به چه دردى مى خورد؟ امید از ناامیدى نشت مى گیرد و تو ...
مى دانم که در این وقتها مى نشینى و آدمها و گلهاى پلاسیده پاییزى را یک به یک مى شمارى و فکر مى کنى زندگى یعنى چه؟ یعنى شعر, یعنى آوازى غمناک, شکنجه اى مداوم و یا سرک کشیدن کودکى به محوطه بازى پارک و یا نگاه سرد عابرى به موزهاى توى میوه فروشى و یا اندیشیدن یک مورچه به پاییز.
مى دانم این اولین و آخرین بارى نیست که احساست همین طورى براى خودش راه مى افتد و هر جا که دلش مى خواهد سرک مى کشد. مى دانم سالهاست که با این احساس مسافر, کنار آمده اى و تازه دارى فکر مى کنى زندگى یعنى گذر زمان در خیابان, در صف انتظار اتوبوس واحد و یا صف پنیر.
تازگى ها هم فهمیده اى که گذر زمان یعنى, چشم به موفقیتها و شکستها داشتن. و از آن وقت به هر چه پیروزى و شکست است, گفته اى هر چقدر که دلشان مى خواهد اوج بگیرند و آن وقت دیده اى که با کاهلى تو, شکست رشد کرده و قد کشیده و آن قدر بالا رفته که دیگر سرش دیده نشده است و موفقیت همین طور نشسته و نگاهت کرده و این گونه قصه شکست و پیروزیت آغاز شده است و تو هر روز به سقوط و صعود این دو نگریسته اى و باز در دل گفته اى, زندگى چیزى نیست جز اندیشیدن و پلک بر هم ساییدن و گذر زمان رشد شکستهاست و مات و مبهوت ماندن پیروزى.
فکر مى کنم مدتهاست که حس ناکامى در درونت فریاد مى کشد و شکستها خودشان را به رخت مى کشند. دیگر بودن خودت را هم باور ندارى و فکر مى کنى در میان زمین و آسمان و در جایى بدون زمان زندگى مى کنى; و شکست تو را به یاد کودکیت مى اندازد, به یاد شکستهاى کودکانه. به یاد تمام غصه هایى که به جوى آب مى بخشیدى و احساس نیم خورده ات را مثل سیبى سرخ مى جویدى.
مى دانم که مى دانى باید کودک بود تا بتوان به راز ماهیهاى سرخ توى حوض پى برد و فهمید زندگى از دید آنان چقدر زیباست و آبى حوض در عطش آب زلال چگونه حق زندگى را مى چشد.
مى دانم که گاهى گره اى کور روى همه دانسته هایت جا خوش مى کند و تو در پى یافتن راز هستى, خودت را گم مى کنى و به زنى مى اندیشى که هر روز گلهاى باغچه جلوى خانه اش را مى چیند و آنها را به سطل زباله مى بخشد تا روح سطل دمى در عطر لذت غرق شود و این در نظر تو مى شود بودن و در احساس یک سطل تازه شدن, یعنى به خود اندیشیدن و ... و راستى زمان کجاست؟ وقتى سطل پر از گل سرخ براى خودش در مسیر باد لق لق مى زند, زمان کجاست و چرا عقربه ها تند تند صورت زمان را مى خراشند و براى خود مى چرخند و چه رازى در این تاریخ است که همه را بى اختیار به جلو مى کشاند و ستون شکستها را بالا مى برد و ستون موفقیت را چشم به راه مى گذارد؟
زندگى در گذر است, زمان مى گذرد و تو مى خواهى گل سرخى از زمان به عاریه بگیرى و در گلدان اندیشه ات بکارى و به شکوفه هایش خیره شوى و ببینى گلها چگونه در باور زمان مى شکفند و برگهاى زمان چطور در کلکسیون زندگى مى خشکند و تو همچنان در پى یافتن فلسفه وجود خودت هستى.
باید عجله کنى, باید بجنبى و حس زندگى و زنده بودن را بیابى, شاید زیستن در شاخه اى بیدى باشد و یا لقمه اى در حنجره یک مادر و یا شاید شوق پرواز در بال مرغى مهاجر و ...
دوست دارم بعد از این اگر احساست دوباره گل کرد و باز نشستى و خیالات و اوهامت را به هم بافتى, لحظه اى به این بیندیشى که زندگى را هنوز نباخته اى و زلزله اى و یا شاید حتى تکانى کوچک و یا خیزشى کوتاه, بتواند این ستون موفقیت تو را کمى بجنباند و تکانش بدهد و آن وقت شاید ستون شکست کوتاه بیاید و از رو برود و سال تحصیلیت سرشار از تجربه وتحقیق شود و همه چیز به موفقیت و پیروزى ختم شود, شاید بشود, شاید ...