سیاه چادر سبز
صداى بچه ها از پس عطر بنفشه هاى وحشى اطراف چادر مى گذشت و در هواى رخوتآلود صحرا, تا کنار دره سرسبز کوه و چراگاه گوسفندان پرواز مى کرد و در آواز پرندگانى که روى درختان پر مى کشیدند, گم مى شد. یک گلدان شمعدانى خاموش و تنها, کنار چادر ایستاده بود و به نگهبانى از گیوه هاى گلآلود و تا به تا مشغول بود.
لحظه اى صداى بچه ها فروکش کرد و آواى تق تقى منظم اوج گرفت که چون نوک دارکوب بر تخته چوبى کوبیده مى شد, تخته اى نه چندان سیاه که داشت آن وسط براى خودش لق لق مى خورد و مردى که کنارش ایستاده بود, سعى مى کرد آن را با یک دست آرام نگاه دارد. پسرکى که چشم از مرد برنمى داشت از جا جهید و کناره تخته را چسبید تا مرد راحت تر با گچش تخته را بنوازد و بچه ها همین طور به آنها زل بزنند و با دهان باز نگاهشان کنند.
دخترى پوشیده در گلهاى رنگین چارقد و پیراهنش, از کنار چادر گذشت و بدون آنکه کسى متوجه شود, سایه اش دمى ایستاد و بقچه اى نان کنار گلدان گذاشت و با سبزى چشمهایش چادر را سبزتر کرد. هیچ کس وى و سایه اش را ندید, جز دخترکى سیاه چشم که در گوش همبازیش پچ پچى کرد و بعد لبخندى به بقچه کنار شمعدانى زد و آن یکى به لبه دامن چین دار زن نگریست که سبزه ها و بوته ها را نوازش مى کرد و به آرامى دور مى شد.
دخترک نگاهش را همراه با عطر نان داغ به داخل چادر کشاند. پسرى که کنارش نشسته بود, مداد را از دست او ربود و روى کاغذش, عکسى از وى کشید. دخترک بى توجه به مداد و طرحى که کشیده مى شد, به مرد نگریست. مرد عرق پیشانى را پاک کرد و هوا را بویید و لحظه اى چیزى در نگاهش برق زد. به میانه دشت که از دهانه چادر پیدا بود, چشم دوخت و قایق لرزان چشمانش در پى نشانى آشنا, به تلاطم افتاد و هوا را با تمام قدرت بویید.
دخترى که لاغرتر از همه بود و شالى از تورى رنگین بر سر داشت, به مرد نگریست و در دفترش چیزى نوشت. دخترک کنار دستش در حالى که لبه هاى دامن شکافته اش را به هم گره مى زد, تمام حواسش به چیزهایى بود که روى تخته لرزان وسط چادر حک شده بود. مرد به طرف گلدان رفت. بقچه را دید و سرخوش نفس عمیقى کشید.
بقچه را برداشت و آن را در کنار جلیقه اش به میخ تیرک چادر آویخت. نگاهى به بچه ها انداخت و کتابى به دست گرفت و بچه ها چون موجى سرکش ناگهان به جنب و جوش افتادند و هر کدام به سوى بقچه هایشان خم شدند تا کاغذى بردارند و بنویسند; هر آنچه را که از دهان مرد خارج مى شد.
دخترى که شالى رنگین بر سر داشت, روى گلیم سبز چادر افتاده بود و مى نوشت, و هر آنچه را که مى شنید, بر لوح دلش نقش مى زد و حتى لحظه اى سرش را بلند نمى کرد تا نیم نگاهى به بچه هاى اطراف و کاغذهاى آنها بیندازد. بچه هاى دیگر هم بدون توجه به همدیگر, زبرى کاغذ زیر دستشان را با نرمى مداد, سیاه مى کردند و صداى آرامشان بعد از صداى مرد شنیده مى شد که قبل از نوشتن, کلمات را براى خودشان تکرار مى کردند; تا اینکه سایه اى سیاه کش آمد و وسط چادر پخش شد و لحظه اى بعد پایى و چوبدستى بود که به شمعدانى خورد و گلدان روى زمین افتاد.
دخترکان و پسربچه ها سر بلند کردند و پیرمردى را چوب به دست بر آستانه چادر دیدند که موهاى سپید از کلاه نمدى بیرون مانده اش, در کشاکش باد مى رقصیدند. پیرمرد بىآنکه چیزى بگوید نگاهش به دختر لاغراندام دوخته شد. دخترک خودش را از روى گلیم جمع کرد. مرد و پیرمرد چشم به هم دوختند. بچه ها خاموش به آن دو نگریستند و به دخترک که داشت بقچه اش را زیر بغل مى زد.
لبهاى چروک خورده پیرمرد انگار چیزى گفت و دمى بعد دستان بزرگ و زمختش, دست کوچک دختر را گرفته بود و به سوى چراگاه مى برد و دخترک سیاه چشم به او خیره شده بود که داشت گامهاى کودکانه اش را در پى گامهاى بلند پیرمرد, بزرگتر برمى داشت.مریم بصیرى
مسجود شرقى
نه عشق را تجربه کرده بود و نه اشک را!
گاهى دیده بود که ندیمه اش به دور از چشم دیگران
گوشه اى خلوت اشک مى ریزد و آه مى کشد و نمى دانست چرا از او نپرسیده بود: ((چرا گریه مى کنى؟ چى شده؟))
اما امروز که او را به عنوان اسیر جنگى به این اردوگاه خاکى و گرم آورده بودند, دلش مى خواست گریه کند و مرتب آه بکشد.
ندیمه ها دوره اش کرده و نگران حالش بودند. اما او حالش خوب بود, حتى یک خال سیاه هم روى پیراهن سرتاسر سفید و زربفتش نیفتاده بود.
ـ بانوى من, جوانان عرب نقاب بر صورت به صف ایستاده اند, براى اینکه راحت تر باشید; باید یکى را به عنوان زوجه خود انتخاب نمایید.
ندیمه جوانش بود با همان صداى لطیف و نازکش ...
چشمان درشت و سیاه شرقى اش را از زیر نقاب دور تا دور چرخاند و در میان آنها فاصله اى دید, فاصله اى که با نور زردرنگى پر شده بود. باورش نمى شد. چشمهاى زیبایش را بسته و دوباره باز کرد. اما آنجا نور هنوز باقى بود. به آرامى حرکت کرد. بین راه ایستاد و به عقب نگاه کرد. همه سر جاى خود ایستاده بودند و متعجب او را نگاه مى کردند.
روبه روى نور که رسید, ایستاد. سرش را بلند کرد و نگاه جذاب مردى را دید و همانا فرو ریختن دل ساکت و بى دغدغه اش را احساس کرد. سرش را که دوباره به پایین انداخت, زانوانش سست شده بود, و داشت اشک و عشق را با هم تجربه مى کرد. مقابل نور به سجده در آمد ...
او شاهزاده خانم, شهربانو دختر یزدگرد پادشاه ایران بود.توران قربانى صادق ـ اردبیل