نجواى نیاز


غریب آشنا

از تو حرف زدن برایم دشوار است. یاد تو که مى افتم, زخمهاى کهنه ام سر باز مى کند و نمک است که بر زخم جگر مى پاشد. یاد تو, یاد تمامى تشنگى هاست, یاد تو عجین شده با غم و غربت و اسارت و زنجیر و شترهاى بى جهاز. یاد تو, یاد همه مظلومیتها را در ذهنها تداعى مى کند. تو تنها بازمانده هفتاد و دو شهید سرخ فام کربلایى ...
تو پیامآور و رسول کشتگان عشق در مذبح کربلایى, تو مانده اى تا امامت و ولایت پا بر جا باشد, تو مانده اى تا این درد و غم و زینب و مرهم اسرار نهانى او باشى. تو مانده اى تا زینب در سایه تو خطبه رسوایى امویان را قرائت کند و با تکیه بر تو, تابع ولایت و امامت بودنش را پیش از پیش به دیگران بنماید. تو مانده اى تا عبادت و اطاعت پروردگار را معنایى دیگر ببخشى و با این کلمات سوزناک و عبادتهاى عاشقانه, معبود را به ما بشناسانى.
تو سجادى, زینت عبادت کنندگان, تو غریب آشناى کربلایى, تو جلوه اى بارز از صبر خداوندى بر روى زمین, تو عصاره مظلومیت زهرایى, زبان تو همانند شمشیر دو دم على مجبور است در غلاف بماند و با اشاره و کنایه, درد خود را به جامعه غفلت زده بفهماند.
نمى دانم چه بگویم, اما این بر همگان روشن است که تو امتداد کربلایى.

رعنا وهمآزاد ـ مراغه


اهوراى من ظهور کن

آسمان بى تاب تر از همیشه بود و سر آشتى نداشت. گویى رویاهاى نمدار شب, در بالاى سرم مچاله شده بود. زمین ملحفه سبز رویش را, با خشم دور انداخته و سرش را روى زانوان بى احساس و کفن پوش زمستان گذارده بود. لحظه عبور خشمگین عاطفه از کوچه پس کوچه هاى دلبستگى را احساس مى کردم. هنوز عقربکهاى ساعت چرت مى زدند و در انتظار, خمیازه مى کشید. قرار بود تو از پنجره روشن خورشید, یک سبد یاس سرخ برایم هدیه بیاورى و تک تک زخمهاى زمین دلمرده را با اکسیر محبتت شفا بخشى. شبیخون تلخ حادثه بود و زمستان به خواب رفته احساس. یاد تو مرهم سکوت بود, اما درد فراقت دیوارهاى کابوسى مهیب را در من تداعى کرد و خیال واهى تنهایى, مرا کنار دریاچه اى به دار آویخته فرود آورد. من, جان دادن دریاچه بى گناه را نظاره مى کردم در حالى که اشک, پرده نیازم را خیس کرده بود و باز هم بارى دگر, نقش نگاه مهربان تو, کاسه پرآب احساس مرا بخار کرد. گویى امواج نگاه ماه, تو را در آغوش مى کشید و زندگى, تو را نفس نفس مى زد. هنوز از جذبه چشمان مهربانت سیراب نشده بودم که دستهاى خیس باد با تیغه انگشتانش, انتهاى جاده اى غریب را بر پرده چشمان به بند کشیده ام به تصویر کشید. جاده پر بود از ستارگان برهنه اى که اشک مى ریختند و غبار غمشان همه جا را پوشانده بود. با گامهاى خود, جاده را آرام کردم. تپشهاى قلب خاموش خاک, تپیدن گرفت. بوى رسیدن به تو هر لحظه مشام مرا, آشناتر مى کرد. تو در تابلوى دشت روشنى همنشین زمزمه چکاوکان بودى و من در تابلوى شبى, اسیر در دست دیو خیال و برایم زیباترین حادثه, پیوند التهاب شبم با دشت روشن سیمایت بود. جاده طى مى شد و من به انتهاى جاده اى پریشان رسیدم که پلى آن را به قداست اهورایى ات گره مى زد. نبض به خواب رفته زمان بیدار شد و غرور آسمان, از شرم قداستت در هم شکست و شب در بالاى سرم پخش شد و زمین یادش آمد که سردش شده و ملحفه سبز رویش را, دوباره بر سرش کشید و دستان تو, دریاچه بى گناه را حکم زندگى بخشید. و تو مى خواستى یک سبد یاس سرخ به من هدیه بدهى که ناگاه ... آرى, ناگاه اشعه نامراد صبح, کلید رویاى با تو بودنم را محو کرد. چشمانم را که باز کردم, همه جا بوى یاس گرفته بود و کمى آن سوتر جاده, رد پاى ستاره اى را در خود مرور مى کرد.

منیره مقدم زاده ـ چابکسر


یادبودهاى مغموم

سوت قطار و بوقى ممتد ماشینها و عابرانى که از ابتداى خودشان مى گریزند.
ذهن خسته پرنده در عصر تمدن و به خود پناه بردن از سرگیجه هاى مداوم زمین. حتى مگسها از صورت زندگى حالشان بد مى شود و وقتى ندانستن ابتداى مسله باشد و نفهمیدن جواب معادله اى مجهول.
در این یادبودهاى مغموم, زندگى در حجم هندسى چشمها خمیازه مى کشد و بوى جراحت هویتهاى بى شکل از دهان دیروز هنوز ادامه دارد.
من در میان انبوهى درد شباهتى بى هیچ یافته ام, و مغز متورم شده ام از تراکم فکرهاى طویل سوت مى کشد, چگونه مى توانم دستهایم را فراموش کنم.
به من بگو چگونه در ارتفاع منجمد قرن, خورشید مانده اى, به من بگو چگونه در عصر تبادل اتم, اعتماد را مجبور به ایستادن کنیم.
چه دردناک است نگاه کردن به فقیرترین محله هاى جهان که بوى اضمحلال معنویت مى دهند.
چه دردناک است رژه موریانه ها در کتابخانه هاى عمومى شهر; در این ساعتهاى گنگ به ازدحام کابوسهایى که در بیدارىام دیدم فکر مى کنم.
از پایان خودم مىآیم, رها شده در بالارود زیستن, مرا به خاطر بسپار, مرا که از خاطر خودم رفته ام.
اما مى خواستم فرق کرده باشم با همه خودم و با همه تو ...

لیلى صابرىنژاد ـ اندیمشک