فتح کامل نیست

طاهره صفارزاده


صداى ناب اذان مىآید
صداى ناب اذان
شبیه دستهاى مومن مردى است
که حس دور شدن, گم شدن, جزیره شدن را
ز ریشه هاى سالم من برمى چیند
و من به سوى نمازى عظیم مىآیم
وضویم از هواى خیابان است و
راههاى تیره دود
و قبله هاى حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و لاک ناخن من
براى گفتن تکبیر
قشر فاصله نیست
و من دعاى معجزه مى خوانم
دعاى تغییر
براى خاک اسیرى که مثل قلعه دین
فصول رابطه اش
به اصلهاى مشکل پیوسته است
و اوست که مى داند
که پشت خسته ابر
به لحظه هاى ترد شکستن نیاز دارد
و دفع توطئه تخدیر
به لحظه هاى بعدى باران
و لحظه هاى وحشى رود
و من که از قساوت نان مى دانم مى دانم
که فتح کامل نیست
و هیچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجاى فاصله برگ را
ز کینه پنهان باد بشمارد
و حرص یافتن مروارید
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفه شن مجاز خواهد کرد


نداى آغاز

سهراب سپهرى


کفشهایم کو
چه کسى بود صدا زد ((سهراب))
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامى یک مرثیه از روى سر ثانیه ها مى گذرد
و نسیمى خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا مى روبد
بوى هجرت مىآید
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره, با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفى از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمى عاشقانه به زمین خیره نبود
کسى از دیدن یک باغچه, مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه اى را سر یک مزرعه, جدى نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم مى گیرد
وقتى از پنجره مى بینم ((حورى))
دختر همسایه
پاى کمیاب ترین نارون روى زمین
فقه مى خواند
چیزهایى هم هست, لحظه هایى پر اوج
مثلا شاعره اى را دیدم
آن چنان محو تماشاى فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبى از شبها
مردى از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانى را
که به اندازه پیراهن تنهایى من جا دارد, بردارم
و به سمتى بروم
که درختان حماسى پیداست
رو به آن وسعت بى واژه که همواره مرا مى خواند
یک نفر باز صدا زد سهراب
کفشهایم کو