شیرین
رفیع افتخار
مهرى مى رود. خیلى راحت جدا مى شود. اما از من؟ به هیچ وجه! جدایى ما محال است. در تصور نمى گنجد. هرگز نمى تواند اتفاق بیفتد. علاقه ما به هم مثال زدنى است. بى شائبه از کوچکترین حس حسادتى! مى گویم حسادت, چرا که بسیارى معتقدند دو خواهر پشت سر هم, در درون و برون کیسه شان پر است از احساسى بسیار نیرومند با نام حسادت. اما نه من بدین گونه ام, نه مهرى. بر عکس, بارها شنیده ام که گفته اند هر چند مهرى و شیرین دوقلو نیستند اما یک روحند در دو جسم. غیر از این هم نیست. مهرى الگوى من است. خواهر بزرگترى که فکر و حرفش را بى کم و کاست قبول دارم و به جان پذیرایم.
مهرى که به خانه بخت مى رود من تنها مى مانم. هر چند خانه جدیدش نزدیک است و تقریبا هر روز او را مى بینم, با این وجود نبود او همیشه با بود من است.
به مهران مى گویم مى خواهم یک خانه تکانى اساسى بکنم, قبول مى کند. به زحمتش مى ارزد. هر چند که تمامش بر دوش خودم است. خانه را مى توانم به هم بریزم و از نو به سلیقه خودم بسازم و تزیین و آرایشش بدهم.
از کله سحر مشغول جا به جا کردن مى شوم. فرشها, ظرف و ظروف, پشتى ها و ...
مادرشوهرم مىآید. کیک بزرگى پخته است.
با گشاده رویى مى گوید:
ـ فکر کردم امروز دست تنهایى. این کیک را براى عصرانه ات پخته ام تا ...
حرفش را قطع مى کنم.
ـ امروز عصر, من و مهران به میهمانى دعوتیم. لازم نبود زحمت بکشید.
دروغ مى گویم.
بى اعتنایى اش مى کنم و مشغول کارم مى شوم. او خداحافظى مى کند و مى رود. از دروغى که گفته ام اصلا ناراحت نیستم. فردا هم که مىآید مشغول تزیین خانه هستم. با بسته اى بزرگ آمده, روز قبل را به دل نگرفته.
پرخنده مى گوید:
ـ دخترم, مى پسندى؟ پارچه پرده اى است براى اتاق ناهارخورىتان!
پارچه نفیس و زیبایى است. بدجنسى مى کنم و تحسینم را بروز نمى دهم.
به سردى مى گویم:
ـ من از رنگ فیروزه اى, هیچ خوشم نمىآید:
و بلافاصله صورتم را برمى گردانم و خودم را گرم کار نشان مى دهم. پیش خود خیلى خوشحالم. حقش را کف دستش گذاشته ام.
مى گوید:
ـ عزیزم, اشکالى ندارد. سلیقه ها متفاوت است. اما چه خوب شد گفتى. مى خواستم آن سرویس چینى فیروزه اى را به عنوان هدیه برایت بیاورم. حالا که خودت مى گویى از رنگ فیروزه اى بدت مىآید, زحمت آوردن و بردنش را از دوشم برداشتى.
تا مى رود از شدت ناراحتى گریه ام مى گیرد. مى مردم براى آن سرویس چینى! چه راحت با یک دروغ آن را از دست دادم.
روز بعد مهران مى گوید:
ـ چند وقت است مامان سرویس عتیقه اش را برایت بسته بندى کرده. نمى دانم چرا این دست و آن دست مى کند؟
برایم خواستگار مىآید. اسمش مهران است. مامان, آنها را مى شناسد. سالها پیش با مادرش همسایه بوده اند. وضع جوانشان, یعنى مهران, یعنى خواستگار من, بد نیست. کارشناسى گرفته و در شرکتى استخدام شده, با وام بانکى هم آپارتمانى خریده است. در اصل وجود این آپارتمان است که من زود جواب مثبت مى دهم. آپارتمان مهران یک کوچه بیشتر با خانه مهرى فاصله ندارد. تنها اشکال, مادر مهران است. از مادرشوهرها تصویر وحشتناکى در ذهنم دارم. عامل متلاشى شدن غالب زندگیها را مادرشوهرها مى دانم. فکر مى کنم مادرشوهر کسى است که آنقدر در گوش پسرش مى خواند و در زندگى عروسش دخالت مى کند تا شیرازه زندگى آنان را از هم بپاشاند ...
این تصاویر وحشتناک را مهرى در من ایجاد کرده. بهش مى گویم به نظرم نمىآید مادر مهران مثل بقیه مادرشوهرها باشد. مامان هم که خیلى تعریفش را مى کند. مهرى در جوابم مى گوید نباید فریب ظاهرشان را بخورم. باطنشان چیز دیگرى است. بعد, خیلى سفارشم مى کند از همان روز اول حقش را بگذارم کف دستش. حرفهایش را تصدیق مى کنم. همیشه حرفهایش را دربست قبول کرده ام. بنا را مى گذارم به از میدان به در کردن مادرشوهرم, از همان اول کار!
مهران مى پرسد:
ـ راستش را بگو شیرین, با مادرم دعوایت شده؟ چرا او دیگر خانه مان نمىآید؟
از کوره در مى روم. مطمئنم خوب پرش کرده و علیه من او را شورانده. تا مى توانم به مادرش دروغ مى بندم و از دخالتهایش مى نالم. متهمش مى کنم به زخم زبان زدن و عاقبت به حالت قهر به خانه خودمان مى روم.
هنوز عرقم خشک نشده که مهرى سر مى رسد. همراه ساکش! باور نمى کنم! منتظر روز طلاقش است. رفتارش با مادرشوهرش مایه اولیه نزاعش بوده.
مامان, قبح کارش را گوشزد مى کند.
ـ تو باید شوهردارى را از شیرین یاد بگیرى. همین که مادرشوهرش مرا مى بیند یک زبان به هزار زبان تعریفش را مى کند و ...
تکان مى خورم و بر خود مى لرزم. پرده اى تیره و تار از جلوى چشمانم کنار مى رود.
شتابان از خانه مى زنم بیرون.
دوست داشتم بال داشتم, پرواز مى کردم و آنى خود را به مادرشوهرم مى رساندم. باید به او مى رسیدم. دست و صورتش را غرق بوسه مى کردم و از دروغهایى که بهش نسبت داده بودم, عذرخواهى مى کردم.
در این فکر و خیالها هستم که در خم کوچه آن سیماى مهربان را مى بینم. جلو مى دوم و صورتش را با اشک چشم شست و شو مى دهم. پیاپى و بى وقفه عذرخواهى مى کنم.
با لبخندى مهربانانه مى گوید:
ـ مهران, حرفهایى که به من نسبت داده بودى یک به یک برایم گفت. منم تمامشان را پذیرفتم. داشتم مىآمدم تا از تو خواهش کنم سر خانه و زندگیت برگردى. به پسرم هم قول داده ام دیگر مزاحم زندگیتان نمى شوم! تو هم لازم نیست به او بگویى دروغ گفته اى. حالا هم برگرد سر زندگیت و با شوهرت خوشبخت و سعادتمند باش.
سرم را انداخته ام پایین و در حالى که بهش تکیه داده ام به طرف خانه ام به راه مى افتم.