قصه هاى شما 69

نویسنده


 

قصه هاى شما (69)

مریم بصیرى

O آخرین سطر حضور ـ یک درس
زینب نطاق ـ شیراز
O درویش
سیمین دخت مصطفایى ـ گیلانغرب
O لبخند فرشته
مهتاب ـ اصفهان
O مقصر کیست
مرضیه موسوى ـ اصفهان
O خوشبختى گمشده
منوره السادات نمایى مرتضایى ـ قم
O قهر طبیعت
طاهره جعفرى ـ قم
O عشق بى پایان
زهرا حسینى ـ قم
O مى پرستمت
سمیه آزادى ـ قم
O پهلوان
بى بى زهرا قاضوى ـ نائین

زینب نطاق ـ شیراز

دوست عزیز, دو داستان از شما به دستمان رسیده است. به قول خودتان بدون تعارف نوشته اید که از بخش هاى دیگر مجله خوشتان نمىآید و بخش ((دختران بهار)) را هم فقط به خاطر ارسال داستان هاى خوانندگان نگاه مى کنید, اما صادقانه اعلام مى کنید تنها بخشى از مجله که شما را قانع مى کند, ((قصه هاى شما)) مى باشد و اینکه نه تنها از خواندن آثار دیگران لذت مى برید, بلکه از خواندن نقدهاى داستان ها بیشتر لذت مى برید; چون خیلى چیزها یاد مى گیرید و به این یادگیرى احتیاج دارید.
امیدواریم بتوانیم بعد از این نیز, نظرات شما و دیگر دوستان را جلب کنیم. از ما خواسته اید که آثارتان را نقد کنیم تا متوجه اشکالات خودتان بشوید. ما هم بدون تعارف و صادقانه اعلام مى کنیم که نثر شما داستانى است, هر چند که با تمرینات بیشتر, این نثر کاملا داستانى خواهد شد. مهم تر از همه وحدت موضوع, زمان و مکان را مى شناسید و چون داستان برخى از دوستانتان حوادث مختلف را در طول چندین ماه و یا سال روایت نمى کنید.
حوادثى هر چند کوچک و بى اهمیت مى توانند سوژه یک داستان خوب باشند, مانند داستان ((یک درس)) شما. کودکى به دلیل مشکلات مالى, دیگر به مدرسه نمى رود و مشغول دست فروشى مى شود. یک روز معلم او به سراغش مىآید و مى بیند پسرک آرام و خجول گوشه اى نشسته است و هیچ کس طرف بساط او نمى رود. معلم کتش را در مىآورد و شروع به بازارگرمى مى کند و اجناس پسرک را مى فروشد; بعد از او مى خواهد که همیشه بهترین باشد چه در مدرسه و چه در خیابان.
وقتى خودتان هم با خلاصه اى که طرح این داستان روبه رو مى شوید, مى بینید که جاى خیلى چیزها از جمله کشمکش خالى است. مشکل اصلى پسر را به روشنى عنوان نمى کنید. آیا او از کارش ناراحت است, خجالت مى کشد, دلش مى خواهد به مدرسه برود, مى ترسد و یا ...
این پسرک بى توجه به خودش و دیگران فقط جلوى بساطش مى نشیند, بدون اینکه با خودش و یا دیگران درگیرى داشته باشد. حضور معلم مى تواند شروع خوبى براى به سرانجام رساندن این درگیرىها باشد ولى او فقط به پسرک راه و روش کاسبى را یاد مى دهد و مى رود, چیزى که بارها دست فروش هاى دیگر سعى مى کردند به پسرک بیاموزند. حضور معلم باید بیش از این مهم و منطقى جلوه داده شود, طورى که با آمدن و رفتن او زندگى پسرک دگرگون شود و او بتواند راه زندگى اش را بیابد.
حتى با اشاره به چیزهایى که پسرک و یا دیگران مى فروشند, خواهید توانست با کمترین و جزئى ترین مسائل, علاه بر فضاسازى, بحران را پیچیده تر کنید. به فرض چیزى که پسر مى فروشد بهتر و ارزان تر از دیگران باشد و یا اینکه خوراکى باشد که به سرعت خراب و یا گرم شود و پسر در حالى که براى فروش آنها تقلا مى کند, خود گرسنه و تشنه باشد و ...
در کل باید گفت این اثرتان جمع و جور است و توانایى تبدیل شدن به یک داستان بهتر را دارد.
((آخرین سطر حضور)) زیبایى خود را در نوع پرداختش نشان مى دهد. مادرى که دفتر خاطرات پسرش را مى خواند و متوجه ارتباط و ملاقات پسر با پدر شهیدش مى شود و در نهایت در آخرین برگ دفتر, خبر از ملاقاتى همیشگى مى دهد و در حادثه انفجار حرم حضرت رضا(ع) به نزد پدر مى شتابد.
پسرک به روشنى از وقایع اطلاع دارد و مادرش به راحتى با این مسئله کنار مىآید و با علم به اینکه دیگر پسرش را از دست داده است, لباس سیاه مى پوشد و به خبر انفجار حرم از رادیو گوش مى کند.
همه چیز آنقدر ساده و آرام پیش مى رود که خواننده شک مى کند آیا این مادر احساسى نیز در وجود خود دارد یا نه. از سوى دیگر ارتباط پسر با پدرش زیباست به شرطى که قدرى آن را منطقى تر نشان مى دادید و یا اینکه خبر شهادت پسرک را از زبان خودش به شکلى گنگ و مبهم عنوان مى کردید و مادر تازه بعد از شنیدن خبر متوجه شود که منظور پسر و شوهرش از حرف هاى داخل دفترچه خاطرات چیست؟
براى پرداختن به دنیاى متافیزیک و همچنین نشان دادن روح پدر و پسر به صورت پروانه هایى در داخل خانه, باید دقت بیشترى مى کردید تا اثرتان علاوه بر مسائل معنوى از لحاظ فن داستان نویسى نیز زیباتر به نظر مىآمد.موفق باشید.

سیمین دخت مصطفایى ـ گیلانغرب

خواهر پندپذیر ما, در نامه تان اشاره کرده اید که نصیحت هاى ما را به گوش گرفته اید و با خواندن نقدهاى جالبى که براى خودتان و دیگر دوستان در این بخش خوانده اید, امیدوارید توانسته باشید در این اثرتان تمام نکات مربوط به داستان کوتاه را رعایت کنید. البته ما نیز دلتان را نمى شکنیم و اول از همه به شما تبریک مى گوییم که لااقل اثرتان از لحاظ حجم و اندازه شبیه داستان کوتاه شده است و دیگر مثل گذشته, آثارى حجیم برایمان ارسال نکرده اید.
اما اثر شما هنوز دو مشکل دارد. اول اینکه به تمام جزئیات غیر ضرورى اشاره مى کنید; مثلا ساعت چند است, آدم ها شام خوردند, خوابیدند, بلند شدند و ... هر چند اطلاعاتى از این دست به زمان و مکان و شخصیت پردازى افراد کمک مى کند ولى باید وجود آنها ضرورى باشد; مثلا اشاره به شام و نهار خوردن مکرر شخصیت ها دردى را دوا نمى کند مگر اینکه خواسته باشیم به غذاى خاص و یا صحبتى بین اشخاص داستان در هنگام غذا خوردن, اشاره کنیم. پس یادتان باشد که لازم نیست تمامى رویدادها, جزء به جزء و ساعت به ساعت نوشته شود. به راحتى مى توانید بدون اشاره به شب شدن و غذا خوردن و خوابیدن افراد, به ماجراى روز بعد اشاره کنید.
اما مشکل دیگر شما با توجه به ایجاد فضاى مناسبى که خلق کرده اید, عدم باورپذیرى است. افراد یک خانواده فقیر دلشان مى خواهد که یک کولر بخرند ولى پول آن را ندارند تا اینکه یک درویش ناگهان پیدایش مى شود و گردنبندى را که مادر خانواده سال ها پیش فروخته است در حوض خانه آنها مى اندازد و بچه ها خوشحالند که مى توانند با پول آن کولر بخرند.
توجهات غیبى و اتفاقاتى از این دست, کم نیستند, ولى مهم چگونه پرداخت کردن آنهاست, طورى که خواننده ببیند و باور کند, نه اینکه بگوید او را سر کار گذاشته اند و کجاست آن درویشى که به آنها نیز کمک کند. باید به گونه اى اثرتان را بسط و گسترش مى دادید که مخاطب به جاى عدم همذات پندارى با این داستان فکر مى کرد که واقعا در سخت ترین روزها, باز کسى هست که به داد او برسد.
منتظر دیگر آثار زیبایتان هستیم.

مهتاب ـ اصفهان

دوست 17 ساله ما, از علاقه تان به نویسندگى گفته اید و اینکه مى خواهید با نقدهاى این بخش, پیشرفت کنید. ما نیز امیدواریم بتوانیم شما را در این رشد و شکوفایى ادبى یارى دهیم.
دختربچه اى منتظر آمدن پدرش از زیارت و آوردن سجاده اى براى او مى باشد. پدر سجاده را مىآورد ولى خود نیز تصادف مى کند و مى میرد و فقط سجاده براى دخترک باقى مى ماند.
((لبخند فرشته)) بیشتر از این چیزى ندارد. دخترک هر چند دوست دارد سجاده اى داشته باشد و از پدرش نماز خواندن یاد بگیرد ولى نباید مرگ پدر را به فراموشى بسپارد. در واقع شما باید موقعیتى را به جاى موقعیت قبلى جایگزین کنید. وقتى دختر منتظر پدر و سوغاتى او است, وقتى با جسد پدر روبه رو مى شود, آیا باید همچنان در فکر سجاده باشد و یا در فکر پدر؟
جداى از تمامى این مسائل اگر کسى تصادف کند آیا او را به خانه اش مى برند و یا به بیمارستان, حتى اگر پدر جلوى در خانه شان تصادف مى کرد, منطقى بود که او را به بیمارستان ببرند, در صورتى که اصلا ما به عنوان خواننده نمى دانیم این حادثه کجا و چه وقت براى پدر رخ داده است.
شما باید نخست فضاى کوچک و سنتى محل زندگى دخترک را بیشتر معرفى مى کردید و با توجه به گویش کردى او, اندکى به جزئیات زندگى و فرهنگ مردم آن منطقه اشاره مى کردید. سجاده را از دید دخترک خیلى مهم جلوه مى دادید و اینکه مثلا قرار است به زودى به سن تکلیف برسد و پدر قول داده است که سجاده اى زیبا براى او بیاورد تا وى همیشه نمازهایش را روى آن بخواند, ولى وقتى اتفاقى مهم تر در زندگى دختر ایجاد مى شود او باید براى لحظه اى هم که شده سجاده را فراموش کند و به فکر پدر باشد, مگر اینکه مرده و یا زنده پدر را در خانه نبیند و فقط متوجه ساک او شود و ...
موفقیت همواره با شما باد.

مرضیه موسوى ـ اصفهان

خواهر ارجمند, دقت شما و تماس هاى مکررتان در رفع اشکالات آثارتان قابل ستایش است; اما متإسفانه بازنویسى دوم ((مقصر کیست)) هنوز چنگى به دل نمى زند و ما منتظر هستیم که شما با توجه به نکاتى که طى نامه برایتان ارسال شده است, اثرتان را بارى دیگر دوباره نویسى کنید و براى چاپ بفرستید. از آنجایى که بحث اصلى داستان شما در پایان آن و با بیمارى و مرگ عنوان مى شود, باید به این بخش مهم بیشتر از اینها توجه کنید. در حالى که شروع داستان به منزله آشنایى خواننده با اشخاص و حوادث است, بخش میانى نمایانگر مشکلات اشخاص و هدایت آنها به سوى اوج است. در بخش پایانى نیز راه حلى براى این مشکل ارائه مى شود. انتهاى داستان باید آن انقباضى را که در صحنه اوج ایجاد شده است, با نشان دادن گره گشایى منطقى, برطرف کند.
البته برخى خوانندگان دوست دارند که با توجه به پیش بینى هاى خودشان و کدهایى که نویسنده ارائه کرده است, پایان داستان را حدس بزنند و بر عکس برخى دوست دارند که با پایانى ناگهانى و غیر منتظره غافلگیر شوند. این به عهده شماست که با توجه به حوادث داستان کدام پایان را انتخاب کنید.
منتظر اثر بازنویسى شده شما هستیم.

منوره السادات نمایى مرتضایى ـ قم

دوست عزیز, اولین داستان شما به دستمان رسید. شروع ((خوشبختى گمشده)) کاملا داستانى است ولى متإسفانه در ادامه آن را تبدیل به نقل خاطرات کرده اید. یک مجروح در بیمارستان چشم هایش را روى هم مى گذارد و خاطراتش را مرور مى کند. آن وقت همه داستان مى شود مرور گذشته ها آن هم به این شکل: ((سعید و ژاله از هم جدا شدند و شهاب همراه پدرش با سختى زندگى کرد و شب ها کار مى کرد و روزها درس مى خواند. سعید هم براى راحتى پسرش اصلا به فکر ازدواج نبود, شاید هم هنوز مهر ژاله از دلش بیرون نرفته بود. سال ها گذشت و شهاب با سختى فراوان وارد دانشگاه شد. او در رشته مهندسى کامپیوتر فعالیت مى کرد. شهاب در دانشگاه با دخترى به نام مهرناز آشنا شد. او در دلش به نجابت مهرناز آفرین مى گفت و ...)) در پایان نیز شهاب و مهرناز خواهر و برادر از آب در مىآیند و پدر و مادر شهاب یعنى همان سعید و ژاله دوباره با هم ازدواج مى کنند و شهاب و مهرناز نیز خوشبختى گمشده خود را پیدا مى کنند.
اول اینکه, در یادآورى خاطرات گذشته باید به شکل گزینشى عمل کرد و فقط حوادثى را که مهم هستند وارد زمان حال کرد و دیگر اینکه نباید کل داستان را به خاطرات گذشته اختصاص داد و فقط دو سه خط اول ـ و آخر داستان را به زمان حال ـ اصل ماجرا در زندگى افراد اتفاق مى افتد, اما گذشته نیز در رویدادهاى جارى, خودى نشان مى دهد. اما در اثر شما گویا همه داستان براى این نوشته شده است که خاطرات گذشته تجدید شوند, آن هم در شکلى نادرست. وقتى قرار است شهاب خاطرات شخصى خود را مرور کند, نباید شما با لحن راوى داستان و با نثرى خشک این خاطرات را ذکر کنید. کسى که این خاطرات را نقل مى کند, خود شهاب در روى تخت بیمارستان است, ولى شما با لحن نویسنده, یعنى راوى داستان و از دید خودتان, خاطرات را بازگو مى کنید و همین امر موجب عدم ارتباط بیشتر خواننده با حوادث گذشته مى شود.موفق باشید.

طاهره جعفرى ـ قم

دوست عزیز, به شما هم باید تبریک گفت, دارید سعى مى کنید که به جاى نوشتن داستان هاى طولانى, اثرى کوتاه بنویسید. براى شروع نیز داستانى به نام ((قهر طبیعت)) فرستاده اید که با هم آن را مى خوانیم: ((زمستان بود و هوا بسیار گرم. پیرمرد عرق ریزان داود را در چاه رها نمود و سطل آب را نزدیک اجاق گذاشت و رو به همسرش که در حال روشن کردن هیزم هاى زیر قابلمه بود, کرد و گفت: ((شما که قدیما از وسائل پیشرفته اون زمان مثل مایکرووى و ... در پخت و پز استفاده مى کردین, هیچ تصورى از این روزگار داشتین؟ پیرزن که همچنان سرگرم کار خود بود, گفت: ((بله آقاى دکتر! اون زمونا که شما تو مطبتون علاوه بر معالجه مریضا به این جور چیزا هم فکر مى کردین, من هم به هشدارهاى دانشمندان ایمان داشتم و فهمیده بودم که شکست لایه ازن یعنى سقوط به اعصار اولیه تاریخ به دنبال خشکسالى بى سابقه زمین. ))
خودتان معترف هستید که این اثر شما داستانى مینى مالیستى است; ولى در نظر ما این داستان بیشتر شبیه یک طنز کوتاه مى باشد.
((هر چه کمتر, بهتر)) عبارت ارزشمندى بود که نخستین بار توسط بسیارى از شخصیت هاى برجسته ادبى جهان, مطرح شد و سپس مورد توجه پیروان مکتب مینى مالیسم قرار گرفت. آنان بر این باور بودند که فرم و قالب, دنباله رو شیوه و روش است. از سویى دیگر به شدت معتقد بودند که باید از حداقل واژه ها براى نوشتن داستان بهره گرفت, هر چند که این کار موجب از بین رفتن مضامین ارزشمند بسیارى شود و یا اینکه عناصر داستانى به درستى به کار گرفته نشوند.
اولین داستان کوتاههاى کوتاه, علاوه بر ایجاز و گزیده گویى, واقع گرا بودند و مسائل را به صورت غیر مستقیمى بیان مى کردند, با این وجود حس برانگیز نیز بودند و با همان اندک واژه ها حرف خودشان را مى زدند. شعار اصلى مینى مالیست ها این است که: ((اختصار, روح اصلى قوه تعقل و استعداد است.)) و یا اینکه ((سکوت طلاست.))
اما در اثر شما, اصل بر گزیده گویى نیست و شما سعى دارید طنزى پنهان را به خواننده ارائه دهید. اینکه همه چیز از سردى و گرمى گرفته تا حرف و رفتار آدم ها بر عکس باشد, ربطى به مینى مالیست ندارد. تنها اثر شما پایان نیز ندارد و گویا سعى شده است تا فقط لبخندى بر لب مخاطب بیاورد.
امیدواریم با توجه بیشتر آثار مینى مالیست جدیدى بنویسید.

زهرا حسینى ـ قم

((داستانى که مى خواهم براى شما بگویم, داستان زندگى یک دختر دانشگاهى است. نام او لیلاست. او پیش از اینکه تحصیلات دوره دبیرستان و پیش دانشگاهى اش را تمام کند دیپلم خود را گرفت. از پدر و مادرش درخواست کرد که او را براى تحصیل به انگلستان بفرستند. پدر و مادرش ابتدا ناراضى بودند اما با اصرار لیلا آنها نیز قبول کردند. آنها لیلا را خیلى دوست مى داشتند چون آخرین فرزند خانواده شان بود و بقیه فرزندانشان همه متإهل بودند و ...))
دوست عزیز, عین شروع داستان شما را آورده ایم تا هم خودتان و هم دیگر دوستان این بخش متوجه شوند که نثر و پرداخت غیر داستانى چه معنایى مى تواند داشته باشد. یک نویسنده نباید با این لحن و چنین توضیحاتى داستانش را شروع کند و بدتر از همه اینکه تا انتها نیز با همین روش پیش برود. چیزى که شما نوشته اید داستان نیست, بلکه ذکر رویدادها و روایت ساده آنها به شکل گزارش است. براى اینکه بتوانید داستان بنویسید باید حتما داستان کوتاه بخوانید تا در شروع با شکل و فرم داستان آشنا شوید و بعد بروید سر حوادث و ماجراهاى داستان. شما در حالى لیلا را به انگلیس مى فرستید که اصلا خودتان هیچ اطلاعى از این کشور و قوانین حقوقى و ... آن ندارید و آن وقت انتظار دارید که خواننده حرف هاى شما و لیلا را باور کند و در نهایت به پایان خوش ماجرا دل خوش کند.
موفق باشید.

سمیه آزادى ـ قم

خواهر گرامى, قدم گذاردن شما را به دنیاى داستان باید تحسین کرد. هر چند اولین اثرتان چنگى به دل نمى زند, اما نشانه شهامت و اعتماد به نفس شما در امر نگارش داستان است. همان طور که براى دوست دیگرتان در این بخش متذکر شدیم, اثر شما نثر داستانى ندارد و لحن آن به سمت و سوى خاطره نویسى متمایل شده است.
فردى خاطرات خود و به قول شما ماجراى عاشق شدنش را از زبان خویش بیان کرده و در پایان با همان نتیجه تکرارى, اثر رو به اتمام رفته است.
هر چند این داستان واقعى است و کسى آن را براى شما تعریف کرده است ولى باید با استفاده از تکنیک هاى داستانى, آن را تبدیل به داستان مى کردید نه اینکه عین ماجرا را به صورت خاطره مى نوشتید.
امیدواریم با مطالعات بیشتر, داستان هاى بهترى برایمان بفرستید.