پهلوان داستان


 

پهلوان

بى بى زهرا قاضوى ـ نائین

خواهر ارجمند, تفکر شما واقعا قابل ستایش است. شما دوست دارید که با آثارتان حرف هاى ناگفته همسن و سال هاى روستایى خود را بیان کنید و به افکار غلطى که نسل به نسل در ذهن ها ماندگار شده است, خط بطلان بکشید.
((پهلوان)) به اندازه خود از هول و ولاى لازم برخوردار است و خواننده با هیجان ماجراى دخترک را دنبال مى کند. البته با توجه به شوق و اشتیاقى که شما از این دختر براى دیدن نمایش پهلوان نشان داده اید, بعید است که وى ناگهان از رفتن به میدان منصرف شود, مگر اینکه تنهایى پیرزن و مظلومیت او را بیشتر نشان مى دادید, تا اینکه دخترک همه چیز را از یاد مى برد.
در هر حال امیدواریم با توجه به اهداف و آرزوهاى خودتان, داستان هاى دیگرى از محیط روستا برایمان بفرستید. ((پهلوان)) نیز هدیه این شماره ما از سوى شما به دوستان قصه هاى شماست.
سرعتم را بیشتر کردم. ده دقیقه بیشتر وقت نداشتم ...
زهره توى کلاس گفت: ((امروز همه تو میدون. صفه دوم!)) همه بچه ها قبول کردند. من هم یکى از آنها بودم. گویا مقصد همه میدان است. ((حتما جا نیست! خدا کنه بچه ها برام جا نگه دارن.))
این فکر باعث شد که دویدن را به برداشتن قدم هاى تند ترجیح بدهم. خاطرات پدربزرگ هیجانم را بیشتر کرد. او خودش برایم تعریف کرد که: ((قبلا بیشتر به ده مى اومدن. یه دفعه یه مرد هیکلى و چاق, با موهاى بلند و فرفرى به ده اومد. مردم با دیدن غریبه با اون لباساى کهنه اما تمیزش! به دورش حلقه زدن. او وسط یه دایره بزرگ از جمعیت قرار گرفت. همه چشم به اون دوختن, ببینن چکار مى کنه. منم اون موقع اندازه حالاى تو, دوازده سیزده ساله بودم. براى همین از بین جمعیت جلو رفتم, و صف اول کنار بچه هاى هم سن و قد خودم نشستم. دفعه اولى بود که این چیزا رو مى دیدم. روى دو پا نشستم و دستامو زیر چونم گذاشتم و سیخ شدم به اون مرده! یادمه یه کوله پشتى کهنه و رنگ و رو رفته اى داشت که باز کرد, یه زنجیر آهنى بزرگ و کلفتى با یه کاسه سفالى کوچکى در آورد و ...
بعد صبر کرد تا جمعیت زیاد و زیادتر بشه. کاسه رو برداشت. مقابل مردم راه مى رفت و کاسه را در حالى که جلو اونا گرفته بود, خواست که هر قدر مى تونن پول تو کاسه بریزن. درست یادمه. منم اون روز یه شاهى که مزد کارم بود, تو جیبم وول مى خورد. برام خیلى ارزش داشت, اما نمى خواستم کاسش از جلوم رد بشه و هیچى کمکش نکرده باشم. برا همین یه شاهى رو تو کاسه اون مرده انداختم. پولا رو که جمع کرد تو یه کیسه داخل کوله پشتى اش ریخت و زنجیر رو برداشت. و اونو دور بازواش بست. بعد از یکى از جوونا خواست که از محکم بودن زنجیر برا مردم شهادت بده. وقتى جوون گفت: ((قفله)) اون شروع به حرف زدن کرد که معنى هیچ کدومش رو نفهمیدم. فقط وقتى گفت: ((یا على)) با دستاى بستش فشارى به زنجیر آورد. فهمیدم مى خواد زنجیر رو دست بسته باز کنه. سه بار این کار رو کرد. بین مردم هیاهوى عجیبى پیچیده بود. یکى مى گفت: ((پهلوون ناامید نشو!)) یکى دیگه مى گفت: ((تو مى تونى پهلوون!)) ...
تازه فهمیدم بهش مى گن پهلوون.))
صورت پهلوون خیس از عرق شده بود. قسمت بالا و پایین زنجیر, رو دستش سیاه و کبود بود. از خودم مى پرسیدم: ((یعنى مى تونه؟)) که یه مرتبه پهلوون یه ((یا على)) بلندى گفت و زنجیر باز شد. آخ که اون روز چقدر من به هوا پریدم. انگارى من زنجیر رو باز کرده بودم. حالا امروز که خودت رفتى, مى بینى. اونوقت مى تونى بفهمى من چى مى گم ...))
((چقدر راه خونه تا میدون طولانى شده. کاشکى پدربزرگم مى تونست امروز بیاد و پهلوونو ببینه.)) نگاهى به پولى که تو دستم عرق کرده بود, انداختم. خدا را شکر مى کردم که مادر بدون اینکه چیزى بگوید, پول داد تا برم نمایش پهلوان را ببینم.
دستم را محکم تر از قبل بستم. تصمیم گرفتم راه طولانى تر ولى خلوت ترى را بر راه نزدیک تر ولى شلوغ تر ترجیح بدهم. چادرم را محکم گرفتم. به طرف کوچه هاى تنگ و پرپیچ و خم پیچیدم. چنان شروع به دویدن کردم که اگر کسى مقابلم قرار مى گرفت, حتما به او برخورد مى کردم. چنان به سرعت دویدم که گودال وسط کوچه را ندیدم و محکم به زمین خوردم و صداى فریادم بلند شد. خواستم از درد پا گریه کنم که صدایى مانع شد: ((چى شد؟ افتادى؟)) سر که بلند کردم. صغرا جنى را دیدم. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. درد را از یاد بردم و به سرعت بلند شدم. خود را به دیوار چسباندم. کف دستم خراشى برداشته بود و به شدت مى سوخت. اما توجه نکردم و با ترس به صغرا جنى که نابینا بود, چشم دوختم. خواستم راه رفته را برگردم که دیدم پایم از ترس حرکت نمى کند. انگار به زمین چسبیده بود. نفهمیدم از ترس است که نمى توانم فرار کنم یا از درد؟ خواستم فریاد بزنم ((کمک!)) که لبانم از هم باز نشد چنان خشک شده بودند و به هم چسبیده بودند که گویا مدتى است اصلا قطره اى آب به دهانم نرسیده است.
صداى مادر چون ندایى آرام بخش در گوشم پیچید: ((به نظر من صغرا زنى مهربون و خوش اخلاق, اما فقط خیلى تنها و بى کسه!))
اما هنوز مى ترسیدم: خواستم فریاد بزنم: ((مامان من مى ترسم. تو رو خدا یکى بیاد.))
اما نتوانستم. چشم به خانه هایى که در کوچه بود دوختم تا شاید درى باز شود. اما نشد.
((یعنى الان همه تو میدونن!)) دوباره چشم به صغرا جنى انداختم. سر جاى قبلى اش ایستاده بود. چادر مشکى وصله دار و کوتاهى به سر داشت. عصاى کهنه اش را کنارى گذاشت. گویا با خودش حرف مى زد.
((همه رفتن به میدون. یکى نیس راه خونمو نشونم بده. اینقده تنهایى کشیدم, که خیالات برم داشته. جایى که یه پرنده پر نمى زنه. فکر کردم یه بچه خورد زمین!))
بعد آهى کشید و ادامه داد: ((تنهایى بد دردیه!))
فاصله ام با او خیلى نبود. از اینکه فهمیدم او فکر مى کند دچار خیالات شده, خوشحال شدم. تصمیم گرفتم ساکت بنشینم تا خسته بشود و برود. یا اینکه یکى بیاید و به دادم برسد. حرکاتش را از ترس زیر نظر گرفتم.
عصایش را کنار دیوار گذاشت و در حالى که به دیوار کاهگلى تکیه داد, آهسته آهسته روى زمین نشست. چنان به روبه رو چشم دوخت که گویا دیوار و حتى آن طرف دیوار را هم مى بیند. بعد از کمى شروع به زمزمه کرد:
منو نه سر و نه سامون آفریدن
منو پریشون, پریشون خاطرون آفریدن
پریشون خاطرون رفتند در خاک
منو از خاک ایشون آفریدن
چنان با سوز خواند که دلم برایش سوخت. به یاد بى بى خدا بیامرز افتادم. او هم هر وقت از چیزى ناراحت یا غمگین مى شد, همین شعر را مى خواند. احساس کردم او بى بى است. خواستم بلند شوم و کمکش کنم. اما دوباره ترسیدم. ((اگه جنا همراهش باشن؟! اگه اونا به طرف من حمله کنن چى, نه نمى رم. همین جا مى شینم تا اون بره ...))
دلم براى خودم سوخت که چقدر راحت برنامه پهلوان را از دست دادم. از فکر اینکه الان همه بچه ها نمایش پهلوان را مى بینند و من باید اینجا از ترس بشینم و صدا نکنم; گریه ام گرفت. آهسته آهسته اشک ریختم. ولى او گویا براى کسى مى خواند.
دریغا از غم درد جدایى
به چشمونم نمونده روشنایى
دلم چون غنچه اى تنگ است همیشه
به لبخند, لبونم وا نمى شه
احساس کردم, او هم دارد گریه مى کند. مرتب با پر بزرگ روسرى سفیدرنگش اشک هایش را پاک مى کرد. با خود فکر کردم: ((اگه واقعا بچه ها راست بگن و جنا با او باشن؟! ولى نه! امکان نداره. اگه همراهش هستن, پس چرا الان کمکش نمى کنن؟ چرا باید الان این طور تنها و غریب شعر بخونه؟ اگه جنا همراهش هستن چرا الان بهش نمى گن من اینجام؟ نه اونا همراهش هستن و نه هیچ کس دیگه ... او تنهاى تنهاست همان طور که مامان همیشه مى گفت ...))
همه سوال ها و چراها دو احساس جداگانه در من به وجود آورد. ((ترس و ترحم)) که در کنارش جرإت قدم گذاشتن به جلو را هم پیدا کردم. تصمیم گرفتم بلند شوم. او که در حین خواندن است آهسته آهسته خود را به دیوار روبه رویى برسانم. از آنجا پیش بروم. اگر فهمید که تسلیم مى شوم, و هر چه گفت انجام مى دهم. ولى اگر نفهمید, فرار مى کنم. پایم درد مى کرد اما توجه نکردم. دستم زخمى شده بود و مى سوخت. نگاهش نکردم و لنگ لنگان خود را به دیوار روبه رویى رساندم و راه افتادم, طورى که چادر گلدارم که به دیوار کشیده مى شد, خاکى شد. اما برایم مهم نبود.
یکى همدرد من پیدا نمى شه
یکى همدرد من باشه به غربت
یکى ...
ـ کیه اینجا؟ تو کى هستى؟
احساس کردم الان است که مقابل او غش خواهم کرد. لبانم بر روى هم قفل شد و پاهایم سخت به زمین چسبید. همه نقشه ها و فکرهایم از ذهنم فرار کردند و ترس از جن ها و خفه شدن توسط آنها سراپایم را لرزاند.
ـ ((تو کى هستى؟ من که کاریت ندارم؟ برو ... آخه از یه آدم نابینا مى ترسى؟ من که کارى به کار کسى ندارم. برو. براى منم خدایى هست ...))
لحن کلامش از چهره پیر و شکسته اش, آرامش بخش تر بود. احساس کردم قلبم دوباره شروع به کار کرد. از آرامشى که به دست آوردم سخت متعجب شدم. حالا دیگر از ترس نبود که مى خواستم بمانم; بلکه اشک هاى پیرزن مرا از حرکت باز داشت. فکر جن و خفه شدن را فراموش کردم. من خانه اش را بلد بودم, جلو رفتم. هنوز کمى ترس ته قلبم وول مى خورد. اما توجه نکردم. دست زخمى و کمى لرزانم را به طرفش گرفتم و با صداى آهسته گفتم: ((خونتونو بلدم. دستتونو بدین به من!))
نمى دید. اما سرش را بلند کرد. لبخندى بر لبش نقش بست که از ترس چند لحظه پیش خودم خجالت کشیدم. یک دستش عصایش را گرفت و دست دیگرش در هوا در پى دست من رها شد. دستم را در بین انگشتان پیر و درازش گذاشتم. از اینکه آهسته آهسته قدم برمى داشت, خوشحال شدم. چون من هم نمى توانستم با پاى درد گرفته ام تند بروم.
ـ پیر شى دخترم. این کوچه رو عوضى اومدم و یهویى دیدم گم شدم.
جمله مادر را به یاد آوردم: ((گاهى وقتا یه نگاه, یه لبخند, یه حرکت کوچک خیلى چیزا رو تغییر مى ده.))
روزى که این را گفت منظورش را نفهمیدم. برایم بى معنى ترین حرف بود. اما امروز منظور مادر را مى فهمیدم. اشک پیرزن پاهایم را براى فرار سست کرد و لبخندش ترسم را ریخته بود. صغرا باز شروع به زمزمه کرده بود و من محو صداى او, میدان رفتن را فراموش کرده بودم, و از اینکه شاید به برنامه پهلوان نرسم, اصلا احساس ناراحتى نمى کردم. من هم بالاخره مثل پدربزرگ پولم را به پهلوان دادم, ولى نه پهلوانى مثل پهلوان او.
پول من توى دست صغراخانم بود و او داشت از ته دل برایم دعا مى کرد.