سفر داستان


 

سفر

حسین بذرافکن

وقتى که توى قایق پا مى گذارى, بى اختیار دلت تکانى مى خورد. ((هور)) آرام است و تاریک. سه خشاب پر, دو نارنجک به کمر و کلاشینکف به دست, کف قایق موتورى مى نشینى.
خیالات رهایت نمى کند. امین دستى به شانه ات مى زند.
ـ انگار حالت خوش نیست؟ تو خودت هستى؟
لبخند سردى روى لبت شکل مى گیرد. قایق ها به آرامى حرکت مى کنند. تا محدوده خطر راه زیادى نیست. مه غلیظى بر پهنه ((هور)) خیمه زده است.
به ((چشمه)) فکر مى کنى ... قرار ماندن نداشتى. بچه ها برگ اعزام گرفته بودند. عملیات در تو شورى به پا کرده بود, اما بلاتکلیف بودى. شیفته نگاه محجوبش بودى; همان نگاهى که تو را به چیزى پیوند داد که تا به خود آمدى دیدى گرفتارش شده اى.
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد. رفته بودى کتابفروشى, میان قفسه ها و ردیف کتاب ها گیج شده بودى. ظهر تابستان بود بیرون گرما آدم را کلافه مى کرد. معلوم نبود چه کتابى مى خواستى بخرى. اصلا یادت نیست چرا آمدى توى کتابفروشى. یک خانم پشت میز نشسته بود.
ـ ببخشین خانم ...
سرش را بلند کرد و به تو نگاه کرد. همان نگاه ساده و نجیب زمین گیرت کرد.
ـ چیزى مى خواستین آقا؟
چه مى خواستى؟ براى چه آمده بودى؟ اصلا نفهمیدى روى زمین هستى یا توى هوا ... نفهمیدى شب است یا روز ... چشمت را بستى. قلبت نامنظم مى تپید. لاشه ات را از کتابفروشى بیرون انداختى. از پشت شیشه متعجب و سردرگم نگاهت مى کرد. نمى دانست چه ات شده است. خودت هم نمى دانستى چه بر سرت آمده است. تمام مسیر تا خانه را در بیخودى طى کردى. تنت لرزید. در اتاق را بستى و در آینه به رنگ پریده چهره ات خیره شدى. حس کردى گناه بزرگى مرتکب شده اى. به خودت نهیب زدى, سرزنش کردى. دلت مى خواست دو دستى دو دستى به سرت مى زدى, کنج اتاق افتادى و از خودت خجالت کشیدى. نمى دانستى چه مرگت شده است. اولین بار بود که این شکنجه را تجربه مى کردى. اولین بار بود که ترس و نگرانى به دلت چنگ مى زد. اولین بارى بود که آوار عشق روى سرت فرو مى ریخت. کاش مى توانستى فراموشش کنى, آن روز را, آن کتابفروشى را و آن نگاه را.
باز به جبهه رفتى. روزهاى متوالى گذشت. یک سال, شاید هم بیشتر. توى تک شبانه بود که تیر خوردى.
استخوان پایت سوراخ شده بود. یک هفته به حالت اغما روى تخت بیمارستان افتاده بودى تا به هوش آمدى مدتى نمى توانستى بلند شوى. بدنت پر ترکش شده بود.
از بیمارستان مرخص شدى. دست به عصا بودى. پس از گذشت ماهها مى خواستى دوباره شهر را ببینى. هوا سرد و زمین یخ زده بود. ابرهاى پنبه اى بر سینه آسمان ماسیده بودند. از چهارراه که گذشتى سر جایت میخکوب شدى. انگار نیروى غریبى تو را فرا مى خواند. نه پاى رفتن داشتى, نه توان ایستادن. مثل آدم هاى پریشان و منگ رفتار مى کردى. وارد کتابفروشى شدى. خلوت بود. مرد میانسالى پشت میز نشسته بود.
نگاهت کرد و گفت: ((مى تونم کمکتون کنم؟))
چند دقیقه بلاتکلیف ماندى و اطراف را نگاه کردى. بخارى روشن بود. هول کردى, دستپاچه شدى و خواستى برگردى اما ایستادى و به ردیف کتاب ها نگاه کردى. در کتابخانه باز شد و سرما به میان کتاب ها دوید.
ـ سلام بابا!
مرد لبخند زد و گفت: ((سلام دخترم)).
سرت را چرخاندى و نگاهش کردى, ناگهان غرش صاعقه شهر را تکان داد. باز تپش قلبت تندتر شد. حس کردى که رنگ صورتت پریده است. مرد میانسال پرسید: ((آقا چیزى مى خواستین؟))
باران باریدن گرفت. چه بارانى بود. باز صداى رعد شنیده شد. باران با وزش باد خود را به شیشه هاى کتابخانه مى کوبید. بیرون را نگاه کردى.
ـ یه کتاب مى خواستم.
ـ چه کتابى؟
خانم جوان پیش پدرش ایستاده بود. از زبانت پرید: ((دیوان حافظ)). مرد گفت: ((چشمه, بابا دیوان حافظ رو از تو انبار بیار)).
((چشمه)) چه اسم شاعرانه اى. آدم را به یاد زلالى دریا مى انداخت. همان دریایى که به رنگ نگاهش بود. همان دریایى که تو را طوفان زده کرد و در امواج نیلگون خود پیچاند.
ـ بفرمایید!
کتاب روى میز قرار گرفت. کتاب را ورق زدى و گفتى: ((چقدر مى شه؟))
ـ سیصد و بیست تومن.
دست در جیبت کردى. تمام موجودیت سیصد تومن بود. گرفتار شده بودى. جیب بغل را هم نگاه کردى. مرد فهمید که پول کافى همراه ندارى. دخترش هم متوجه شده بود. بیرون هنوز باران روى نورگیر کتابفروشى ضرب گرفته بود, سرت را بلند کردى از خجالت آب شدى. چشمه گفت: ((قابل نداره آقا ... بعدا حساب کنید.))
زانویت لرزیدن گرفت. جلوى چشمت تار شد. صداى مرد میانسال را انگار از پشت کوه مى شنیدى. تصویرها مثل موج روى آب, در مقابل چشمت حرکت مى کردند. ناگهان سرت گیج رفت کف کتابفروشى ولو شدى. صداى باران در گوشت طنین انداز بود.
چشم که باز کردى روى تخت بیمارستان بودى. سرت درد مى کرد. مرد میانسال بالاى سرت ایستاده بود.
دکتر گفت: ((صداى منو مى شنوى؟))
ناگهان رگبار گلوله اى سکوت شب را آشفته کرد و غرش مهیبى آرامش ((هور)) را بر هم زد و با صداى موتور قایق ها و تکان هاى امواج به خود آمدى.
قایق ها به سرعت حرکت مى کردند. انگار مى خواستند از هم سبقت بگیرند. با تمام سرعت سینه آب را مى شکافتند و باد موج آب را به سرتان مى پاشید. از سنگرهاى روبه رو که در ساحل ((هور)) نشسته بودند باران گلوله روى قایق هاى موتورى باریدن گرفت. بلافاصله خمپاره و توپخانه دشمن به کار افتاد و صداى انفجار از هر طرف شنیده شد. یک قایق منفجر شد و شعله هاى آتش زبانه کشید.
((بهمن)) که نوک قایق نشسته بود, لوله تیربار را به طرف بالا گرفت و ماشه را فشرد و تا سرش را بالا آورد گلوله اى به پیشانى اش نشست و او را به عقب انداخت.
((امین)) فرمانده دسته فریاد زد ((سرها پایین!))
همه کف قایق مچاله شدید. رگبار گلوله پوزه قایق را سوراخ سوراخ کرد. ((سعید)) سکاندار قایق تیر خورد و از مسیر خود خارج شد و توى علف هاى بلند ((هور)) کمانه زد و ((امین)) خیلى سریع سکان قایق را گرفت و از برخورد با قایق بغلى جلوگیرى کرد.
فاصله چند صد متر تا سنگرهاى عراقى چقدر طولانى شده بود. در تمرین و رزم شبانه بدل این عملیات را بارها انجام داده بودید اما اینجا تیر و خمپاره مثل تگرگ روى سرتان مى بارد. آنقدر عراقى ها منور چترى انداختند که همه جا روشن شده است و صداى انفجار از هر طرف شنیده مى شود.
سنگرهاى تیربار دشمن از روبه رو تمام قایق ها را زیر آتش گرفته است. قایق ها زوزه مى کشند و مى توفند. پیش مى روند. ناگهان گلوله خمپاره اى گوشه قایق موتورى فرود مىآید و منفجر مى شود. حس کردى روى هوا معلق شده اى, مثل صاعقه بودى, درد در وجودت مى پیچد. و در عمق آب غوطه ور مى شوى. ناله اى راه گلویت را پر مى کند و مشتى آب گلآلود به حلقت سرازیر مى شود.
تا چند دقیقه نفهمیدى که چه شد. دکتر گفت: ((این خانم و آقا شما رو به بیمارستان رسوندن ...)). از میان حباب هاى هوا که در اطراف فواره مى زند, چشم هاى ((چشمه)) را مى بینى که به تو خیره شده است.
مثل تمساح زخمى تقلا مى کنى. آب سرد و برنده است. انگار با پتک به سرت کوبیده اند. باز هم تقلا مى کنى.
چشمه مى گوید: ((حال شما خوب نیست آقا ... باید استراحت کنین.))
دیگر نفسى برایت نمانده است. احساس خفگى مى کنى. پایت آویزان است. دست و پا مى زنى و به زحمت خودت را به سطح آب نزدیک مى کنى. قایق موتورى دیگرى سینه کدر آب را مى شکافد و از بالاى سرت عبور مى کند. شانس مىآورى که پره هاى موتورش گردنت را درو نمى کند. خودت را به سطح آب مى رسانى و نفس نفس زنان به اطرافت نگاه مى کنى. قایق بر اثر انفجار جعبه مهمات آتش گرفته است و به آرامى غرق مى شود. لهیب شعله هاى دود و آتش از قایق زبانه مى کشد و تاریکى را خراش مى دهد.
دوباره زیر آب فرو مى روى. چقدر سنگین شده اى. اسلحه را رها مى کنى تا به قعر آب برود. نارنجک و خشاب ها را از خودت دور مى کنى. باز تقلا مى کنى و خودت را به سطح آب مى رسانى.
بوى گوگرد و دود موج مى زند. شعله هاى آتشى با غرق شدن قایق فرو مى کشند. تازه متوجه مى شوى که پاى چپت بى حس شده است. نم نم باران شروع مى شود و باد سردى از شمال وزیدن مى گیرد.
کمى دورتر, یکى روى آب وارونه دست و پا مى زند. گردنش کج شده است و جوى خونى از پارگى سرش راه افتاده است. دستش را مى گیرى. رعشه اى او را تکان مى دهد, ((امین)) است. یکى دیگر هم کمى دورتر روى آب افتاده است. باید ((سهراب)) باشد. از شدت موج انفجار پرت شده است. کنار نیزار یک پاى قطع شده هم روى آب شناور است.
قایق ها به سرعت دور شده اند و خودشان را به ساحل عراقى ها نزدیک مى کنند. باز صداى انفجار توپ, ((هور)) را لرزاند. فقط تو زنده مانده اى. تو که انگار میل داغ لاى قفسه سینه ات فرو کرده اند و خون از پارگى رانت مى جوشد.
فریاد ((الله اکبر)) و ((یا حسین)) از ساحل عراقى ها طنین انداز است و درگیرى شدیدى دیده مى شود. باران شدیدتر شده است. در ذهنت مى توانى انفجار سنگرهاى دشمن را مجسم کنى. کاش مى توانستى خودت را به ساحل عراقى ها برسانى. چه زود مجروح شدى. کرخت و بى حس و مجروح. نمى دانى کدام سمت بروى. نمى دانى چه کار باید بکنى.
به منطقه ((هور)) آشنایى ندارى. بستر آب پوشیده از نى ها و خزه هاى بلند است. سعى مى کنى شنا کنى; جریان ملایم آب تو را به سمت غریبى مى راند. در دل ظلمت شب فرو مى روى. دیگر رمقى برایت نمانده است. مثل آن موقع که روى تخت بیمارستان بودى.
قطره اشکى روى گونه هاى ((چشمه)) مى غلتید. دوست نداشتى کسى با ترحم به تو نگاه کند. چند روزى که روى تخت بیمارستان بودى پدرش به تو سر مى زد. مخصوصا وقتى که فهمیده بود پدر و مادر ندارى بیشتر به تو لطف مى کرد. آنجا بود که فهمیدى ((چشمه)) هم مادر ندارد. در دلت محبتى به او احساس مى کردى. شب روى تخت بیمارستان بى اختیار به او فکر مى کردى. نمى دانستى نظر او در مورد خودت چیست. آیا شکوفه اى که در دلت جوانه زده بود, در دل او هم ریشه دوانده بود.
محبت یکباره خیمه مى زند. تا به خود مىآیى, مى بینى گرفتارش شده اى. مثل زلزله تکانت مى دهد شاید ساعتى هم کمتر, از میان نیزار عبور مى کنى. تا اینکه پایت به زمین مى خورد. در مقابلت یک تیرگى قد برافراشته است باید کوهه خاکى باشد. چند درختچه هم خودنمایى مى کند.
تا مچ پا درون ماسه فرو مى روى افتان و خیزان خودت را به ساحل مى رسانى و به هر جان کندنى که هست خودت را از آب بیرون مى کشى و روى زمین مى غلتى.
روى سینه ات سفره خون جمع شده است. دراز مى کشى. به نفس نفس مى افتى. خستگى و ضعف رهایت نمى کند. سرت گیج مى رود. باران شدیدتر شده است. پلک هایت که از درد روى هم مى افتد, چشم هاى درشتش را مقابلت مى بینى همان چشم هایى که غرور و نجابت از آن ساطع مى شد.
از بیمارستان که مرخص شدى زیاد با خودت کلنجار رفتى تا اینکه تصمیم گرفتى و به خانه اشان رفتى. انتظار داشتى پدرش از خانه شخصى صحبت بکند. از اتومبیل و شغل و حقوق ماهیانه ... اما هیچ نگفت. نگاهى به تو انداخت و لبخند زد. در چشمش محبت موج مى زد وقتى که ((چشمه)) سینى چاى را مقابلت دراز کرد, سرت را بلند کردى و بى اختیار نگاهتان در هم گره خورد. دلت لرزید. سینى چاى سرازیر شد و پایت سوخت.
چشمه تند بیرون رفت. پدرش گفت: ((ببینم پاتون سوخت ... چاى داغ بود؟))
خودت را جمع کردى و گفتى: ((نه چیز مهمى نیست ...))
به همین سادگى زندگى شروع شد. به خانه ات آمد, روزى که تمام شکوفه هاى سیب و آلبالو غنچه کرده بودند و رایحه عطر گل یاس فضاى خانه را عطرآگین کرده بود.
یک چادر سفید, یک دسته گل سرخ و یک نبات شیرین مثل زندگى.
روزى که ((امین)) و ((سعید)) و ((سهراب)) به خانه ات آمدند تازه فهمیدى که یک سال گذشته است. امین گفت: ((کجایى پسر, خبرى ازت نیست ... جبهه رو فراموش کردى. )) سهراب گفت: ((عملیات نزدیکه ... بچه ها منتظرتن.)) سعید پرسید: ((فردا مى ریم جبهه ... نمى خواى بیایى؟)) سرت را بلند کردى و گفتى: ((چرا ... منم مىآم.)) بچه ها هورا کشیدند و به سر و کولت پریدند. همان روز برگه اعزام گرفتى. نمى دانستى چطور مطلب را عنوان کنى در کجا؟ در اتاق و یا در حیاط و یا در پارک و باغ و ...
کنارت نشسته بود و به شاخه بلند بید نگاه مى کرد. لحظات به سکوت گذشت, حرف هاى زیادى داشتى که بزنى اما لبت باز نمى شد. نمى دانستى درون او چه مى گذرد, خیلى تودار بود. در نگاهش, محبت, حزن و نگرانى جمع شده بود.
ـ دیشب خواب دیدم اومدى خونه ولى سر ندارى.
بهت زده نگاهش کردى. در کلامش همه چیز نهفته بود. انگشتر را از انگشت بیرون کشیدى و جلویش گذاشتى و گفتى: ((این امانت پیشت باشه تا برگردم ... اگه هم برنگشتم حلالم کن.))
و او به تو گفت که مسافرى در راه دارد, تو نیز سفرى در پیش داشتى. انگار کسى از دور تو را صدا مى زند. کسى در باد تو را مى خواند. یک نیروى غریب تو را مجذوب کرده بود.
نگاهش کردى, دانستى نگاه آخر است. به تو الهام شده بود. همان شب نشستى و هرچه توى دلت بود نوشتى. فکر نمى کردى نوشتن وصیت نامه اینقدر سخت باشد, برایت یقین شده بود که قسمت نیست برگردى.
نفس هاى آخر چقدر سنگین و سخت بالا مىآید. بوى خاک باران خورده فضا را انباشته است. تنهایى و درد و تاریکى مثل زالویى روحت را مى مکد.
پاشنه سر را روى زمین مى گذارى. چفیه خیس را از دور گردن باز مى کنى و روى شکاف سینه مى گذارى.
خونریزى قدرى کمتر مى شود. نفست به سنگینى بالا مىآید. انگار دیگر خونى در رگ هایت جریان ندارد. فردا که خبر شهادت تو را به او مى دهند قطره هاى اشک روى گونه هایش سر مى خورد. چه دل نازکى دارد. حتما عکس تو را روبه رویش مى گذارد و مثل بهار گریه مى کند.
صبح از راه مى رسد. هوا دارد روشن مى شود. ستاره ها از تارک آسمان یکى یکى فرو مى ریزند. مثل آبشار نورى از آسمان جارى مى شود.
((حسن قشقرق)) از چند روز پیش وقتى تو را مى دید بلند مى خندید و بازویت را مى فشرد و فریاد مى زد: ((چقدر نورانى شدى, قسمت ما بشه شهادتت نزدیکه ... شفاعت ما رو فراموش نکن.))
لبخند روى لبت مى نشیند. تنت آرام مى لرزد ترس از مرگ نیست. سرما تکانت مى دهد. سرماى گزنده و بى رحم باران بند مىآید و سکوت غمبارى بر همه جا سایه مى افکند. نسیم سحرگاهى آرام مى وزد. هوا مهآلود است. این خاک آشنا به نظر مى رسد. شبى در این دیار به سر برده اى شاید در رویا تجربه کرده اى, انگار مى دانى که وقت رفتن فرا رسیده است.
از درد به خود مى پیچى و ((چشمه)) جیغ مى کشد. لگدهاى کوچکى که شب هاى گذشته بر شکمش فرود مىآید. امشب به فشار دهشتناکى تبدیل شده است. پیوند جوانه اى را که در خود حس مى کرد, اینک در آستانه تولد بود.
تولد یک زندگى ... از لحظه اى که جنبنده اى زیر پوستش مور مور مى کرد, شوق غریبى در جانش ریشه دوانده بود. به وجود مىآمد و غریزه مادرانه اى به سراغش مىآمد که برایش تازگى داشت.
دو مسافر در راه ... یکى مىآید و دیگرى مى رود. دندان هایش روى هم کلید مى شود. از درد پاشنه بر زمین مى کشى, بلورهاى عرق به پیشانى اش نشسته است, فریاد مى زند, خودش را به تخت مى چسباند. صداى جیغ زیر سقف مى پیچد. به گریه مى افتد, صداى گریه اش با گریه نوزادى در هم مىآمیزد, تو نیز چشم هایت روى هم مى افتد و تن خسته ات روى زمین رها مى شود.