شکوفه هاى ادب

مادر و تبریزىها

از در که مىآید چشم هایش آنقدر خسته مى نماید که انگار سال ها گریه کرده اند. چادرش را از دور کمرش باز مى کند و سطل و جارو را کنار حوض مى گذارد و دست هاى پیر شده اش را توى آب حوض فرو مى برد. آب که به صورتش مى زند بىآنکه چیزى بگوید به درخت هاى تبریزى خیره مى شود و تو مى دانى باز دارد به مرتضى فکر مى کند که تولدش با کاشتن آنها آغاز شده بود و ... وقتى مى رود قطعه 4 مثل اینکه بى تاب شده باشد به طرف تک تک قبرها مى رود و با گلاب سنگ ها را مى شوید و گل ها را مى چیند روى سنگ هایى که انگار از فشار گرما ترک برداشته اند; و تو به سنگ هاى کنار هم چیده شده خیره مى شوى. روى سنگ ها هیچ اسم و تاریخى نیست مثل اینکه سنگ تراش ها یادشان رفته اسامى را روى سنگ ها حک کنند. مادر اما سال هاست همه شان را مرتضى صدا مى کند, با همه شان درددل مى کند, براى همه شان مویه مى خواند و تو باورت مى شود که همه آنهایى که زیر سنگ هاى بدون اسم و تاریخ خوابیده اند مرتضى هستند و ...
دیروز دوباره مادر با صداى بلندگوها دویده بود همپاى جمعیت و دوباره پاى تابوت هاى بى پلاک, ساعت ها گریسته و مرتضى را صدا زده بود و تمام شب به تبریزىها که انگار زیر نور ماه رشد مى کردند, خیره شده بود و به عکس مرتضى; و اتاق پر شده بود از صداى گریه اش, گفتى: ((از کجا معلوم که مرتضى بینشون باشه.)) و او به پنجره چشم دوخته بود و گفته بود: ((چه فرقى مى کنه همه شون بوى اونو مى دن.))
پاییز بى صدا آمده و مثل اینکه سعى دارد روى شاخ و برگ هاى تبریزىها تخم بگذارد. صداى بال بال زدن یاکریم هایى که توى حیاط مى نشینند و لاى شاخ و برگ هاى تبریزىها مى نشینند سکوت را بر هم مى زند. مادر مثل همیشه دست مى برد توى گندم ها و مى پاشد پاى درخت ها, پرنده ها مىآیند پایین. مادر روى پله سنگى مى نشیند و به فکر مى رود.
مى گویى: ((باید پشت بوم رو کاهگل کنیم. با اولین بارون سقف چکه مى کنه.)) و او به تو زل مى زند شاید هم مى خواهد بگوید مرتضى که بیاید, مثل سابق کاهگلش مى کنیم; و دوباره به کبوترهاى پاى درخت ها خیره مى ماند. یکى شان پرهاى خاکسترىرنگى دارد و طوق سبزرنگى گردنش است, مدت هاست آمده اما فقط تا لبه پشت بام مى پرد و برمى گردد و مثل اینکه او هم به مادر و تبریزىها عادت کرده. صداى هیاهوى بچه هایى که بادبادک هایشان را توى آسمان رها کرده اند مى ریزد توى خانه, مادر زل مى زند به آسمان و بادبادک هاى رنگى و تو مى دانى باز دارد به مرتضى فکر مى کند, مرتضایى که هفت سال پیش ... بعد آهسته از جایش بلند مى شود و دوباره لباس هاى مرتضى را مىآورد لب حوض و مى شوید. کفش هایش را واکس مى زند و مثل اینکه دارد با کسى که نمى دانى کیست راجع به مرتضى حرف مى زند و تو آردها را توى روغن تفت مى دهى و گریه مى کنى و بوى حلوا توى سرت مى پیچد و ... هفت سال است که مادر لباس هاى مرتضى را که نخ نما شده اند پاى حوض مى شوید و تو حلوا مى پزى و گریه مى کنى و طوبى خواهرت مى گوید خوابش را دیده که دارد مىآید و حبیب هر بار که مىآید مى گوید خودش مرتضى را دیده که با بقیه زیر تانک ها رفته اند و مادر گریه مى کند و مى گوید: ((همه آن بى نام و نشون ها مرتضى هستن.))
اما باز کفش هایش را واکس مى زند و لباس هایش را مى شوید و طوقى که مى پرد لب بام دست و پاچه مى شود و مى گوید: ((نکنه بره و برنگرده؟))
و تو یاد روزى مى افتى که مادر پشت سر مرتضى آب مى ریخت و بوى آش پشت پایش توى محله پیچیده بود و دوباره مثل همیشه به تو خیره مى شود و تاریخ رفتنش را از تو مى پرسد و ...

لیلى صابرىنژاد ـ اندیمشک

آواى سگ ها

ـ بابا چرا بچه رو مى زنى؟ مگه نمى بینى حال و حوصله شوخى رو نداره؟
زن که کنار والور نشسته بود, فورى چشم غره اى به دختر رفت که یعنى بهانه دستش نده که باز دعوا مى کنه. دختر که از نگاه مادرش همه چیز را فهمید, خطاب به زن طورى که مرد هم بشنود گفت: ((خوب مى بینى که چه شوخى هایى مى کنه. این شوخى با کتک چه فرقى داره.))
مرد که داشت شوخى شوخى با پسر کوچکش کتک کارى مى کرد, لحظه اى ایستاد.
ـ ببند دهنتو!
پسر از این فرصت استفاده کرد و خودش را به زن رساند.
ـ چرا دهنمو ببندم, مگه چى مى گم.
دختر که یازده سال بیشتر نداشت با زدن این حرف, همان طور که نشسته بود کمى عقب کشید. مرد که موهاى آشفته اش را توى دست گرفته بود و به دختر خیره شده بود, با عصبانیت گفت: (( چى مى گى؟ مى خواى اونقدر بزنمت که غش کنى.))
زن به دیوار تکیه داده بود و بى حرکت و بى صدا فقط نگاه مى کرد. دختر و پسر کنار مادرشان ایستاده بودند و خیره به مرد از ترس مى لرزیدند. مرد در حالى که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود, بلند شد یقه دختر را گرفت و با دست پهنش سیلى محکمى به دختر زد. دختر که عادت کرده بود, فقط صورتش تیره شد اما گریه نکرد.
مرد همان طور که ایستاده بود, سیگارى آتش زد و گوشه لب گذاشت. این طورى خشن تر و ترسناک تر مى نمود. دستش را دراز کرد و کتاب هاى به هم ریخته لب طاقچه را برداشت.
ـ اینها رو مى سوزونم.
سرش را خم کرد و از چارچوب در چوبى بیرون رفت. زن که دست هر دو بچه را گرفته بود, زمزمه کرد: ((اصلا نترسین, او غیرتشو نداره که اونا رو بسوزونه.))
صداى زوزه و پارس سگ هاى ولگرد که دور و نزدیک دور و بر خانه مى پلکیدند, شنیده مى شد. چند دقیقه گذشت. زن هنوز دست بچه ها را رها نکرده بود, از مرد خبرى نبود, انگار منتظر بود که کسى برود و جلویش را بگیرد. زن آهسته گفت: ((مى خواد که من برم نازشو بکشم, بگم که نسوزون که اونوقت حرصشو رو من خالى کنه, ولى کور خونده. ))
صداى قل قل کترى روى والور و تکان خوردن در, در هم پیچید و مرد خمیده داخل شد. سیگار هنوز گوشه لبش دود مى کرد. بدون اینکه به کسى نگاه کند, کنج دیوار نشست.
ـ مى دونم که نسوزوندى چون غیرتشو ...
زن نیشگونى از دست دختر گرفت و دختر حرفش را نیمه تمام رها کرد. مرد, دوباره بلند شد و در حالى که صورتش تیره شده بود, یقه دختر را دوباره گرفت و همین طور که از در خارج مى شد, دختر را هم به دنبال خود مى کشید, زن بلند شد و در حالى که او هم عصبانى شده بود, سراپا ایستاد. صداى در حیاط بلند شد و چند دقیقه بعد مرد دوباره داخل شد. زن هنوز ایستاده بود.
ـ کجا بردیش؟
ـ باید ادب بشه, پشت در حیاطه.
ـ ا ... توى این وقت شب و توى این همه سگ.
زن خیز برداشت که از در خارج شود که مرد شانه اش را جلو آورد.
ـ باید ادب بشه.
اما زن به سرعت خودش را به حیاط رساند. صداى ناله هاى آرام دختر شنیده مى شد.
...
خورشید تازه در آمده بود و مرد توى اتاق نبود. دختر بلند شد و خودش را به حیاط رساند. مرد آستین هایش را بالا زده بود و توى آب حوض دست و صورتش را مى شست.
دختر خواست دوباره برگردد توى اتاق که مرد او را دید.
ـ صب کن. با توام. کتابات توى انباره. برو وردارشون.

مجتبى ثابتى مقدم ـ بایگ

باید به خاطر بیاورىام ...

اتاق بوى تنهایى گرفته و دلتنگى انگار به دست و پایم مى پیچد و باز به عادت همیشگى ام سراغ عروسک هایت مى روم. نفرین کدام کلاغ بود که در این غربت غریب جا مانده ام و در این هیاهو صدایت را مى شنوم که دور و نزدیک مى شود. باید به خاطر بیاورىام, اینجا نشسته ام هر روز روى صندلى ایستگاه و قطارهایى که بى وقفه رد مى شوند و من به امید آمدن تو آفتاب را مى نگرم. اینجا منم, من, زنى که در آستانه در انتظار مى کشد, زنى که از پنجره, رد پاییز را مى نگرد و براى بهار لحظه ها را مى شمارد.
باید به خاطر بیاورم تو را و صدایت را که زندگى ام را معنا بخشیدى. چقدر تا انتهاى جاده دویده ام و تو دور مى شوى بىآنکه بخواهى و بدانى; اما اینجا هنوز هم کسى براى عروسکت قصه مى گوید و بادبادک هایت را به آسمان مى فرستد هر روز و ...

سارا محمدىکیا ـ اندیمشک