نجواى نیاز


 

نجواى نیاز

قلبت چه صبور است

در سرزمین عشق, آنجا که نهرهاى استقامت جارى است, یگانه دانه اى که جوانه مى زند, آرزو و امید است. هنوز آسمان ابرى است و انتظار باران, سبز است. بیا با هم دست امید به آسمان برده و براى این سبزى دعا کنیم. بیا دعا کنیم باغبان رهایمان نکند. دعا کنیم دیوار دل هایمان نلرزد و بدانیم تا او هست, گزندى به ما نخواهد رسید. پس چرا آرام نباشیم وقتى دستان مهربان او بوته صبر را در باغچه جانمان کاشته است؟ او به یاد تمام گل هاست و هرگز نام گلى از خاطرش نمى رود. او همیشه با من و توست و اگر تو بى تابى کنى, حتما دلش خواهد گرفت.
به دشت ها نگاه کن, به سروها نگاه کن و ببین دشت چه صبور است و سرو چه استوار. سالیان سال است که این سروها با صبر و حوصله به نگهبانى باغ مشغولند و دلشان چنان قرص است که هیچ طوفانى توان مقابله با آنان را ندارد.
سروها وقتى روز ازل پا به باغ گیتى گذاشتند, من شنیدم که باغبان مهربان در گوششان زمزمه کرد: ((اگر از میان شما بیست تن مقاوم باشند, بر دویست تن چیره مى شوند.))(1)
هر سال وقتى پاییز برگ ریز لباس هاى رنگارنگ درختان را از تن در مىآورد, شرم برهنگى بر تمام جنگل حکمفرما مى شود, تنها سروها هستند که سبز و سرافراز باقى مى مانند.
اگر صبر پیشه کنى, قدم هاى استوار تو نیز در وادى تلاش چنان شورى به پا خواهند کرد که حتى سروها هم به پاى آن نخواهد رسید. اینکه تو چون کوهى استوار از دل سنگ زمین بیرون مىآیى و مى بالى و مغرور مى ایستى, یعنى که تو هنوز نفس مى کشى و هنوز ریشه هاى تو جاویدند.
اگر باران بلا ببارد, هراسى نیست چرا که قلب تو عایق پوش صبر است و این زیباترین هدیه الهى بر جان خسته ماست و هم اوست که وعده کرده تا همیشه با صابران خواهد بود. گفت جبرئیل را که بشارت ده بر مومنین, آنان که پاى در وادى صبر و استقامت نهند, دست من بالاى سرشان خواهد بود. همان طور که امیرالمومنین على(ع) نیز مى فرمایند: ((شکیبا پیروزى از دست ندهد اگر چه روزگارانى بر او بگذرد.))

حمیده رضایى (ویدا) ـ قم

سلام و صعود

خداى من! اى نجابت آب! اى صداقت آینه, روح ایمان, دوستى از تو آشناتر نمى شناسد و از تو صمیمى تر نیافته است. حرف هایت با عطر شب بو و یاس آمیخته است و من مدهوش از عطر گل هاى تو, باز مثل هر صبح که نیازهایم را در سجاده یادت مرور مى کنم, سلامم را به سوى تو, مى فرستم, ولى جادو شده است جواب سلامت و مثل هر روز سلامم بى پاسخ مى ماند. تو مى روى و من مى مانم و عطر غربت و یک جعبه مدادرنگى که سرخى و سبزى رنگ هایش در برابر جواب سلام تو هیچ طراوتى ندارند. ولى مگر مى شود با سبز مدادرنگى, طراوت بهار را, روح زندگى را, نقاشى کرد؟ مگر مى توان با آبى رنگ چشم هاى عاشق, آبى مدادرنگى را به آبى بیکران دریا پیوند داد و مثل همیشه استوار بر فراز کوه امید ایستاد و زیباترین نغمه پرندگان مهاجر را شنید؟
کاغذ نقاشى ام را مچاله مى کنم و همراه با نماز جاودان عشق, کبوتر خیالم را به سوى تو, بهترین نقاش عالم مى فرستم. این بار سبکبال و تیز به سوى تو تنها قله معرفت پر خواهد کشید. مىآید تا رقص باد را از سوسن و لاله بیاموزد و جام عقیقى را سر بکشد. راستى شعر زلال و ناب شاعر شیرازى را به تماشا بنشیند و همنوا با نرگس و شقایق, نغمه ((چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد)) را تکرار کند. مىآید تا ترانه جان پرور تپش عشق را از لابه لاى برگ هاى کتاب آزادى, فرا گیرد. مىآید تا معجزه آفتاب و مهتاب آسمان را, عظمت خدایى و جادویى رنگین کمان را, تا صداى بوسه باران بر تن زخم خورده زمین و صداى خنده هاى گرم گل و سرود نرم نرم رود را, آن گونه که هست, عاشقانه و عارفانه دریابد.
زیر لب تکرار مى کنم: ((صعود)); آرى صعود نام مناسبى براى این پرواز به سوى توست و من زیباترین و ناب ترین سرود زندگى ام را براى تو, تنها و فقط براى تو مى خوانم. نمازم به پایان مى رسد و سلامم را به آسمان مى فرستم و مى دانم این بار نور معنویت, بال هاى ناتوانش را توانا خواهد کرد و به سوى معبود یگانه ام مى شتابد. سرشار از عطر نرگس, پنجره را مى گشایم و خیره مى شوم به فرشتگانى که بال در بال هم, جواب سلامم را با خود به ارمغان آورده اند ...

هاجر زمانى ـ قم

کبوترهاى خونین

کوچه ها تاریک است و دیوارهاى سنگى, سخت و سرد است. خانه ها خاموش و دل ها غمگین و افسرده.
دست هاى سنگى به هم گره خورده است و رودى از خون در کوچه پس کوچه ها روان است. صداها آرام و گنگ به گوش مى رسد و زمانى نمى گذرد که صداها واضح تر مى شود و بانگ انتقام و آزادى, گفتارها را آذین مى بندد. آسمان مى غرد و باران ایمان بر زمین و زمان مى بارد و از پس ابرهاى تیره, تشعشع اشعه هاى خورشید, گرماى تازه اى به فلک مى بخشد. از پس ژرفاى دل هاى پژمرده صداى طراوت و شادابى به گوش مى رسد و گل هاى فجر همه جا را عطرآگین مى کند.
و مىآید رادمردى که با قلب و روحى سرشار از سخا و یکدلى, کاروان از هم گسسته زندگى را سامان دهد.

معصومه موسیوند ـ قم

لحظه تنهایى

اى همدم من کجایى و چه مى کنى؟ در شب هاى سرد ناامیدى هنگامى که در کنار پنجره نشسته ام تنها صدایى که به گوشم مى رسد, صداى دلخراش و آزاردهنده باد است که روحم را مى خراشد و سکوت این اتاق غم گرفته را به هم مى زند و تنها ستاره اى که در شب هاى آسمان من است به نام توست. امشب نگاه پنجره ها ابرى است و آسمان تنهاتر از همیشه دلواپس تو است. در این هنگام آیا سکوت, زیباترین سرود نخواهد بود؟ چگونه اشک بریزم که دورى مشکل است و انتظار مشکل تر از آن. آنقدر در کنار پنجره ها نشسته ام که پنجره ها به من عادت کرده اند, با غم من شریکند و از غم به خود مى لرزند. ولى تا روزى که تو را بر پشت پنجره حس نکنم, تا روزى که نفس هاى گرمت, هواى سرد اتاق را گرم نکند, تا روزى که قدم هایت قلبم را نلرزاند, تا روزى که حرکت دستانت را به نشانه خداحافظى نبینم, تا روزى که به تو به عنوان تنها نشانه عشق, گل هدیه ندهم تا آن روز در پشت پنجره ها جایگاه من است. اگر یک بار دیگر به چشم هایم نگاه کنى صورتم را بر نخواهم گرداند. بار دیگر اگر در خانه را زدى به سویت خواهم شتافت. بار دیگر همانند عاشقى از سوز عشق پرهایم را خواهم سوزاند. اگر یک بار دیگر بیایى دست در دستان هم و پا به پاى هم در جاده زندگى بى پروا قدم مى گذاریم و اجازه نمى دهیم که صداى پایمان را در کوچه ها بدزدند و سایه مان را تعقیب کنند. چه فایده که بار دیگرى در پیش نیست. اما افسوس! که تقدیر ما را از هم جدا کرد و از زندگى تجربه گرفتم که مى توان خنده بى رنگ محبت را با شادىهاى زیبا عوض کرد و بر زندگى لبخند دوباره زد و از کوچه هاى عشق گذر کرد و شاهد رقص شاپرک ها بود; با آنکه ستاره امیدمان بر خاک افتاده و در کنج قلب هایمان بلبل محبت که عاشقانه مى خواند, جان باخته است. بیا در این شب هاى سرد ناامیدى با خداى خود راز و نیاز کنیم و بار دیگر را به فراموشى سپاریم; زیرا که فکر آن, روح را عذاب مى دهد, عذابى سخت و دردناک.

هاجر مرادى ـ اصفهان
پى نوشتها:
1ـ سوره انفال, آیه 65.