دنیا براى من محدود نیست

نویسنده


 

دنیا براى من محدود نیست

نفیسه محمدى ـ قم

امروز دقیقا چهار ماه است که خانه نشین شده ام. بیشتر اوقات گوشه اى مى نشینم و به گذشته ام فکر مى کنم. به اینکه چرا باید براى خواسته هایى که نامعقول هم نبوده اند, سرزنش شوم; کارى هم از دستم برنمىآید. شاید هم این حصار ناتوانى را خودم ساخته ام. این موضوع برمى گردد به سال ها پیش. در واقع از وقتى که به یاد دارم خودم را بدون اینکه تحرکى در پاهایم داشته باشم, دیده بودم و براى همین همیشه خود را ناتوان مى دیدم. این وضعیت جسمى من بود که به آن خو کرده بودم, اما هر چه سنم بالاتر مى رفت به این واقعیت تلخ که باید براى همیشه خانه نشین باشم پى مى بردم. بارها خود را با دیگران مقایسه مى کردم و این کار باعث سرخوردگى من مى شد. پدر و مادر چون براى درمانم به نتیجه اى نرسیده بودند, مرا به حال خود رها کردند و سعى داشتند به سه فرزند دیگرشان که همگى سالم بودند, برسند. من هم اعتراضى نداشتم, در واقع نمى توانستم اعتراض کنم, چون از همان کودکى دیگران به گونه اى با من رفتار مى کردند که من خود را مسبب معلول بودنم مى دانستم. بارها مادر را مى دیدم که به همراه خواهرانم براى خرید یا گردش بیرون مى رفتند, اما من محکوم بودم تا همیشه در خانه و روى صندلى چرخدار بمانم. پدر معتقد بود که نباید زیاد جلوى چشم دیگران باشم و مادر مى گفت که توانایى ندارد که مرا با این وضعیت به این طرف و آن طرف بکشاند. حتى کورسوى امیدى هم در افق هاى دور نمى درخشید تا مرا به آینده امیدوار کند. همیشه به این مى اندیشیدم که آینده اى عبث و بیهوده دارم. عمرى که خواه ناخواه مى گذرد و هیچ راهى هم براى بارور شدن اندیشه هایم نیست. تنها اتفاق مهمى که بیشتر فکر مرا به خود مشغول مى کرد, ورود به مدرسه بود.
سال اول ابتدایى بودم, از ذوق و شادمانى در خود نمى گنجیدم. با یک دنیا خواهش و التماس توانسته بودم که پدر را براى ثبت نامم راضى کنم. همه پنجره ها و درها را گشوده مى دیدم. فکر مى کردم که همه عالم دستانشان را براى یارى من دراز کرده اند, اما این شادى دیرى نپایید. پدر براى سال دوم مرا ثبت نام نکرد; مادر هم با این جملات که رفتنم به مدرسه فایده اى ندارد و مشکلى بر مشکلشان اضافه خواهد شد, به اصطلاح مرا راضى مى کرد. چاره اى هم نبود, چون التماس ها و خواهش هاى من به نتیجه نمى رسید. فقط گاهى با کتابى یا نوشته اى مرا سرگرم مى کردند. کم کم دریافته بودم که باید به همراه خنده هاشان آرام بخندم تا صداى خنده ام به آنها حضور مرا یادآورى نکند.
خواهرانم در بسیارى از مسائل مرا فراموش مى کردند و با من مثل موجودى دست و پاگیر رفتار مى کردند, دلیلشان هم این بود که من با محیط بیرون آشنایى ندارم. گاهى که دوستانشان به منزل ما مىآمدند, من خودم را پنهان مى کردم. در واقع من این کار را نمى کردم, آنها مى خواستند که نباشم, پس نبودم. در این میان تنها کسى که گاهى کنارم مى نشست و با من حرف مى زد, برادرم بود. بارها از من خواسته بود که گوشه گیر و ناراحت نباشم, اما او هم کارى از دستش برنمىآمد. فقط او بود که بارها متفکرانه و ناباورانه به من خیره مى شد و وقتى متوجه نگاهم مى شد, لبخند تلخى بر لبانش مى نشست.
تابستان امسال مادر و پدرم تصمیم گرفتند بعد از مدت ها براى یک مسافرت چند روزه برنامه ریزى کنند. همه خود را براى مسافرت آماده مى کردند, جز من! هنوز هیچ کس در مورد این مسافرت به من چیزى نگفته بود, گویى فکر مى کردند که به همراه پاهایم همه وجودم از کار افتاده است, در رفت و آمد و تکاپو بودند و من دریافته بودم که براى بردن من هیچ تصمیمى ندارند. براى موجودى که به قول خودشان از عهده کارهاى شخصى اش هم برنمىآمد. همه سعى مى کردند که شادىشان را از من پنهان کنند. مادرم فقط به من سفارش مى کرد که مزاحمتى براى دیگران ایجاد نکنم ولى اصلا از دلى که مى تپید و مى خواست تا مثل همه باشد و لذت ببرد, چیزى بر زبان نمىآورد, شاید با خود فکر مى کرده که من خودم هم مشتاق سفر رفتن نیستم.
آنها رفتند, بدون اینکه به بغض و اندوهى که گلویم را مى فشرد توجه کنند. خانه خالى بود, و فرصت مناسبى براى اینکه به زندگى راکدم فکر کنم و همه اندوهم را با گریه هایم بروز دهم.
مادرم براى اینکه شب ها نگران تنهایى ام نباشد, به همسایه سپرده بود که شب ها را در خانه ما بگذراند. اوایل شب بود که زنگ در به صدا در آمد و دختر همسایه وارد خانه شد, صمیمى و آرام بود. خیلى راحت با من دوست شد و سر حرف را باز کرد. برایم غذا گرم کرد و سعى کرد مرا از آن حالت سکوت و سکون در بیاورد. ساده و بىآلایش کنارم نشست و بدون اینکه پاهاى معلول مرا ببیند, برایم از زندگى اش, خاطراتش و از کارى که حدود یک سال پیش پیدا کرده بود صحبت کرد. با هم شام خوردیم و تا اواخر شب حرف زدیم, احساس خوبى داشتم, از اینکه او مرا موجود بدون تحرکى نمى دانست, خوشحال بودم.
آماده خواب بودیم که فرزانه با کلى مقدمه چینى به من پیشنهاد کرد که اینقدر عزلت نشین نباشم, و براى اینکه پیشرفت کنم, هنرى بیاموزم. گفت که مى تواند مرا به وسیله دوستانش در بهزیستى بپذیرد. من هم قبول کردم. گرچه مى ترسیدم, اما از او خواستم تا پدر و مادرم را راضى کند, و او با رویى باز پذیرفت.
روزها گذشت و همه چیز براى ورود من به مجتمع بهزیستى مهیا شد. حس روزهایى را داشتم که مى خواستم براى کلاس اول به مدرسه بروم. روز اول که در بخش آموزش پا گذاشتم, خانم روانشناسى براى صحبت و تحقیق و شناخت من وارد اتاق شد. چشمانم را به او دوختم و منتظر شنیدن حرف هایش شدم. از طرز نگاه کردنش فهمیدم که نابیناست, از تعجب دهانم باز مانده بود. گاهى آنچنان به من خیره مى شد که فراموش مى کردم روشندل است. برایم توضیح داد که اگر نمى توانم از پاهایم استفاده کنم, در عوض فکر و روح و دستان سالمى دارم و همه وجودم سالم است, پس نباید راکد و بى تحرک بمانم و من هم مى توانم مانند سایر افراد سالم از زندگى ام لذت ببرم.
هر چه بیشتر مى شنیدم وجودم به تلاطم در مىآمد. پدر و مادر و خواهرانم با اینکه هیچ مشکل جسمى نداشتند مرا به یک موجود گوشه گیر تبدیل کرده بودند و احساسم را نمى فهمیدند, اما او به خوبى کمکم مى کرد تا در بیان احساسم راحت باشم و حس و حالم را مى فهمید.
مشغول آموزش نقاشى شدم, خودم هم فراموش کرده بودم که از لحاظ جسمى سالم نیستم, تمام فکر و روحم را مشغول آموزش کردم و لذت مى بردم, در آن چند ماه معنى زندگى را فهمیدم, همه چیز بوى طراوت و تازگى مى داد, اما همه اینها ماندنى نبود, پدرم کم کم ساز مخالفت زد و خواست تا دوباره به همان زندگى سرد و بى روح برگردم, و بهانه اش هم این بود که مردم فکر مى کنند که آنها نمى توانند از من نگهدارى کنند. هر چقدر هم که اصرار کردم و برایش توضیح دادم, قبول نکرد. التماس هاى مادرم هم فایده اى نداشت; و من دوباره خانه نشین شدم.
خاطرات آن چند ماه به اندازه همه عمرم عزیز بود, با این حال در خانه هر چه که به یاد داشتم و آموخته بودم به کار بردم, همیشه در ذهنم این جمله را مرور مى کردم که اگر پاهاى ناسالمى دارم, اما همه بدنم سالم است, پس نباید بى تحرک بمانم, باید رشد کنم.
برادرم, چند روز پیش, وقتى پى به ناراحتى من برد, کنارم نشست و قول داد همین که روى پاى خودش بایستد و مشکلاتش کمتر شود, کمکم کند تا موفق شوم. گرچه مادر مى گوید که او هم وقتى به خودش مشغول شود مرا از یاد خواهد برد, اما من امیدوارم, شاید روز دیگرى بیاید که سرنوشت جدیدى برایم رقم بخورد, و من هم بتوانم توانایى هایم را به شکوفایى برسانم, دنیا براى دوستان معلولم محدود نبود, پس براى من هم محدود نیست و من منتظر و امیدوار, روزها را به امید روزى بهتر, سپرى مى کنم.