دختران رمستان

نویسنده


 

دختران زمستان

رفیع افتخار

نه, نگویید همه دختران, دختران بهارى هستند. اصرار نکنید که نمى پذیریم. نمونه اش خودم, منصوره, محدثه, مینو و خیلى از دخترهاى دیگر که نه مى شناسیم و نه مى دانیم کجا هستند. با وجود این خوب مى دانیم که هستند. در هر کوچه و محله اى, در هر شهر و روستایى, در اینجا و همه جا. اگر خیلى از دخترها, دخترهاى بهارى هستند, ما دخترهاى زمستانى هستیم. نخیر, اشتباهى نشنیده اید. دختران زمستان! چرا دختران زمستان؟ آره, چرا دختران زمستان؟ چون بهار فصل طراوت است و سرزندگى, چون بهار فصل سبزى است و سبزه, چون بهار فصل شکوفه هاست و شکوفه ها و در یک کلام چون بهار فصل عشق و محبت است و دوست داشتن. اما, زمستان چى؟ زمستان فصل سرما و یخبندان است. فصل دلمردگى است و از سرما به خود لرزیدن. البته فکر نکنید ما مى گوییم زمستان فصل قشنگى نیست. اصلا و ابدا. همان وقتى که خانه ها کلاه سفیدى بر سر مى گذارند, همان سفیدپوش شدن کوچه خیابان ها, همان یک ریز برف باریدن ها, همان دور کرسى جمع شدن و قصه شنیدن ها, خودش دنیایى لطف و زیبایى دارد. ما اگر لقب ((دختران زمستان)) را یدک مى کشیم, منظور ((سردى و دلمردگى))مان است, نه فصل زمستان. راستش چاره اى هم نداریم. یعنى وقتى دختران دیگر را مى بینیم که چه خوش و خندانند و انگار هیچ غمى در این دنیا و در دلشان ندارند و هیچ بارى را به دوش نمى کشند, پیش خودمان مى گوییم اگر قرار است آنها دختران بهارى باشند پس دندمان نرم و چشممان کور ما هم حتمى دختران زمستانى هستیم. اما خدایى اش, دختر بهارى بودن هم خیلى حال دارد. حتى وقتى ما خودمان هم مى زنیم بیرون و به قول بر و بچه ها توى زندان خانه نیستیم, دچار دگردیسى مى شویم, پوست مى اندازیم و سر تا پا مى شویم دختر بهارى. توى این وقت ها هیچ چى از یک دختر بهارى کم و کسر نداریم. اما چه فایده ش؟ خاک بر سرى که گفتن یعنى همین, پز عالى و جیب خالى! به خانه نرسیده, مثل کشى که برمى گردد سر جاى اولش, برمى گردیم سر جاى اولمان و کسى یا چیزى عنوان ((دختران زمستان)) را شتلق مى چسباند پس کله مان. از همان دم در, اخم و تخم, طعن و لعن, نیش و کنایه و انواع و اقسام سخنان شکر شکر نثارمان مى شود. چه فرقى هم مى کند؟ اصلا فرقى هم دارد؟ مى خواهد از پدر باشد یا از مادر یا از هر دو.
به قول شاعر گرانمایه:
اخم و تخم و دست بزن بابا مامان
جمعه ها هم از خانه برماند طفل زبان بسته را
بدرفتارى یکى شان براى ((از زندگى سیر شدنمان)) کافیست, وقتى دو تایى روى این مضراب باشند که دیگر وامصیبتاست! به قول معروف گفتنى, از جفاى یکى مى شود به دیگرى پناه برد اما اگر هم مامان هم بابا روى آن یکى دنده باشند, دیگر باید به کى پناه برد؟ این تن بمیره, مى توانید جواب بدهید؟ نمونه اش هم محدثه, که مادرش که توى سرش مى زند هیچ, پدرش هم مدام توى سرش مى زند, خودش, چپ مى رود, راست مى رود با بغض مى گوید هیچ کدام نمى خواهندش. آخر, بدبختى بالاتر از این؟ باز گلى به جمال من و مینو که صرفا آقاى بابایمان دوست دارد سر به تنمان نباشد یا منصوره که فقط از خانم مامانش روزى یک دست کتک مفصل نوش جان مى کند و آقایش بى خیال کتک متک است. خوشبختانه ایشان براى خودشان عار مى دانند دست به روى دلبندشان بلند بکنند. با این تفاصیل باید بگوییم طفلک محدثه! هر روز خدا باید مامان باباش حالش را بگیرند و بگذارند توى قوطى. من, خودم, اولهایش فکر مى کردم چون دخترم و بابا دختر دوست ندارد, بى برو برگرد باید توسرىخور باشم. اما مینو چشم هایم را باز کرد و خیلى شفاف و صریح گفت: تو اشتباه مى کنى. و اگر من بروم خانه شان, مى فهمم بابایش هر چقدر با او بداخلاق و بدزبان است, دو برابرش با دو برادرش بداخلاق است و بد تا مى کند. تازه, مینو گفت اگر بابایش او را کتک نمى زند در عوض کتک خورهاى برادرهایش که حسابى به راه است. بنابراین از همین راهها و بنا به برهان خلف و قانون ارشمیدس و جاذبه نیوتن متوجه شدیم بداخلاقى و بدرفتارى بعضى بابا مامان ها, دختر و پسر سرش نمى شود. برایشان فرقى نمى کند هر کى دم دستشان رسید مشتى ... بارشان مى کنند و تپوکى حواله اش مى کنند. حالا مى خواهد دخترش باشد یا پسرش.
یک بار هم فکرمان راه کشید طرف اینکه بابا مامان هاى ما از دست زمانه و گرانى و تورم و از این قبیل چیزها دلشان پر است بنابراین توى خانه دق دلیشان را سر ما بدبخت بیچاره ها خالى مى کنند. اما یک بار دیگر هم تیرمان به سنگ خورد چرا که باباى منصوره از آن خرپول هاست و این جورى که منصوره مى گوید بابایش با جوش دادن یک معامله خرجى پنج شش سالشان را در مىآورد. دختره راست هم مى گوید. سر و وضعش که توپ توپه. یک ماشینم زیر پایش دارد. اما چه فایده ش که هیچ خوشحال نیست. همش مى گوید کاشکى به جاى آن همه پول و ثروت یک جو مهر و محبت توى خانه شان بود. با هق هق مى گوید بابایش که زندگى مى کند براى پول در آوردن و مامانش که انگارى عقده تحقیر و گوشه کنایه زدن دارد. چند روز پیش مینو مى گفت اگر منصوره دختر عاقلى نبود حتمى از خانه شان فرار کرده بود. واى خاک بر سرمان!
خلاصه ش, ما چند نفر دختران زمستانى خیلى فکر کرده ایم که چرا بابا مامان ها اینقدر پاپیچ مان مى شوند و اذیتمان مى کنند و چرا خانه را برایمان کرده اند زندان. تا حالایش که عقلمان به جایى قد نداده. ما, این همه خوب, این همه ناز, مگر چه هیزم ترى بهشان فروخته ایم؟ چرا دلشان نمى خواهد با ما قدرى مهربان باشند؟
خوب, دیگر, این هم یک جورش است. از دستمان کارى ساخته نیست. نمى توانیم به زور وادارشان کنیم دوستمان داشته باشند. نمى توانیم به زور وادارشان کنیم بهمان توجه داشته باشند. نمى توانیم به زور وادارشان کنیم بهمان احترام بگذارند و درکمان کنند. نمى توانیم به زور وادارشان کنیم تحقیر و توبیخ و تنبیهمان نکنند. ما فقط مى توانیم غصه بخوریم و به همه بگوییم ما دختران زمستانیم. همین و بس.