بودنت یه جور، نبودنت یه جور دیگه

نویسنده


 

بودنت یه جور, نبودنت یه جور دیگه!

نفیسه محمدى

با سلام خدمت خواهر خوبم منیره جان!
امیدوارم که حالت خوب باشد و از دورى خانواده ات مخصوصا من, سکته مغزى نکرده باشى. اگر از حال خواهرت جویا باشى باید برایت توضیح بدهم که امروز تقریبا پنج روز از مراسم شب هفت تو گذشته و هنوز آقاجون و مامان در فراق تو زارى و شیون را ادامه داده اند. البته روزها که آقاجون مشغول به کار است, مامان به این عزادارى مى پردازد و شب ها این نهضت شگفت عزادارى را آقاجون پیش مى برد; گاهى هم هر دو با هم.
اما منیره, بعد از رفتن عتیقه اى مثل تو, من بیچاره شدم. اینکه مى گویم بیچاره واقعا حق دارم, راستش را بخواهى اصلا فکر نمى کردم که جریان رفتن تو به اینجاها بکشد و اینقدر آقاجون و مامان سر رفتن تو بعد از یک سال به دانشگاه گریه و زارى راه بیندازند. تازه خوب است که از مهرماه که وضعیت ثبت نام تو در دانشگاه به بهمن ماه موکول شد آماده این جدایى بودند, اما چشمت روز بد نبیند, گریه ها و خداحافظى هاى دم در دانشگاه را که به یاد دارى؟ بعد از این را گوش کن که خیلى شنیدنى است.
غروب بود که به سمت شهرمان راه افتادیم, بگذریم از اینکه تا به جاده اصلى برسیم صد نفر جلوى تاکسى را مى گرفتند و آقاجون مى گفتند: ((مستقیم, مستقیم!)) من و داداش کوچیکه که از ظهر فقط فکر گشت و گذار و دیدنى هاى شهر جدید بودیم و هنوز فرصت نکرده بودیم چیزى نوش جان کنیم, به فکر خوردن باقى مانده غذاها افتادیم, اما آقاجون را نمى شد با ده من عسل هم خورد, پس از خیرش گذشتیم و رفتیم سراغ مامان. مامان هم چشمش را به جلو دوخته بود و انگار نه انگار که من و داداش صدایش مى کنیم. متإسفانه همه خوراکى ها هم داخل سبد جلوى پاى مامان بود, با یک عالمه واهمه و ترس به مامان گفتم: ((مامان, یه کمى کتلت بده عقب!)) اما مامان با حالت عجیبى که نمى دانستم دقیقا چه حالتى است, به من گفت: ((حالا موقع غذا خوردنه!)) من که خیلى تعجب کرده بودم, فکر کردم شاید از زمان عقب افتاده ام, به همین خاطر به ساعتم نگاه کردم, ساعت هشت و نیم شب بود و از ظهر هم غذاى دیگرى نخورده بودیم, به همین خاطر هر چه فکر کردم معنى حرف مامان را نفهمیدم. بگذریم, توى ماشین سکوت مطلق بود که یکهو, صداى هق هق مامان بلند شد, من که پاک فراموش کرده بودم که از مراسم تحویل تو به دانشگاه و خداحافظى برمى گردیم, با صداى بلندى پرسیدم: ((چى شده مامان؟)) که داداش کوچیکه به دادم رسید و قبل از توبیخ مامان و آقاجون, یک توبیخ دردآور نثارم کرد و گفت: ((به خاطر منیره ناراحته دیگه, عجب دیوونه اى هستى!)) تازه یادم آمد که چه خبر شده. اما جریان به همین جا ختم نشد, و چیزى که تصور نمى کردم, اتفاق افتاد; آقاجون و مامان همکارى و تفاهمشان را در مورد یکى از امور زندگى که گریه کردن بود نشان دادند, مامان نجوا مى کرد و با آقاجون صداى هق هقشان بلند مى شد. وضعیت عجیب و مضحکى بود, مامان که تا روز قبل از رفتنت سر غذا خوردن هم با تو جر و بحث مى کرد, آنقدر در فراق تو مى نالید, که هر کس نمى دانست, فکر مى کرد فرشته آسمانى هستى. خنده ام گرفته بود, اما جرإت ابراز نداشتم.
کم کم مامان از روضه خوانى دست برداشت و به گریه اکتفا کرد, و این مسئولیت عظیم خانوادگى را بر عهده آقاجون گذاشت. آقاجون هم از جاى خالى تو شروع کرد و از ریز و درشت فضائل نداشته تو صحبت کرد, خوب بود چند ساعتى بیشتر نبود که از تو دور بودیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم که بخواهد جاى خالى تو را ببیند, اما مدام مى گفت: ((جاى خالى منیره رو بگو, چقدر جاش خالیه!)) و اینقدر گفت و گفت که من هم گریه ام گرفت, خوب است که هر وقت آقاجون از سر کار برمى گشت, تو جلویش سبز مى شدى و براى کفش و لباس و گردش و غیره مطالبه پول مى کردى و اگر یک روز با جیب مبارک آقاجون کار نداشتى, همه تعجب مى کردند, اما حالا شده بودى مظلوم. با این اوصافى که آقاجون و مامان براى تو گریه مى کردند, اگر دو سال آینده من هم راهى دانشگاه بشوم چه عزادارىها که نمى شود, البته اگر مثل تو یک سال پشت کنکور نمانم. خلاصه من که دیگر حوصله ام از این همه گریه سر رفته بود, خیلى راحت گفتم: ((مامان, چه خبره که این طورى مى کنى؟ مگه منیره مرده؟ مثلا رفته دانشگاه, همین بغله, ورامین که دیگه دور نیست.)) که یکهو دیوارى از جیغ و داد و دعوا روى سرم خراب شد. آقاجون با لحن تند و خشنى گفت: ((ببند دهنتو, انگار نه انگار که خواهرت رفته شهر غریب, عین خیالت نیست!)) مامان هم چشم غره اى رفت و اضافه کرد: ((حیف منیره که اینقدر دلسوز تو بود و براى تو زحمت مى کشید و حالا تو مى گى مرده؟ ))
خیلى به مغزم فشار آوردم ببینم کدام کار تو اسمش دلسوزى است, اما یا من فکرم از کار افتاده بود, یا تو دست به چنین کارى نزده بودى; آهان یادم آمد, شاید منظور مامان از دلسوزى, عید پارسال باشد که اگر یادت باشد, رفتیم بازار و دو تا مانتو گرفتیم اما وقتى که برگشتیم تو از انتخابت پشیمان شدى و هر بار لباس مرا به بهانه هاى مختلف مى گرفتى, و آخرش هم من محکوم به انتخاب لباسى شدم که تو از خریدنش پشیمان شده بودى. البته فکر مى کنم که مامان مرا با تو اشتباه گرفته و احتمالا تصور گرفته که من وارد دانشگاه شدم و کم کم به اشتباهش پى خواهد برد.
خلاصه دردسرت ندهم, هر که نمى دانست و این وضعیت را مى دید فکر مى کرد که ما از مراسم خاکسپارى تو برمى گردیم و تازه داغدیده ایم, و من در ذهنم, آقاجون و مامان را مى دیدم که در خانه نشسته اند و گریه و زارى مى کنند و همه براى تسلى دادن این دو موجود عزادار مىآیند و لابد من هم خرما و حلوا در دست از همه پذیرایى مى کنم و اقوام هم براى اظهار ادب فقط مى گویند: ((آخى متإسفیم که این دختر به این خوبى رفت دانشگاه.)), ((حیف اون دختر خوب!)), ((خدا بهتون صبر بده.)) و من هم تند و تند تشکر مى کنم و خودم را به آدم هاى عزادار شبیه مى کنم تا چیزى کم نداشته باشم. شاید هم پارچه سیاهى را بدهیم برایت بنویسند که ((هفتمین روز رفتن دختر گرامى تان را به دانشگاه تسلیت مى گوییم. از طرف اقوام.))
دور از چشم گریان مامان و آقاجون, تصورم را براى داداش هادى که کنارم نشسته بود و بى خیال بود توضیح دادم, و او هم در این عزادارى کم نگذاشت, از جیبش یک دستمال کاغذى درآورد و در هوا تکان داد و براى تو عزادارى کرد. من که از خنده غش کرده بودم, نمى توانستم صداى خنده ام را بلند کنم, اشک هایم سرازیر شده بودند, نمى دانى که برادرت چه عزادارى قشنگى کرد, انصافا که حق تو را ادا کرد, گاهى هم در میان گریه مضحکش در گوش من مى گفت: ((به خانم هاى اون ور مجلس خرما تعارف کردین, یا نه؟)) گریه جلویى ها و خنده ما دو تا عقبى ها ادامه داشت تا به خانه رسیدیم و از حصار این زندان آزاد شدیم, ما دو تا که خیلى خسته بودیم, رفتیم تا راحت بخوابیم. اما همین که وارد اتاقم شدم و بعد از آمادگى کامل براى خواب, سرم را روى متکا گذاشتم, صداى آقاجون آمد که: ((نیگا کن, انگار نه انگار که خواهرش نیست, رفته که بخوابه!)) مامان هم چند طعنه آبدار نثارم کرد. واى که من آن شب چه کشیدم, خوب, رفتى دانشگاه, مبارکت باشد, نمى دانم چرا مرا زجرکش مى کنى. آن شب را که دیگر نیمه شب بود تا صبح کنارشان ماندم و اولین شب نبودنت را به عزادارى و اندوه گذراندیم. از فرداى آن روز هم هر که به خانه ما مىآمد, مامان از دم در بغض مى کرد و شروع مى کرد به توضیح دادن که جاى دخترم خالى است و فلان و بهمان! اما منیر, غصه نخور, چون اگر بعد از صد سال من بیفتم و تو بمیرى, عزاداریت به نحو احسن انجام شده.
راستى یک خبر داغ داغ برایت دارم, دیروز عموعلى از تهران آمدند اینجا. یادت هست که پارسال براى خواستگارى از تو براى ((بهروز)) آمدند, آقاجون چقدر سرسنگین بود و تا وقتى عمو اینها نرفتند, اخم هایش را باز نکرد, واى کاشکى بودى و مى دیدى, آقاجون به محض اینکه چشمش به بهروز افتاد, انگار همه آرزوهایش را در مورد تو بر باد رفته دید و داغش تازه شد, ((بهروز)) را محکم به آغوش کشید و شروع کرد به زار زار گریه کردن. بیچاره ((بهروز)) نمى دانست که چه عکس العملى نشان بدهد که به مذاق آقاجون خوش بیاید, شاید هم تعجب کرده بود, به هر حال فرصت خوبى براى خودشیرینى پیدا کرد و گفت: ((عموجان! چیزى نیست, ان شإالله که زود زود برمى گردند, چرا ناراحتید؟)) از حرفى که زد به شدت خنده ام گرفت و وقتى از آقاجون جدا شد, به او گفتم: ((منظورت از زود زود, یعنى به جاى چهار سال, دو ساله برمى گرده؟!)) بهروز هم که انگار قند توى دلش آب شده بود, گفت: ((تو به اونش کار نداشته باش, دیدى گفتم بالاخره عمو از جواب ردى که به من داده پشیمون مى شه!)) من هم گفتم: ((تو به آقاجون چیکار دارى, اگه مى تونى منیر رو راضى کن!)) او هم به فکر فرو رفت و بعد با قیافه حق به جانبى جواب داد: ((وقتى سال دیگه انصراف داد و همه چیز به خوبى و خوشى تموم شد, مى بینى! آخه رشته ادبیات فارسى که رشته مهمى نیست!)) و رفت! این را گفتم که مواظب باشى بعضى ها براى مقاصد شخصى شان تو را پشیمان نکنند. زن عمو هم در یک فرصت مناسب از من پرسید: ((مگه خبرى شده که مامانت اینا ناراحتن؟ )) گفتم: ((نه, چه خبرى؟ اینا خیلى شلوغش مى کنن!)) زن عمو هم با صداى کشدار مخصوص به خودش گفت: ((وا ...)).
خلاصه دیروز من کلى از خانواده عمو پذیرایى کردم و مدام مى گفتم: ((حضور شما باعث امتنان بازماندگان است!)) چه کنیم وقتى که هستى یک جور مرا اذیت مى کنى, وقتى هم که نیستى یک جور دیگر! فعلا که دوازده روز است که رفته اى, خدا چهار سالش را به خیر کند!
راستى بگو بدانم حالا که بالاخره بعد از یک سال به آرزویت رسیدى, در قصر آرزوهایت خوشبخت و راضى هستى و در کاخى که از حسرت دانشگاه رفتن ساخته بودى, روزگارت به خوبى و بر وفق مراد مى گذرد, برایم نامه بنویس و از محیط دانشگاه و دوستانت هم بگو, چون خیلى دوست دارم بدانم که آنجا چه مى کنى, من هم زود به زود برایت نامه مى نویسم; البته فکر نکنى که دلم برایت تنگ مى شود, اصلا و ابدا, فقط چون مى دانم که نازک نارنجى هستى و حتما تو هم چند مراسم عزادارى بر پا کرده اى, برایت نامه نوشتم. به هر حال امیدوارم دانشگاه همان جایى باشد که اینقدر مشتاقش بودى و موفق و سربلند از آن بیرون بیایى. مواظب خودت باش, و مرا از حال خودت بى خبر نگذار, من هم سعى مى کنم تا هر خبرى که مى شود تو را در جریان بگذارم, بالاخره هر چه نباشیم, آنتن خانواده که هستیم.
با آرزوى سلامت تو

خواهر کوچکت: مهرى