زندگی خاموش داستان


 

زندگى خاموش

مجتبى ثابتى مقدم

ننه در حیاط, پاى شیر آب نشسته بود و توى آبکش کنار دستش چند تا سیب زمینى بود که هى برمى داشتشان, پاى شیر مى گرفت و خوب دست مالى شان مى کرد و تمیز که مى شدند, مى گذاشتشان کنار.
اکبر خوابیده بود, همیشه مى خوابید. اصلا هیچى به اندازه خواب برایش معنى نداشت. محمود, داداش کوچولویم هم توى مغازه اش بود. مغازه اش همان گوشه اتاق نقلى خودمان بود. چند تا بالش دورش مى چیدیم و روى بالش ها هر چى آت و آشغال گیر مىآوردیم, از شانه و مداد و قرقره گرفته, تا کفش و جوراب مى گذاشتیم و او هم ذوق مى کرد و صداهایى از خودش در مىآورد.
حسین هم کنار جوجه مرغ خاکسترىاش نشسته بود و انگار با او حرف مى زد. هر سه از من کوچک تر بودند هم حسین, هم اکبر و هم محمود. کنار دیوار, صاف دراز کشیده بودم و به سقف نگاه مى کردم. چند تا از تخته هاى سقف در رفته و آویزان بود, و حصیر سقف از چکه آب باران چرک و سیاه شده بود. فکر مى کردم, به همه چیز فکر مى کردم, که رنگ نورى که از چارچوب در چوبى به داخل مى تابید عوض شد, و حس کردم کسى وارد مى شود. بابایم بود. پیراهن قرمز گشادى پوشیده بود و صورتش را برق انداخته و موهایش را سیاه کرده بود. تعجب کردم که چرا مادر توى حیاط چیزى به او نگفته بود و بعد به این فکر پوزخند زدم. حیاط که جاى حرف زدن نبود, تا صدایى در مىآمد, همه همسایه ها از پشت درزهاى دیوار با نگاهشان هجوم مىآوردند توى خانه مان. ننه آمد توى اتاق. چادر خاکسترىاش را دور کمرش حلقه زده بود و آبکش سیب زمینى ها توى دستش بود. هنوز از سیب زمینى ها آب مى چکید. محمود توى بغل بابا بود و مى خندید. ننه آبکش را لب تاقچه گذاشت.
ـ مى رى پشت سرتم نیگا نمى کنى, انگار نه انگار زن و بچه دارى. راس مى گى جواب این بچه هاى گرسنه تو بده; نمى خواد عاشق بشى. مردى برو قرضاتو بده. نمى خواد خودتو درست کنى و بیفتى دنبال این و اون.
بابا سرخ شد. اگر جواب مى داد و انکار مى کرد, حرصم در مىآمد. بچه را ول کرد و زل زد به ننه. محمود نشسته بود و گریه مى کرد. مى خواستم بگویم حالا چه وقت گریه کردن است که بابا نعره کشید: ((چى مى گى زن؟ این حرفا چیه؟ ببند دهنتو, اینجا سر و صدا راه نینداز.)) سر جایم نشسته بودم. حسین هم حواسش به جوجه بود که یواشکى به زیر کمد کهنه فرار کرد. محمود هنوز مى گریست.
ـ چرا سر و صدا نکنم. شرمت مىآد؟ شرمت مىآد شاهکاراتو بگم؟ خدا خودش شاهده. یه بار دیگه, فقط یه بار دیگه پاتو بذارى شهر, پشیمون مى شى؟
بابا حال و حوصله دعوا نداشت. این را مى شد از قیافه اش فهمید, ترجیح مى داد ساکت بماند, تا سر و صداى ننه بیشتر نشود. ننه قابلمه اى کوچک را پر آب کرد و روى والور وسط اتاق گذاشت. چند تا سیب زمینى هم توى قابلمه انداخت و خم شد تا از سوراخ هاى بدنه والور ببیند آتش چه جورى مى سوزد. طلق والور مدت ها بود که شکسته بود و ننه یک تکه حلبى گذاشته بود جاى آن. از این نگاه کردن ننه خیلى خوشم مىآمد; ولى این بار مثل همیشه به روى خودم نیاوردم. معلوم مى شد ننه هنوز هم حرف هاى زیادى دارد و از اینکه ساکت شده, پشیمان بود. انگار مى خواست بابا را به میدان بکشد تا بقیه حرف هایش را بزند, حتى اگر به قیمت کتک خوردنش تمام شود. همیشه ننه بعد از دعوا با بابا همین طورى بود. محمود ساکت شده بود و دستانش را به طرف بابا باز کرده بود و التماس مى کرد: ((بابا, بابا!)) ننه بچه را پس کشید و رو به محمود گفت: ((نگو بابا, بگو غریبه, بگو آقا!)) محمود چیزى نگفت و باز سعى مى کرد خودش را به بابا برساند. بابا بى خیال لباس هایش را در آورد و کنار دیوار, جایى که قبلا من دراز کشیده بودم, دراز کشید ...
ننه سفره را انداخت. سفره که نه, یک تکه پلاستیک. حسین جلو خزید. محمود هم آرام آرام جلو آمد و تکه نانى برداشت و دوباره دور شد و کنار بابا نشست و دست و پایش را تکان داد. بابا خوابیده بود, ولى خوابش خیلى سبک بود. زود بیدار مى شد, ننه سیب زمینى هاى داغى را که از آنها بخار برمى خاست, جلویمان گذاشت. اکبر هم خوابآلود کنار سفره نشسته بود. پوزخند زدم و آرام گفتم: ((بابا چى؟)) ننه به من نگاه نکرد. انگار منتظر این سوال بود که بلند بلند گفت: ((ننه جون, بابات دیگه این جور غذاها رو نمى خوره. اصلا اینجا نیست که ببینیم چى مى خوره. حالا هم حتما غذاشو با نومزدش خورده و اومده اینجا.)) جمله آخر را خیلى بلند گفت. بابا از جا جست, نشست و با چشمان خشمآلودش به ننه زل زد; و بعد با عصبانیت داد زد: ((لعنت بر شیطون. زن این حرفا رو نزن. حیا کن, پدر ...)) ننه هم که عصبانى بود, توى حرف بابا دوید.
ـ اسم پدر منو نیار که ...
حالا من هم عصبانى شده بودم. بابا در کمال بى خیالى دراز کشید و حرصم را در آورد. با خشم نگاهش کردم, بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. از پله هاى توى دالان حیاط بالا رفتم, سرم را خم کردم تا به سقف نخورد. خودم را از دریچه کوچک سقف بالا کشیدم و روى پشت بام پریدم و کنار دیوار خشتى خانه همسایه دیوار به دیوارمان که از بام ما بلندتر بود, کز کردم. نمى توانستم حواسم را جمع کنم. همه اش به بابا فکر مى کردم و به کارى که مى خواست بکند. آهسته آهسته با خودم حرف مى زدم, ولى هر چه توى فکرم بود, سر زبانم جارى مى شد و آرام بیرون مى خزید.
ـ مى خواى بازم دوماد بشى بابا؟ ما رو ول کنى برى دنبال میل خودت؟ ولى من نمى ذارم. نمى ذارم یکى دیگه رو بدبخت کنى.
ناگهان فکرى توى ذهنم جهید. ذوق زده از پله ها پایین دویدم و آرام از جلوى در اتاق گذشتم. هنوز صداى ننه مىآمد. زود رفتم توى انبارى چفت در چوبى را از داخل انداختم. انبارى روشن روشن نبود, ولى آنقدر نور بود که بشود چیزى را دید. بوى نم و پوسیدگى همه جا پیچیده بود. به سمت صندوق چوبى کنار دیوار رفتم. صندوق روى چند تا آجر بود و زیر صندوق مثل همیشه پر موش بود. از سم و تله و این جور چیزها هم کارى برنمىآمد.
در صندوق را باز کردم. از لاى رخت ها دستم را تو بردم و پلاستیک سیاهى را بیرون کشیدم, و در صندوق را بستم. از توى پلاستیک شناسنامه ها را در آوردم. مال خودم, ننه و محمود, حسین و اکبر را سر جایشان گذاشتم. شناسنامه بابا را نگاه کردم. گوشه شناسنامه عکس بابا چسبیده بود. مى خندید و حرصم را در مىآورد. شناسنامه را بستم. دیگر شک هم نکردم, پاره اش کردم و بعد ریز ریزش کردم. جلدش پاره نمى شد. بلند شدم کبریتى پیدا کردم کنار پاره هاى شناسنامه نشستم, کاغذها را آتش زدم. جلد شناسنامه را رویشان گذاشتم. جلد پلاستیکى زیر گرماى آتش شل شد و از هم وا رفت, و بوى چندشآورش با بوى نم در هم آمیخت. این طورى دیگر نمى توانست ازدواج کند. شاید هم مى توانست ولى من بالاخره کارى کرده بودم و از کرده خودم شادمان بودم. سرم را کج گرفته بودم. از این کار خوشم مىآمد مثل ننه که سرش را کج مى گرفت تا ببیند آتش چراغ چطورى مى سوزد. من هم داشتم نگاه مى کردم که شناسنامه چطور در آتش مى سوزد و پدر ...