شکوفه های ادب


 

شکوفه هاى ادب

شهر یخ زدگان

خیابان هاى شهر در برف و سکوت منجمد شده اند. سوز سرد نیمه شب تنها رهگذرى است که شتابان در محله هاى شهر جولان مى دهد و خیابان ها بى هیچ عبورى, دراز به دراز افتاده اند, و من پانزده سال است که بیدارم; یعنى بعد از آن واقعه بى خواب شدم و در بیست و پنج سالگى دیگر حتى یک موى سیاه هم توى سرم نیست. پرستارها در گوشى به هم مى گویند, انگار صدایم از ته چاه بیرون مىآید. پر شده ام از احساس تنهایى. فقط گاه گاهى مادرى و مادربزرگ مرا از تنهایى در مىآورند ... احساس بدى دارم, نمى دانم چرا از اوایل شب, حرف هاى مادربزرگ یک بند ذهنم را در هم مى کوبد.
ـ پسرم اون قدیما دیوا, به هر شکلى در مى اومدن و به دنبال آدما همه جا را بو مى کشیدند و مى گفتند: ((هووم, بوى آدمیزاد مىآد.)) و من از وحشت خودم را به مادربزرگ مى چسباندم و او دستى به سرم مى کشید و مى گفت: ((نترس عزیزم ... دیوا هم اول آدم بودن, ولى یه روز سرماى طولانى و خیلى سختى اومد. همه چیز داشت یخ مى زد. مردم شهر براى فرار از سرما, در اتاق ها رو بستند و خوابیدند تا اینکه همه چیز یخ زد, حتى قلب آدما و عده اى مردند و دیگه غذایى توى شهر نموند و اونایى که زنده موندند مجبور شدند با قلب هاى یخ زده شون آدماى دیگه رو بخورن. از اون روز به بعد اونا تبدیل به دیو شدن.))
و من بى قرار مى شدم, مثل امروز. احساس مى کنم حادثه اى شوم شهر را در خود مى بلعد. باد و بوران, عصبانى خود را به پنجره مى کوبد و در هجومى دوباره وحشیانه برمى گردد و به شیشه ها ناخن مى کشد. سیاهى شب, غلیظتر شده است. اشباحى پشت اتاق قدم مى زنند. هنوز سهم دارویم را نیاورده اند. باز خودم را مى بینم که صورتم را به پنجره چسبانده ام و با شوقى کودکانه, بارش برف را نظاره مى کنم. سایه هاى شادى, پشت پنجره هاى عرق کرده همسایه به خود مى پیچند, اما گویا صداى شادىشان را هم عایق کرده اند و من هیچ نمى شنوم.
پیرزن زیر سایبان مغازه روبه رو, مچاله تر از همیشه کز کرده, و صورتش پشت شعله هاى لرزان حلبى, کم نور و پرنور مى شود, انگار فانوس بى نفتى است که به پت پت افتاده باشد ...
ـ مى گم مامان ... مامان اجازه مى دى برا ... پیرزن غذا ببرم.
رنگ سیاه مژه روى گونه هایش راه مى افتد. با بغض سمجى که گلویش را مى فشارد, رو به من مى کند.
ـ ها ... نمى دونم ...
و با دست اشاره مى کند که بروم. سریع کیسه پلاستیکى پر از نان, پنیر و شیرینى را به پیرزن بلوچ مى رسانم. میان سرفه هاى خشکش, نگاه مهربانى دلم را چنگ مى زند. چقدر شبیه مادربزرگ بود وقتى مى گفت که بعد از ((دوست محمد)) دلش همراه او دفن شده است. هیچ وقت از کسى چیزى نمى خواست اما من هر وقت به مدرسه مى رفتم خوراکى هایم را با او قسمت مى کردم. وقتى به دوردست ها خیره مى شد, وقارى در چهره اش مى نشست که او را قابل احترام مى کرد و از هیبت یک آواره تبعیدى در مىآورد. وقتى به یاد مىآورد که با ((دادشاه)) به کوه زدند تا دادشان را از شاه بگیرند, غرورى غبار گرفته, چهره اش را مى پوشاند.
سایه اى پشت پنجره مان مى لغزد. به سرعت خود را به خانه مى رسانم. فیلم تمام شده. سیاهى مژگان, تو صورت مادر شیار زده است, پاکش مى کند ولى بیشتر پخش مى شود ... پیداست حسابى گریه کرده! من من مى کنم ...
ـ مادر امشب خیلى سرده, مى شه ((مادرى)) تو انبارى بخوابه؟
سرش را بلند مى کند. ترسناک شده است و با تشر مى گوید: ((چى کار کنى؟! مادرى کیه؟ نکنه اون پیرزن ولگرد رو مى گى؟ من نمى دونم تو این مدرسه راجع به بهداشت به شما چى مى گن؟)) داد مى زنم: ((اون ولگرد نیست, اون فقط خونه نداره.)) لج مى کنم و نمى گویم آرایشش به هم ریخته است. چشم غره مى رود.
ـ زود مسواک بزن بخواب, دیروقته.
مى گویم خوابم نمىآید. برمى گردد و جدى نگاهم مى کند, مى ترسم. مسواک را برمى دارم, دوست دارم خرابکارى کنم. آب را تا آخر باز مى کنم و خمیردندان را خالى خالى; بعد هم مسواک نکرده به اتاقم مى روم و چراغ را خاموش مى کنم ...
صداى خر خر بلند مى شود, خودم را آرام پشت پنجره مى کشانم. ((مادرى)) از پشت شعله هاى لرزان, شبیه زنان افسانه اى مثل هاى مادربزرگ شده بود که گرد آتش ورد مى خوانند.
ترسم از تاریکى اتاق ریخته است. کاش بابا امشب خانه بود, شاید ((مادرى)) را قبول مى کرد. فکر مى کنم اگر نخوابم, مادرى هم مى تواند این شب لعنتى را به صبح برساند. احساس سرما مى کنم. آتش حلبى هنوز نفس مى کشد, بلوچ پیر سر در گریبان تمام اثاثیه اش را به تن کشیده است. از وقتى هوا تاریک شد; هیچ آدمى از خیابان ما نگذشته است. ننه سرما هم انگار مى خواهد امشب پنبه کسى را بزند که این طور گلوله هاى پنبه اش را به دست باد سپرده است!
دور تا دور بلوچ آواره, سفیدپوش شده و او آخرین پاره هاى جعبه تخته اى را در کام داغ حلبى رها مى کند ... حنجره مادر تنها ملودى خر خر را با صدایى یکنواخت تکرار مى کند ... بعد از آن همه گریه, حتما سبک شده که این طور راحت خوابیده است!
گلوله هاى برف در سکوت کامل بر زمین مى نشینند; توله سگى دور ((مادرى)) مى چرخد و موس موس مى کند. با تکه اى نان با هم دوست مى شوند, توله بیشتر خودش را به پیرزن نزدیک مى کند و با او هم سفره مى شود. شیشه پنجره, بخار کرده و خیابان را به سختى مى بینم. با دست شیشه را پاک مى کنم.
حیوان خودش را به پیرزن چسبانده و آرام گرفته, ((مادرى)) بى رمق و لرزان, کهنه دور دستان زخمى و ترک خورده اش را باز مى کند و در حلبى که آخرین نفس هایش را مى کشد, مى اندازد و خودش را دور حلبى و توله سگ مى پیچاند. لحظه اى بعد حلبى جانى مى گیرد و باز دود مى کند, و چشمان من آب ریزش مى گیرد. دانه هاى درشت برف گاهى به پنجره مى خورند و من نیز هر چند لحظه یک بار سرم به شیشه مى خورد و از جا مى پرم .. .
با صداى آژیر, خواب براى همیشه از چشمانم مى رمد; صبح است. عده اى روبه روى پنجره جمع شده اند, خودم را از اتاق بیرون مى اندازم. طبیعت, تمام دردها و زخم هاى ((مادرى)) را پانسمان کرده است. توله سگ به شدت بى قرارى مى کند و نمى گذارد خدمه آمبولانس ((مادرى)) را ببرند, برمى گردم و سنگى به پنجره اتاق خواب مادر مى زنم, صداى جیغى بلند مى شود و آمبولانس آژیرکشان دور مى شود و صدایش براى همیشه در گوش هایم مى ماند ...
بعد از آن واقعه, روح رنجور ((مادرى)) با من بزرگ شد, تا اینکه سایه اش را بر تمام زندگى ام گسترد. ساعت ها به نقطه اى خیره مى شدم. گاهى هم به شدت مى خندیدم. آرام, آرام هیچ مزه اى را حس نمى کردم. دیگر نه شیرینى شیرین بود, نه تلخى تلخ. حتى درد آمپول ها را حس نمى کردم. احساسات زخمى, ویروسى لاعلاج را درون سلول هایم تکثیر مى کرد و در بورانى دائمى به تدریج بى خواب شدم. گودالى عمیق و سیاه, درونم, دهان باز کرده بود که تعفنش روحم را آلوده مى کرد. شب انگار کش آمده است و فارغ از صداى اتومبیل ها آسوده خوابیده و مرگ را تنفس مى کند.
کلاغ ها امروز جرئت نکردند خبر شومشان را قار قار کنند. بوران بیشتر به در فشار مىآورد و سرما موذیانه از درز مى ریزد داخل اتاق. بیمارستان لحظه اى پر از هیاهوى آژیر مى شود, لامپ هاى اضطرارى بى رمق جان مى گیرند. سرما در رگ و پى ام رسوخ مى کند. خون در رگ هایم ماسیده است. پرستارها همه رفته اند و من امشب از دست 12 قرص اعصاب, راحتم و مى توانم تا صبح با ((مادرى)) و مادربزرگ گپ بزنم.

مرتضى لطیف ـ اندیمشک

 

خانه خاکسترى

یک روز سرد پر از برف بود. هوا دلگیر و پر از سوز.
در دلم مى پیچیدى. همه وجودم را به هم مىآمیختى. نفس هایم مى شد یک قطره اشک یخى و مى چکید روى فرش برف. توى تنهایى خانه, ناله ام گم مى شد.
دستم قدرت نداشت. از روى جالباسى, چادرم را کشان کشان به سر کشیدم.
تا خانه همسایه, چند قرن گذشت.

چشمانم بى رمق بود اما شوق دیدن تو, لذتى داشت که با هیچ چیز دنیا برابرى نمى کرد.
صداى قشنگ و پر از راز گریه ات برایم یک دنیا ترانه بود.
وقتى نگاهت مى کردم, خواب شیرین و عمیقت رویایى بود.
روزها از پى هم, تند و سریع مى گذشتند.
حیف, پدرت زنده نبود تا بتواند لحظه هاى قشنگ با تو بودن را حس کند.
غم از دست دادن او, چون ضربه اى مهلک هر لحظه بر قلبم مى ریخت ولى حرف هاى قشنگ و گام هاى تازه ات, قدرت جادویى داشت.
مثل یک نهال بزرگت کردم. شاخ و برگت دادم. از خاک حیاتم رستى و شدى یک باغ پر از گل.
ـ مادر, به دیدنت مىآیم. باور کن تنها نمى گذارمت. اینجا تو هم راحت ترى.
ولى من, هجوم آن همه سختى را فقط در یک لبخندت گم مى کردم. چقدر آرزوى روزهاى طلوعت را داشتم. سوزن زدن هایم, وقتى گل هاى آفتاب گردان جهاز دختر همسایه را مى دوختم, به عشق تو بود پسرم.
ـ مادر غصه نخور. باور کن چاره ندارم.
امروز هم هوا سرد است. مثل همان روزهاى تنهایى من و تو.
هرگز باور نمى کردم, با داشتن پسرى که هر لحظه رشد و شکوفائیش را به جان خریدم و به دل کشیدم; مرا پشت باروهاى خانه اى خاکسترى تنها بگذارد و برود.
ـ هر چه لازم داشتى برایم یادداشت کن. هر وقت آمدم برایت مى خرم. دوستت دارم مادر. و تا آخرین حد, نگاهم تو را پایید. رفتى.
عید است, فصل بهار. پاى سفره هفت سین. ولى تو سیبش را گم کرده اى پسر!
پشت همه این غرفه هاى سرد, مادرى دل به صداى زنگى سپرده است.
پدرى روبه روى پنجره مشرف به حیاط, قدم هاى بچه هایش را مى پاید.
ـ مادر, تو در قلب من جا دارى.
ـ مى دانم.
ـ مادر, دعایم مى کنى؟
مى خندم. مثل آن روزهاى صاف. که تازه الفبا مىآموختى. مى خواستى دکتر شوى و برایم خانه بخرى. با یک گلدان شمعدانى که در کنار پنجره اش باشد.
دعایت مى کنم. خوشبخت باشى. مى اندیشم;
خدا را شکر که پدرت این روزهاى پر از برف و سرما را نمى بیند.
پسر; فراموشم مکن. پشت این بارو هزار هزار قلب آینه اى, هر روز مى شکند.

بتول جعفرى