نجوای نیاز


 

نجواى نیاز

اشک مشک

صحرا سوزان و دشت جولانگاه گرگ هاى گرسنه اى که رمه را بى چوپان یافته, و شمشیرها از هر طرف برکشیده, خیمه ها آتش زده و رجاله در حال غارت, دشمن همه جا در کمین, دل ها چرکین و خونآلود و فرات سرخ و شرمگین, بادهاى مسموم نهال ها را شکسته, زمین لرزان و آسمان گریان.
مى ترسم, مى ترسم به چهره نیرومند او بنگرم, او که قربانى گرگ هاى گرسنه شده, پاهایش همچنان استوار و صبور ایستاده و این صدها تیر را که از سوى دشمن مى بارد, تحمل کرده است.
او را مى بینم با آن سیماى نورانى و دستانى بلند و قامتى همچون سرو پایدار.
سوار بر اسب شده به سوى گرگ ها شتابان در حرکت ...
گریه امانم نمى دهد, نگاهم سوى چشمان اوست, او چه کرده, چرا این طور و باز چرا؟ ...
اما کسى نیست که پاسخم دهد. به آن سو و این سو مى دود, کسى نیست او را یارى کند, او تنها مانده, بى کس و غمگین.
همه جا تشنه مانده, صحرا تشنه, مشک تشنه, زمین تشنه, آسمان تشنه و ماه تشنه تر و باز ...
به سوى دشمن مى دود, صداى العطش کودکان در گوشش زنگ مى زند.
مشک را پر از آب مى کند, همچون شیر خشمگین حمله مى کند. اما تیرى از سوى دشمن که به هدف گرفته شده اصابت مى کند, دستش مى افتد.
اما باز مى ایستد, صبور و مقاوم مشک و پرچم و شمشیر را به دست دیگرش مى سپارد.
باز به سوى خیمه حرکت مى کند. او تشنه است, تشنه تر از هر کس, لب هایش خشکیده اما دلش ... اما باز دست دیگرش را نیز ... و دست تقدیم آفتاب مى شود ... یا زهرا, مشک را به دندان مى گیرد تا مبادا آبى از آن بریزد, اما آن را نیز تیرباران مى کنند.
اشک در چشمان او حلقه مى زند, دیگر چه مى توانست بکند. آه چقدر تنها بود عباس. دیگر دستى نبود تا تیرى از چشم بر کشد.
سر شکافت, سر شکافت. اگر دستى بود خود را نگه مى داشت اما ... آن لحظه کربلا لرزید, صداى پسرم ((بیا در آغوشم)) او را نوازش کرد, از اسب افتاد, همچون تندیس غربت و تنهایى و رنج از موج خون آسمان غریب و خورشید داغدار.
فریاد ((یا إخا إدرک إخاک)) فرشتگان را داغدار کرد.
حسین صدایش را شنید. بر بالینش رسید. کمر حسین به خاطر از دست دادن او شکست.
کشتند, پرچمدار زمان سرخ را, علمدار کربلا را, تنها سقاى تشنه لبان را, تنها وارث انسان ها را, باب الحوائج را کشتند ... کشتند.

رعنا وهمآزاد ـ مراغه

نفس هاى آفتاب

از دور ندایى مى رسید و آفتاب, هم صدا با نفس هاى گرم مرد, قدم برمى داشت.
سینه بیابان شکافته شد و غرقه در خون بود.
و مرد, مردى از جنس آفتاب, پیش مى رفت;
و دوباره باید زمزمه مى کرد خاطره ها را,
و مى شکست بغض مانده در حلق چاه را.
تاریخ خفته در ننگ و عصیان بود, و در انتظار تحولى, مرد را در خود حل کرده بود.
سراپا اندوه و ماتم, و غم نفس هاى آفتاب را به شماره مى انداخت,
و هر لحظه به ندا نزدیک مى شد, و بر لبانش گل لبخند مى کاشت.
و در آن لحظه شمشیر نامردى, مردانه مردى را به اوج آسمان ها پرواز داد.

بتول جغتاى ـ سبزوار

با من بمان

امروز روزى دیگر است و در کالبد خفته من, جان عزیز تو بیدار است و روح سبز در روزهاى زندگى خفته است. امروز, روزى دیگر است.
نمى دانم تو از کدام روزگاران برخاسته اى که فکر مرا اینچنین با خود عجین نموده اى,
آنقدر که من صداى قلب نازنینت را در کالبد بى جانم زیسته ام. چراغ امیدى را که در قلب خسته ام روشن نموده اى, براى همیشه با نفس هاى گرم تو چراغان است.
نمى دانم تو از کدام خاکى که من با تو ریشه دوانیده و روییده ام و اکنون که سر از خاک برداشته ام, صلابت خورشید را عاشقانه مى ستایم و در اوج نیایش هستى تا خدا مى رسم.
نمى دانم تو که هستى; ولى آنقدر به من نزدیکى که من بودنت را با هر ذره وجودم درک کرده ام.
گل همیشه بهارم با من بمان و مرا در گردش روزگاران همرهى کن که بى تو پیمودن راه زندگى بسى دشوار است; و حال نبودنت برایم پایانى دردآور است.
پس با من بمان که هیچ گاه گل مهرت, در قلب خزان زده من نخواهد پژمرد.
تقدیم به استادم که شمع وجود نازنینش خاموش گشته است اما تا ابد یاد سبزش در قلبم ماندگار است.

زهرا قزلقاش ـ قم

آبى ترین عبور خاکسترى

رفتى و با رفتنت, پل خاطراتمان شکست و آسمان آبى رویاهایم در ظلمت ملال انگیز شب نابود شد. در پاییز کوچ تو, قطار حوادث, هر لحظه در گوشم سوت مى کشید و برگ هاى سبز امیدم را پرپر مى کرد; ولى من, مسافر آشنا و اسیر شهر غربت و غم, هنوز از پشت ثانیه ها به انتظارت مى نشینم و چشم از پلک هاى خسته انتظار برنمى گیرم. هنوز به تپش هاى واپسین قلب زندگى, گوش مى دهم. به این لالایى غمناک مرگ که پلک هاى نمدارم را به آغوش سرد خاک مى سپارد.
نسیم یاد تو, از این حوالى کوچ مى کند و به یادگار, قاصدکى را روى موهایم دخیل مى بندد. احساس مى کنم, عطر دلکشت وجودم را, تسخیر کرده است. احساس مى کنم, کسى فریاد مى زند ...

منیره مقدم زاده ـ چابکسر

لحظه پرواز

امشب, شب عجیبى است. گویى این زمین است که به آسمان برده مى شود و ستاره ها این بار به میهمانى زمین آمده اند. اى کاش مى شد گوشه اى از این عشق را به تصویر کشید, گوشه اى از این درد; و دل ها را به قلم کشید. کاش مى شد موج اشک ها, ما را هم با خود ببرد.
باید خود را به دست نجواى اشک سپرد تا صداى نجواى على(ع) را در نخلستان ها شنید و پژواک صدایش را در دل چاه به گوش جان خرید. باید خود را به دست کمیل سپرد تا فهمید که معنى ((اصبر عذابک)) یعنى چه؟ و ((الهى و ربى من لى غیرک)), شیرین ترین نجواى یک بنده عاشق است. باید خود را به دست عاشوراهاى تنگ غروب سپرد تا شیرینى ((اللهم ارزقنى شفاعه الحسین فى یوم الورود)) را احساس کرد. امشب عجب شبى است. تمام خاطرات مرور مى شود. بازار شفاعت چقدر گرم است و اشک ها چقدر خریدار دارند. آن طرف تر عده اى عشق خویش را با نداى ((یا حسین)) محک مى زنند و تعدادى به یاد عباس لب تشنه راهى مى شوند. آنجا مردى با لهجه باران صحبت مى کرد و عده اى مثل ابر مى باریدند; آنجا کسى از فصل بى قرارىها مى گفت و عده اى بى قرارى مى کردند. ناگهان داغى ترکش ها, دل لاله ها را سوزاند. تیرى آمد و کمر گل ها را شکست. آن هنگام لحظه پرواز بود. همه خندیدند و رفتند. در آن همه شیدایى, تنها یک دل بود که زمینى شده بود, آن هم دل من بود, چرا که آسمان به اندازه یک ((یا حسین)) فاصله داشت.

ابوالفضل صمدىرضایى (کیانا) ـ مشهد