نویسنده

 

مهمان هایى که آمده بودند تا ...

نفیسه محمدى

منیره عزیز سلام, چطورى, خوبى یا نه؟ امیدوارم که هر روز از دیروز سرحال تر و شادتر باشى و هر چه که به ما بد مى گذرد به تو خوش بگذرد. به حضور انور خواهر خوبم عرض کنم که اینجا خبرهاى جالبى یافت مى شود, که فقط باید باشى تا ببینى و لذت ببرى. نمى دانى که در نبود تو چقدر وضعیت ما فرق کرده و هر روز چه اتفاقات جالبى مى افتد که بعضى از آنها را برایت مى نویسم.
از اینها که بگذریم باید بگویم که نامه ات حدود ده دوازده روز پیش رسید و همه خوشحال شدیم, چقدر به خاطر نامه تو خندیدیم, البته من و داداش کوچیکه. شاید برایت جالب باشد که چرا به عکس العمل مامان و آقاجون مى خندیدیم. چون وقتى نامه ات رسید, ساعت 2 بعدازظهر بود و آقاجون تازه از مسافرکشى یا به قول تو که فکر مى کنى امروزىتر شده اى, از جابه جایى مسافر برمى گشت. ما, یعنى من و مامان و داداش هادى مثلا خوابیده بودیم که با صداى فریاد آقاجون مثل برق گرفته ها از جا پریدیم, و به سمت در دویدیم تا بفهمیم چه اتفاقى افتاده! در یک دست آقاجون میوه جات و در دست دیگرش یک پاکت نامه بود, من به اتفاق داداش کوچیکه فهمیدیم که چه اتفاقى افتاده, ولى مامان با چشمان گردشده اش به کارهاى آقاجون نگاه مى کرد. من و داداش کوچیکه که مى دانستیم فایده اى ندارد و نامه به این زودىها به دست ما نمى رسد, با کمال میل میوه ها را که آقاجون براى مهمانى شب خریدارى کرده بود, گرفتیم و به همراه ذوق مامان و آقاجون که داشتند نامه را غلط غلوط مى خواندند, ذوق کردیم و لذت بردیم, وقتى که مشکلمان با میوه ها حل شد, من نامه را از آقاجون گرفتم و خواندم, خیلى جالب بود, هر جا که نوشته بودى: ((مادر خوبم, یا مادرجان!)) مامان یک طورى مى گفت: ((جانم!)) که انگار روبه رویش هستى, من هم دیدم که خیلى ضایع شد و تو اصلا خطاب به آقاجون هیچ ننوشتى, پس به همین خاطر اول یکى از خطوط پدرجانى اضافه کردم که اى کاش نمى کردم, چون آن خط از نامه ات به من مربوط مى شد و هیچ ربطى به آقاجون نداشت, خودم هم نفهمیدم که قضیه را چطور ماست مالى کردم, شاید هم آنقدر مامان و آقاجون سرگرم بودند که متوجه قضیه نشدند, اما امان از دست این داداش کوچیکه که در نبود تو با هم همکار شده ایم, اینقدر خندید که من هم موقع خواندن مجبور شدم ارتباط را قطع و وصل کنم. حتى حالا هم که چند روزى از رسیدن نامه ات گذشته, گاهى براى اینکه خوشمزگى کند کاغذى به دست مى گیرد و اداى مرا هنگام خواندن نامه در مىآورد و مى گوید: ((پدرجان! یادت نرود سهم مرا از پول هایى که از جیب آقاجون کش مى روى, بالا نکشى!))
خلاصه, مامان از همان روز, نامه ات را مثل یکى از جواهراتش با احتیاط در کیف پولش نگهدارى کرده و آن را به هیچ کدام ما نشان هم نمى دهد, گاهى وقت ها هم براى اطمینان خاطر در کیفش را باز مى کند و نگاهى به آن مى اندازد. از همه اینها که بگذریم یک اتفاق جالب و مهم را باید بگویم و آن هم اینکه چند روز پیش عصر جمعه که من و مامان و هادى تنها بودیم, مامان داشت طبق معمول از تو و خاطرات خوش با تو بودن مى گفت و من و داداش هم مثل بچه هاى خوب گوش مى کردیم, آخر حرف هاى مامان این بود که کاش کسى مثل منیرخانم بود تا در نبود من و هادى حوصله مامان سر نرود, نمى دانم این دو سال پشت کنکور را چه کرده اى که مامان از آنها به خوبى یاد مى کند. من که هر وقت یاد آن روزها مى افتم, جز جر و بحث تو و مامان و قهرتان چیزى یادم نمىآید, بگذریم, همین طور که داشت از دورى تو و تنهایى خودش تعریف مى کرد, چیزى گفت که داداش مثل بمب منفجر شد, اما خوشبختانه مامان علتش را نفهمید, خیلى ساده و راحت گفت: ((راستى بچه ها! یه بچه گربه, هر روز مىآد اینجا کلى سر دیوار مى شینه و میو میو مى کنه.)) داداش کوچیکه هم جمله اى را گفت که اگر مامان مى فهمید حسابى عصبانى مى شد, آرام در گوش من گفت: ((به جاى منیر اومده دیگه!)) خلاصه مامان از محسنات مهمان تازه وارد گفت و گفت, که ما خسته شدیم و میدان را خالى کردیم.
دیروز وقتى که من از مدرسه آمدم, هادى گفت: ((آبجى, گربه ها هم فهم و شعور دارن؟)) از این حرفش خیلى خنده ام گرفته بود. خودت که این هادى را بهتر از من مى شناسى که چقدر نکته سنج است, گفتم: ((چطور مگه؟)) گفت: ((امروز که تو مدرسه بودى من اومدم ناهارم رو خوردم و رفتم که بخوابم, که یهو دیدم یه صدایى مىآد, انگار مامان داشت با یه نفر دعوا مى کرد, رفتم دیدم به همون گربه اى که اینقدر ازش تعریف مى کرد, دعوا مى کنه و مى گه گربه هم به این بى شعورى; نفهم! مگه اینجا زایشگاهه, تمام خونه و زندگیمو کثیف کردى, دیوونه!)) من که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم, اینقدر خندیدم که صداى اعتراض مامان بلند شد, مى دانم که اگر تو بودى تا چند روز به خاطر این اتفاق جالب خنده بر لب بودى. بعد هم من و هادى رفتیم زیرزمین و دیدیم چهار تا بچه گربه کوچولو با چشم هاى بسته, دست و پاهایشان را تکان مى دهند. هادى گفت: ((همه این منیره کوچولوها که مى بینى اومدن که مامان احساس دلتنگى نکنه!)) اگر توانستم یک عکس از مهمان هاى تازه وارد مى گیرم تا وقتى برگشتى جانشین هایت را ببینى, راستى سهمیه گوشت تو را هم مى دهیم به مامان گربه!
خوب! فکر مى کنم دیگر پرحرفى بس است, چند کلمه حرف حساب بزنیم بهتر است, یکى, دو تا از دوستانت زنگ زده بودند و شماره تو را مى خواستند که فکر مى کنم این یکى دو روزه زنگ بزنند, با توصیفاتى که از دوستان جدید و از محیط دانشگاه کرده بودى من فکر مى کنم که دوستان خوبى پیدا کنى, البته من براى دوستان خوبت به خاطر اینکه با تو آشنا مى شوند متإسفم ولى چاره اى نیست و باید تو را تا پایان تحصیلاتت تحمل کنند, از قول من هم به آنها سلام برسان و از آنها دعوت کن تا براى تعطیلات عید حتما به خانه ما بیایند. راستى براى عید چه تصمیمى گرفته اى فکر مى کنم که حالا دیگر از لحاظ سلیقه با هم تفاهم نداریم. به هر حال آقاجون گفته است که براى آوردن تو براى تعطیلات نوروز مىآییم, شاید من هم بیایم, پس براى خرید عجله نکن تا با هم اقدام کنیم.
راستى منیره جان یک پیغام هم از داداش کوچیکه دارم که آن هم اینقدر اصرار کرده که مجبور شدم برایت بنویسم, گفته است که حتما به تو سفارش کنم حالا که اینقدر دچار کمبود وقت در حاضر کردن درس هایت هستى, مى تواند به تو کمکى بکند, آن هم اینکه از مقدار آجیل هایى که برایت مى فرستیم مقدارى بردارد تا براى میل کردن آنها دچار مشکل نباشى و وقت هم کم نیاورى ولى انصافا این همه تنقلات را چکار کردى که هنوز یک ماه نشده تقاضاى آجیل کرده اى؟ کمى هم فکر من و داداش کوچیکه باش که بعد از رفتن تو مقدارى از پول توجیبى ما کم شده است.
راستى یک خبر جالب! دو سه روز پیش خاله کبرا آمده بود خانه ما, خودت مى دانى که این خاله ها چقدر سعى مى کنند خودشان را دست بالا بگیرند, به قول آقاجون از اعیان و اشراف بودن, فقط اسم بچه هایشان را به ارث برده اند, خلاصه با کلى مقدمه چینى گفت: ((راستش مى دونى خواهر, براى سارا خواستگار اومده و ما هم بدمون نمىآد, یعنى من و عسگرى نظرمون اینه که دختر باید زود شوهر کنه و بره سر خونه و زندگیش یعنى اول و آخرش همینه, تو این دوره زمونه آدم نمى تونه دخترش رو ول کنه به امون خدا; دروغ مى گم؟))
از بقیه حرف ها که بگذریم این خاله کبرا طورى حرف مى زد که انگار نه انگار تا دیروز کلى نذر و نیاز کرده بود تا سارا در کنکور قبول بشود, حالا آمده بود که مامان را از فرستادن تو به یک شهر دیگر به دلهره بیندازد. مامان هم کمى حالش عوض شده بود, فکر مى کنم یاد قضیه تو و پسرعموجانمان افتاده بود, که به هم خورد, او هم بدش نمىآمد که داماددار بشود, خوب به قول آقاجون که نظرش را در قالب قسمت پیاده مى کرد حتما ((قسمت نبود!))
البته من به خاطر خودم هم که شده بود, به مامان دلدارى دادم و گفتم: ((براى شوهر دادن که دیر نیست, مى دونى مامان فرق بین مادر تحصیل کرده و مادر بى سواد چیه؟ !)) اما بفهمى, نفهمى, مامان بدش نمىآد که تو جاى سارا بودى ...
چند روز پیش که تلفن کرده بودى, به خاطر بارندگى و سردى هواى آنجا حسابى سرما خورده بودى; به همین خاطر یک چتر خوب درجه یک یک هم برایت پست مى کنم که دیگر موقع بیرون رفتن و کتاب خریدن مشکل نداشته باشى, اما خودت هم مواظب باش, چون هوا خیلى سرد شده; اینجا که چند بار باران آمد, اما از برف خبرى نبود, دیگر مزاحم تو نمى شوم, فقط امیدوارم که در درس هایت موفق و سربلند باشى تا واقعا روى مامان و آقاجون را سفید کنى و کاخ آرزوهایت را محکم و ضد زلزله بسازى. راستى نوشته بودى که در دانشگاه مسابقه شعر و قصه ترتیب داده اند, به نظر من که تو باید در آن شرکت کنى و حتما سعى خودت را به کار بگیرى تا بتوانى رتبه بیاورى, البته اگر کسى زحمت خواندن شعرهاى بى سر و ته تو را به خودش بدهد, با این حال امیدوارم که موفق شوى و با سربلندى برگردى.
با آرزوى موفقیت تو, مهرى!