نویسنده

 

من مى روم تا دیوارها فرو بریزد

نفیسه محمدى

ساعت چهار بعد از ظهر است و من هنوز در خیابان ها سرگردانم. در افکارم غوطه مى خورم و به دنبال راه چاره اى مى گردم, حتى با اینکه مى دانم دیر شده است. از صبح که براى رفتن به مدرسه از خانه بیرون آمدم, تا حالا در خیابان ها مى چرخم. خیلى خسته ام, چند هفته اى است که این احساس سراغ من آمده و هنوز نتوانسته ام خودم را آرام کنم.
نمى دانم که مادر و پدرم از اینکه هنوز به خانه برنگشته ام چه احساسى دارند, حتما مادر با خود تمرین مى کند که وقتى بازمى گردم به من چه بگوید و چگونه مواخذه ام کند. چند روز پیش که به خاطر کلاس ریاضى, دیر به خانه برگشتم, مادر با چهره اى که از عصبانیت سرخ شده بود نگاهم کرد و بعد هم به قول خودش حالیم کرد که براى آنها نگرانى درست نکنم, چون آنها به اندازه کافى اختلاف براى بحث و جدال دارند و من نباید به اختلافاتشان اضافه کنم, باید آرام بروم و بیایم, مثل یک موجود بى خیال و بى احساس. بدون اینکه جر و بحث هاى آنها ناراحتم کند, خوب زندگى کنم, خوب درس بخوانم و آنها را به خودم مشغول نکنم.
زندگى گرم و زیباى ما با یک اتفاق ناخواسته از هم پاشیده شد. اتفاقى که مثل برق و باد آمد و تمام رمق پدر و مادرم را کشید, و آخر هم نتیجه اى را که مورد نظرشان بود, به آنها نداد.
سالها پیش وقتى که به قول مادرم, من و برادرم از آب و گل درآمدیم, مادر مصمم شد که حتما شغلى داشته باشد, تا بتواند از معلوماتش استفاده کند و تنوعى در زندگیش ایجاد شود, با اینکه پدر با شغلى که داشت, توانسته بود وضعیت مالى مطلوبى براى ما درست کند, اما مادر سر حرف خود ایستاده بود و بالاخره مشغول به کار شد. من و برادرم شرایط را پذیرفته بودیم و سعى در راحت زندگى کردن داشتیم. همه چیز عادى و معمولى بود تا اینکه اتفاقى ناخواسته پیش آمد, مادر و پدر آن روز صبح از خانه خارج شدند و من و برادرم ((بهروز)) را تنها گذاشتند, موقع انجام تکالیفمان من شروع به بهانه گیرى کردم و با بهانه هاى مختلف خاص کودکانه از برادرم خواستم تا به جاى مداد قرمزى که گم کرده بودم, مداد دیگرى برایم بخرد. او هم از خانه خارج شد تا بتواند به بهانه هاى بى موردم پاسخ دهد, بى خبر از اینکه حادثه اى در کمین زندگى ماست, برادرم رفت, هنوز خنده هایش را هنگامى که از خانه بیرون مى رفت به خاطر دارم و سفارشش را براى اینکه تا وقتى برمى گردد, با مداد او بنویسم. ساعت ها گذشت و او برنگشت. نگران شده بودم, وقت رفتن به مدرسه بود و او هنوز نیامده بود, در واقع او دیگر با پاهاى خود به خانه برنگشت. فروشنده مغازه سر خیابان دیده بود که ((بهروز)) با یک موتورسیکلت تصادف کرده و او را به بیمارستان منتقل کرده بودند. اتفاقى که افتاده بود, بیشتر از آن چیزى که تصور مى کردم, تإسف بار بود. پدر و مادرم در تکاپو بودند که از هر طریقى سلامتى را به او برگردانند, تمام تلاش و وقت خودشان را براى برادرم گذاشته بودند, دیگر از آن کارى که مادر به آن احساس علاقه مى کرد, خبرى نبود. پدر و مادرم بدون توجه به من, به اینکه آیا غذا خورده ام یا نه؟ آیا تنها هستم یا نه؟ به دنبال راه چاره اى بودند, من آن روزها به عمق فاجعه پى نبرده بودم, فکر مى کردم که این وضعیت براى همیشه نیست و مادر و پدر بعد از مدتى به زندگى برخواهند گشت, اما برادرم به موجودى مبدل شده بود که قدرت عکس العملى نداشت. حتى بهترین پزشکان هم نتوانستند براى معالجه او قدمى بردارند, اما پدر و مادرم به هر درى زدند و دنبال راه چاره اى بودند, اما اکثر پزشکان مداواى او را بى نتیجه دیدند و آنها را ناامید کردند. با اینکه مدت ها از آن اتفاق گذشته, اما هنوز هم به وضوح آن را به خاطر دارم. حالا هم مثل همان روزها خسته و کسلم, دلم مى خواهد جاى امنى بیابم تا راحت تر به مرور خاطراتم بپردازم, هیچ تصور نمى کردم که قدم زدن در خیابان تا این حد نظر مردم را جلب کند و مرا زیر سوال ببرد, شاید قدم زدن بىآنکه دلیلى براى آن داشته باشى, فکر هر کس و ناکسى را به خود مشغول کند.
به یاد دارم که وقتى پدر به خانه مىآمد با دیدن برادرم شروع به جنجال و هیاهو مى کرد, تمام خاطرات تلخ زندگیش جان مى گرفت و براى بحث و جدال از هر بهانه کوچکى شروع مى کرد. مادر هم تمام تلاش هایش را بى فایده مى دید و زندگیش را با این اتفاق, تلخ و ناگوار تصور مى کرد. من در این میان خود را مقصر مى دانستم, شاید بهانه گیرى من باعث شده بود تا ((بهروز)) به آن وضع دچار شود, اما چاره اى نبود و باید به این وضع جدید خو مى کردیم, ولى مادر و پدر به هیچ وجه دوست نداشتند که خودشان را وفق دهند و دنبال راهى براى بهبود زندگیشان باشند, هر سال بزرگ تر مى شدم, اما هیچ چیز در من رشد نمى کرد, آرام آرام از خانواده ام دور مى شدم, پدر و مادرم هیچ توجهى به من نداشتند, هر وقت که به خانه وارد مى شدم, مادر را مى دیدم که با نهایت دقت مشغول رسیدگى به برادرم است و مثل پرستارى که مریضش را رو به بهبودى مى بیند, با او حرف مى زد, گاهى فراموش مى کرد که جواب سلامم را هم بدهد و من اکثر اوقات بدون اینکه آنها را سر میز غذا ببینم, غذا را مى کشیدم و با بى میلى مى خوردم. این طور راحت تر بودم, حداقل در موقع غذا خوردن حرف ها و بگو مگوهایشان گوش هایم را نمىآزرد. در طى این سال ها از خودم گذشته بودم, بىآنکه به آنچه که دوست داشتم دست پیدا کنم, بدون آنکه یک بار به مهمانى دوستانم بروم و بدون اینکه دوست صمیمى براى خود پیدا کنم, من مانده بودم, بىآنکه بتوانم ((خطاطى)), کارى که آن همه به آن علاقه نشان مى دادم, یاد بگیرم, همه علاقه هایم سرخورده مانده بودند. من دلسوزى پدر و مادرم را در مورد برادرم مى ستودم, اینکه آنها از هر درى براى بازگشت فرزندشان به زندگى تلاش مى کردند, اما آنها موجود سالمى را که کنار آنها بود و به آرامش و محبت نیاز داشت نادیده مى گرفتند. بارها با خودم فکر مى کردم که آیا اگر این اتفاق براى من افتاده بود, زندگى ما اینقدر تلخ و سرد مى شد, شاید وقتى از مداواى پزشکان ناامید مى شدند, با این ماجرا کنار مىآمدند, شاید هم دلیلى براى این همه جنجال و جدال نداشتند, بین من و برادرم, هزارها فرسنگ فرق بود, تا آن زمان که او در گوشه خانه خوابیده بود و مادر از او نگهدارى مى کرد, به این موضوع پى نبرده بودم, اما وقتى که بعد از شش سال تحمل بیمارى, خداوند او را از ما گرفت, از این واقعیت تلخ مطلع شدم. پدرم همه اموالش را که صرف معالجه او کرده بود, بر باد رفته مى دانست; هر روز دعوا, هر روز گله و شکایت, او بارها عنوان کرده بود که مادرم مسبب اصلى این ماجرا است و با حرف هاى تند و زننده اش او را مى رنجاند, مادر هم دست کمى از او نداشت, او هم زندگیش را پوچ فرض مى کرد, بارها در میان دعوا و بگو مگوهایشان شنیده بودم که از بودن من راضى نیستند و مرا بهانه اى براى زندگى مشترک مى دانند, پدرم بارها مى گفت که اگر به خاطر من نبود از مادر جدا شده بود و از این زندگى خودش را نجات داده بود. مادر هم همین طور, او دچار سرخوردگى روحى شده بود و من این را از حال و روزش مى فهمیدم; اینکه او به اتاق تاریک و سرد خودش پناه مى برد و تا ساعت ها آنجا مى ماند, گواه این مطلب بود. اما در این میان انگار نه انگار که من زنده بودم, بدون هیچ مشکل جسمى و روحى, گویى تا وقتى که برادرم بود, با اینکه هیچ عکس العمل قابل توجهى نسبت به پیرامون خود نداشت, بزرگ ترین انگیزه براى زندگى آن دو بود, و من بدون اینکه ذره اى نظر آنها را به خود جلب کنم, مانعى بودم که از جدا شدن آنها جلوگیرى مى کردم. با رفتن برادرم فکر مى کردم که شاید تمام آن بى توجهى ها, سردىها و نگرانى ها تمام خواهد شد و مادر همه تلاشش را براى زندگى من به کار خواهد گرفت, اما ورق برگشته بود, گویى من مثل یک سد محکم ایستاده بودم, تا آنها به تلخى با هم زندگى کنند. دیگر این فکر که شاید اگر من هم نبودم, آنها راحت تر بودند, برایم درونى شده بود. خسته شده بودم, از اینکه آنها هیچ تلاشى براى به ثمر رسیدن من نمى کنند و مرا فراموش کرده اند. از اینکه هیچ کدام حاضر به کناره گیرى از موضعشان نیستند و همه وقتشان را به دعوا و جر و بحث هاى بى دلیل مى گذرانند, خسته شده ام. از این همه دیوارهاى بلند, از صداهاى بلند, از بى حرمتى ها, از اتفاقى که همه زندگى پدر و مادرم را به خود مشغول کرده خسته شده ام, از بى توجهى مادرم, از بى اهمیتى پدرم, از اینکه من هیچ نیستم, مدتهاست که تصمیمم را گرفته ام, اما در اجراى آن تردید داشتم, تا امروز, دیگر جایى براى تردید نیست. گذشت هشت سال از آن جریان تلخ, هنوز نتوانسته زندگى ما را به حالت عادى بازگرداند. چند روزى است که به سرم زده تا از خانه بیرون بروم و دیگر ... به سرم زده بروم تا دلیلى براى زندگى تلخ پدر و مادرم نماند, تا آنها بدون اینکه نگران من باشند, از همدیگر جدا شوند. اما حالا, از صبح تا به حال هر چه فکر مى کنم, نمى توانم به راه حلى که پیدا کرده ام, امیدوار باشم; یعنى با رفتن من پدر و مادرم راحت از هم جدا مى شوند و یا اینکه اختلافاتشان دوباره بیشتر و بیشتر مى شود. شاید رفتن من, چون حادثه اى که براى ((بهروز)) اتفاق افتاد, مشکلات خانواده ام را بزرگ و بزرگ تر کند. اصلا از تصور اینکه براى همیشه از خانه بیرون باشم, وحشت دارم.
هنوز بیم نگاههاى هرزه اى که ساعاتى پیش تعقیبم مى کردند, از وجودم بیرون نرفته است.
هوا سرد و سردتر مى شود و تاریکى همه جا را فرا مى گیرد. به این مى اندیشم که مادرم حالا چه مى کند, یعنى نگرانم شده است! یعنى پدر چون دوران کودکى ام هنوز اشتیاق دیدن مرا دارد. آیا هنوز هم اگر خطى بنویسم و به دیوار اتاقم بزنم, امکان دارد مرا تشویق کند؟
به انتهاى خیابان اصلى مى رسم و قصد مى کنم همان طور بى هدف به راهم ادامه دهم و بپیچم به چپ; اما لحظه اى فقط لحظه اى باد سرد مرگآورى به صورتم شلاق مى زند. لحظه اى مى ایستم و با خود مى اندیشم, یعنى این راه, سرآغاز شکوفایى است! آیا من نیز مانند دیگران با این کارم مرتکب خطایى جبران ناپذیر شده ام؟ چه کسى پاسخ این اشتباه را خواهد داد؟ آیا این راه فصل جدیدى است که شکستن احساسات و علاقه هایم را انتظار مى کشد. همین طور وسط پیاده رو ایستاده ام. رهگذران تنه مى زنند و زیر لب مى غرند که چرا سر راه ایستاده ام. اطرافم را نگاه مى کنم. سردم شده است, دلم براى پدر و مادرم تنگ شده, هر چه باشد حتما تا به حال نگرانم شده اند. برمى گردم, برمى گردم و دوباره راه آمده را در پیش مى گیرم, هر چند مى دانم نگاهى بى تفاوت و یا خشمگین انتظارم را مى کشد, اما باید رفت. خانه ام آنجاست, خانه ام در انتظار است و من مشتاق رسیدن.