نویسنده

 

قصه‏هاى شما (71)

مریم بصیرى‏

حق من از زندگى چیست؟ معصومه نظرى - تبریز
خاطره - شب سیاه ندا عقیلى - گلدشت‏
تنها یادگارى - در نهایت جوانمردى سوده نجمى‏زاده - قم‏
سهل‏انگارى - نظر شهید طاهره جعفرى - قم‏
پنیر - در حسرت آرزو لعیا اعتمادى - قم‏
نمایش زندگى - شیشه مه‏آلود خوشبختى - پرستوهاى تشنه - قنارى عشق - لاله غمگین معصومه موسیوند - قم‏
من و حکیم ابوالقاسم فردوسى - خداوند حقیقت را مى‏بیند - زهرا زندیه - قم‏
خودکار حسین ثابتى‏مقدم - بایگ‏
بزرگ‏ترین کوهستان جهان سیداحمد موسوى - زنجان‏
دیوانه دلسوز - باند گرگ سیاه - جاده - سرنوشت - نسخه‏بردارى از کتاب ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد

دوستان گرامى!
لیلى صابرى‏نژاد از اندیمشک، سیمین‏دخت مصطفایى از گیلانغرب، زهرا نیکرو از نهبندان، هاجر عرب از شهرکرد، نسرین عقیلى از گلدشت، مطهره خادمى، سارا رحیم‏پور و محدثه عرفانى از قم، مجتبى ثابتى‏مقدم از بایگ (3 نامه).
داستان‏هاى شما همراه با نامه‏هاى محبت‏آمیزتان به دستمان رسید. در شماره بعدى «قصه‏هاى شما» منتظر بررسى آثارتان باشید.

معصومه نظرى - تبریز

دوست عزیز، ادامه تحصیل شما را تبریک مى‏گوییم و امیدواریم با سعى و همت خود بتوانید موفق شوید و در ضمن آثار ادبى زیبایى بنویسید.
متأسفانه اثرى که برایمان فرستاده اید، داستان نیست، بلکه سرگذشت مردى است که به صورت خاطره از زبان دخترش روایت شده است. «سال 1348 بود که مادرم بر اثر بیمارى از دنیا رفت، در حالى که باز هم پدرم مثل همیشه در تهران بود با از دنیا رفتن مادرم زندگى ما از آن هم که بود آشفته‏تر شد. وقتى پدر از تهران به خانه بازگشت یعنى در بازگشت او روز چهلم مادرم هم تمام شده بود و تازه او فهمیده بود که زنش از دنیا رفته است. پدرم از این موضوع ناراحت نشد که هیچ بلکه بعد از چند روز در حالى که من از برادرم نگهدارى مى‏کردم، در به صدا در آمد. خودم را به در رساندم و وقتى در را باز کردم پدرم را به اتفاق یک خانم و 3 فرزندش دیدم.»
در یک داستان امروزى باید داستان را با عناصر جزئى و منطقى آن بیان کنید. به فرض خواننده در اثر شما فقط با کلیات زندگى این خانواده آشنا مى‏شود و اصلاً درگیر لحظات نفس‏گیر و هیجان‏انگیز زندگى آنها نیست و نمى‏داند آنان چگونه و چرا دست به کارهایى مى‏زنند که دلیل قابل قبولى براى انجام آن ندارند.
منتظر آثار قوى‏ترى از شما هستیم.

ندا عقیلى - گلدشت‏

دوست جوان، توجه شما به استعدادها و خلاقیت‏هایتان قابل ستایش است ولى متأسفانه چون برخى از دوستان تازه‏کار از آنجایى که با ساختار داستان آشنا نیستید، نمى‏توانید اثرتان را درست سامان دهید. «خاطره» واقعاً شبیه خاطره است در حالى که توانایى آن را داشت که تبدیل به یک داستان خوب شود. دخترى به خاطر بیمارى روحى و عصبى خویش مانع ازدواج و رفت و آمد نامزد خواهرش به خانه‏شان مى‏شود و در نهایت با او درگیرى پیدا مى‏کند و ناگهان پس از این درگیرى که ما منتظر هستیم بدانیم ماجرا چطور فیصله پیدا مى‏کند، طى یک جمله مى‏نویسید که بالاخره «مریم» و «سعید» با هم ازدواج کردند. اگر قرار بود آنها به راحتى ازدواج کنند که لزومى نداشت این دختر بیمارى اعصاب داشته باشد و حالا که بیمار است باید تا پایان ماجرا روى حرف خودش بماند و شما به عنوان نویسنده تمهیدى پیدا کنید تا آن دو جوان پس از مقابله با مشکلات، توسط راه حل شما موفق به برپایى مجلس عروسى شوند.
در داستان «شب سیاه» نیز بسیار شتابزده عمل کرده اید و به صورت کاملاً خلاصه به زندگى دخترى پرداخته‏اید که روز بعد از عروسى‏اش پدرش مى‏میرد و او عزادار مى‏شود. هیچ حس و حال خاصى در اثرتان به چشم نمى‏خورد. این کار هم مثل کار قبلى‏تان فقط در حکم خاطره اى است که دخترى ماجراى شب عروسى و شب فوت پدرش را نقل مى‏کند.
بهترین توصیه ما چون همیشه، مطالعه آثار قوى ادبیات کشورمان مى‏باشد. کمبود مطالعه باعث شده است که شما با سبک و سیاق نگارش داستان آشنا نباشید و همچنین واژگان کمترى در ذهن داشته باشید؛ طورى که به دلیل همین مطالعه کم حتى با رسم‏الخط درست کلمات نیز آشنایى ندارید و هر دو اثرتان پر از غلطهاى املایى و انشایى است.
منتظر دیگر آثار شما هستیم.

سوده نجمى‏زاده - قم‏

دوست سبز و بهارى ما، داستان‏هاى زیبایتان به دستمان رسید. «تنها یادگارى» نسبت به دیگر آثار شما قوى‏تر است. امیدواریم که بتوانید آن را به خوبى بازنویسى کنید و برایمان بفرستید تا در نوبت چاپ شماره‏هاى آتى «قصه‏هاى شما» بگذاریم.
شروع اثر، مناسب و تأثیرگذار است، همچنین پایان آن منسجم و تکان‏دهنده؛ اما در میانه اثر گاه مطلب را زیادى طولانى مى‏کنید و در مورد تمام جزئیات توضیح مى‏دهید. با کمى حک و اصلاح در قسمت‏هاى مختلف داستان و حذف برخى دیالوگ‏هاى اضافه مى‏توانید انسجام اثر را بیشتر کنید.
یکى از محاسن کارتان واقع‏نمایى قابل قبول آن است. آنقدر زنده و زیبا این شخصیت‏ها و زندگى آنها را نشان مى‏دهید که خواننده مى‏تواند به راحتى رفتار و گفتار آنها را بپذیرد، حتى کردار بسیار انسان‏دوستانه مادرشوهر باورپذیر مى‏باشد.
منتظر هستیم که با یک بازنویسى مجدد و افزایش تنش و مشکلات درون داستان و حذف برخى موارد چون رفتن مادرشوهر به طلافروشى، داستان را کوتاه‏تر کنید. وقتى شما فردى را به طلافروشى مى‏برید، خواننده منتظر است اتفاق خاصى براى او بیفتد و مثلاً طلاهایش به سرقت برود ولى وقتى هیچ اتفاقى، حتى حادثه‏اى کوچک در طلافروشى واقع نمى‏شود، لذا مى‏توانید به راحتى این قسمت و قسمت‏هاى مشابه به این را حذف کنید.
اما در مورد بازنویسى «در نهایت جوانمردى» باید گفت، نسبت به گذشته موفق بوده اید ولى هنوز اشکالات دیگرى در اثرتان به چشم مى‏خورد. براى اینکه به طور دقیق‏ترى با جزئیات این ضعف‏ها آشنا شوید، توسط نامه‏اى به صورت کامل به این اشکالات خواهیم پرداخت.
موفق باشید.

طاهره جعفرى - قم‏

خواهر گرامى، جدیت و تلاش شما در دنبال کردن داستان‏هاى مینى‏مالیستى قابل تقدیر است. در میان متون ادبى کهن و معاصر و در کنار آثار بسیار حجیم، گاه داستان‏هایى بسیار کوتاه نیز دیده مى‏شود که نشانگر نوع نگاه هنرمند و تغییر سبک‏ها و شیوه‏هاى اجرایى و ادبى در آثار هنرى مى‏باشد. این خلاصه کردن و ایجاز در هنر، «مینى‏مالیسم» نام دارد که مى‏تواند در هر اثر هنرى و ادبى به شکلى نمود پیدا کند.
«مارک تواین» خالق آثارى چون: «ماجراى تام سایر»، «شاهزاده و گدا»، «زارع شیکاگو» و ... نیز به خلق چنین داستان‏هایى عقیده داشت و مى‏گفت باید همیشه از ذکر اضافات در داستان پرهیز کرد.
حال با توجه به سؤال شما باید گفت در داستان مینى‏مالیستى لازم است چون یک داستان کوتاه معمولى عناصر داستان‏نویسى رعایت شود البته به شکلى کاملاً کوتاه و خلاصه؛ دیگر لزومى ندارد مانند یک داستان کوتاه و در شکل گسترده‏ترى چون رمان، به تمامى جزئیات شخصیت، زمان، مکان، طرح و حال و هواى صحنه اشاره کرد، بلکه یک کلمه و یا حتى نوع جمله‏بندى و نثر شما باید بتواند این مهم را به عهده بگیرد.
داستانى هم که برایمان فرستاده اید اصلاً داستان کوتاه کوتاه و یا داستان مینى‏مالیستى نیست بلکه فقط طرح یک داستان کوتاه است.
اما داستان «نظر شهید» که قول داده بودیم در صورت بازنویسى مجدد شما آن را چاپ خواهیم کرد، هنوز به پختگى لازم نرسیده است. هر چند در نامه‏اى نوشته‏اید که اثرتان را قبول کنیم ولى مطمئن هستیم که به نفع شماست که این اثر چاپ نشود چرا که وقتى داستانى ضعیف از شما چاپ شود، خودتان فکر مى‏کنید که حتماً پیشرفت‏هاى لازم را کرده اید و بعد از آن شروع مى‏کنید و باز به همان سبک و سیاق گذشته به داستان‏هاى بعدى مى‏پردازید. لذا بعد از ماهها و حتى سال‏ها فقط توانسته‏اید چندین داستان ضعیف بنویسید ولى اگر سخت‏گیرى‏هاى ما را قبول کنید، مطمئن باشید که بازنویسى‏هاى مکرر باعث پخته شدن نثر و داستان شما خواهد شد و پس از پشت سر گذاشتن مرحله‏اى طاقت‏فرسا بالاخره خواهید توانست آثارى خوب بنویسید، مهم این است که فعلاً در این مرحله آزمون و خطا تلاش کنید. قطعاً در صورتى که موفق از این آزمون بیرون بیایید، آنقدر مهارت پیدا خواهید کرد که خودتان دیگر از آثار ضعیفى که قبلاً نوشته‏اید استقبال نکرده و تعجب خواهید کرد که چطور ما آنها را چاپ کرده‏ایم. در ضمن چاپ اثر ضعیف هر کدام از دوستان باعث مى‏شود که دیگر داستان‏نویسان جوان فکر کنند داستان ایده‏آل یعنى همان چیزى که در این بخش چاپ شده است، لذا آنها نیز ناخواسته اشتباه شما را مرتکب مى‏شوند؛ در این صورت ما مى‏مانیم و کلى داستان ضعیف که تمامى نویسندگان آنها انتظار چاپ آثارشان را دارند.
البته مطمئن باشید که هنوز هم سر قولمان هستیم و حتماً در آینده اى نزدیک یکى از آثار جدیدتان را چاپ خواهیم کرد. در این بخش نیز به پاس زحمات شما در دوباره‏نویسى این اثر، بخش آغازین داستانتان را مى‏آوریم.
«باد بهارى آرام آرام در حال وزیدن بود و درختان سیب داخل باغچه را تکان مى‏داد و هر از چند گاهى دانه‏اى از آن میوه‏هاى ریز و قرمز بر زمین مى‏افتاد. سایه‏هاى بلند دیوارها و درخت‏ها خبر از نزدیکى غروب آفتاب را مى‏دادند و تو در حیاط زیر شیرى که آبش داخل حوضى بزرگ مى‏شد، در حال شستن ظرف‏ها بودى که برادرت آماده شده بود به جبهه برود. مادرت در باغچه پشت خانه داشت گل‏هاى ختمى را مى‏چید و پدرت مسافرت بود. به طرفت آمد و گفت: «حکیمه من مى‏خوام برم، ننه کجاس؟» گفتى: «الان مى‏رم مى‏گم بیاد.» قبل از اینکه حرکتى بکنى، خودش آمد و به دنبال او خواهر و برادر کوچکت هم آمدند ...»
موفق و پیروز باشید.

لعیا اعتمادى - قم‏

دوست عزیز، صداقت و صمیمیت موجود در آثارتان قابل تحسین است. با استفاده از راوى اول شخص، به خوبى توانسته‏اید از دنیاى دو دختر نوجوان در داستان «پنیر» پرده بردارید. اما مشکل شما تظاهرهاى بى‏جاى «مریم» در مورد دوست نداشتن پنیر است. اگر او پنیر دوست ندارد چطور در پایان داستان اعلام مى‏کند که مدتى است پنهانى پنیر مى‏خورد تا عادت کند و اگر به پنیر عادت کرده، پس چرا آن همه فیس و ادا در مى‏آورد که حتى از بوى این ماده غذایى هم حالش به هم مى‏خورد!
انتقام‏گیرى و جدل‏هاى دو خواهر زیباست ولى پایان و نتیجه داستان اصلاً در راستاى حادثه اصلى پیش نمى‏رود و مشکل نخوردن پنیر، به خودى خود، با پنهانى خوردن آن توسط «مریم» حل مى‏شود.
وقتى براى اولین بار نگارش اثرتان را تمام کردید تازه مراحل بازنویسى فرا مى‏رسد که زمان تبدیل یک داستان براى قابل چاپ شدن آن اثر است. مرور، تصحیح، تهذیب و دوباره‏نویسى داستان مرحله‏هاى بعدى کار هستند که باید تمامى دوستان همیشه آن را مدّ نظر داشته باشند.
پس از بازنویسى‏هاى مکرر نوبت به بازخوانى نهایى مى‏رسد و اینکه متوجه شوید چه نکاتى کم و یا زیاد هستند و باید نسبت به حذف و یا اضافه کردن آنها اقدام کنید.
البته یکى از محاسن آثار شما گزیده‏گویى و ایجاز مى‏باشد و هرگز سعى نمى‏کنید که با جملات و حوادث اضافى خواننده را خسته کنید. اما شما نیز باید در بازنویسى آثارتان کوشا باشید و در آن مرحله به رعایت ساختار درست داستان و بهره‏گیرى از عناصر داستانى توجه نمایید. پس از پشت سر گذاشتن این مراحل، اثر شما کم کم به سوى داستانى ایده‏آل پیش خواهد رفت.
اما «در حسرت آرزو» سوژه اى تکرارى دارد و پرداختى معمولى و بدون اوج و فرود لازم. البته این اشکال فقط از شما نیست. تمامى دوستان هنگام شروع به داستان‏نویسى با یک سرى سوژه‏هایى در اطراف خود مواجه هستند که فکر مى‏کنند خودشان اولین کسى هستند که با چنین موضوعاتى درگیر مى‏شوند پس به ذهنشان مى‏رسد در باره آن داستان بنویسند؛ اما اگر خبر داشتند که هزاران نفر دیگر با همان شرایط آنان در حال نگارش همان سوژه با پرداختى ضعیف مى‏باشند، دیگر به نوشته خود اطمینان کامل پیدا نمى‏کردند. همچنین از طرفى، بارها داستان‏هایى با همان موضوع و پرداختى مشابه پرداخت آنها چاپ شده است. لذا بدون اینکه نگاه نویى در اثر دیده شود، خواننده از خواندن چنین داستان‏هاى تکرارى خسته مى‏شود.
«صدا، صداى ناهید است، خواهر نرگس. آب دهانش را به زحمت قورت مى‏دهد و مى‏پرسد: «نرگس چى، اون چطوره؟ چیزى شده، تو رو خدا بگید.»
- نگران نباشید چیزى نشده. نرگسم خوبه فقط مى‏خواد، مى‏خواد که پدر بچه‏هاشو ببینه.
«بچه‏ها»، زیر لب چند بار تکرار مى‏کند و مردد مى‏پرسد: «بچه‏ها؟ مگه چند تا هستن؟»
- دو تا، یه دختر و یه پسره.
ناهید این را مى‏گوید و سکوت مى‏کند و اشک مجالى به مرد نمى‏دهد ...»
اگر در همین بخش پایانى اثر خود دقت کنید متوجه مى‏شوید که چطور سعى دارید خواننده را بفریبید، آن هم توسط ناهید. وقتى این زن پس از مدتى بسیار، مى‏بیند خواهرش یک دوقلو به دنیا آورده است، چرا به جاى خوشحالى، با چنین لحن سردى به شوهرخواهرش خبر خوش مى‏دهد و او را دچار شک و تردید مى‏کند.
امیدواریم آثار بعدى شما زیباتر از «در حسرت آرزوى» «پنیر» باشد.

معصومه موسیوند - قم‏

دوست پرتلاش ما، داستان‏هاى شما مرتب به دستمان مى‏رسد. پیداست که وقت و حوصله بسیارى را براى آموزش داستان‏نویسى آن هم فقط توسط همین بخش مجله، صرف مى‏کنید.
«نمایش زندگى» شروع خوبى دارد ولى کم کم به علت بى‏توجهى در پرداخت اثر، آن را تبدیل به یک حادثه خلاصه شده کرده اید. کاملاً مشخص است که سوژه‏تان را از صفحه حوادث روزنامه‏ها انتخاب کرده و احتمالاً شتابزده عمل کرده و آن را سریع نوشته‏اید. خصوصاً که پایان اثر اصلاً شبیه داستان نیست و به یک خبر حادثه‏اى شباهت دارد که خواننده روزنامه منتظر است روز بعد از بقیه آن مطلع شود.
هر چند شخصیت اصلى شما زنى است تنها که مجبور مى‏شود براى گذران زندگى دزدى و اخاذى کند، ولى باید انگیزه‏هاى درونى و دلهره‏هاى زن را بیش از این پرداخت مى‏کردید تا هم اثرتان واقعى‏تر جلوه کند و هم اینکه از حالت خبرى طولانى، بیرون بیاید و داستانى کوتاه شود.
«پرستوهاى تشنه» زیباست به شرطى که شما نیز با تمام وجود فضاى جنگ و دفاع مقدس را از نزدیک حس مى‏کردید و واقعاً داستانى ماندگار و قوى مى‏نوشتید. اثرتان به شدت دچار بى‏زمانى و بى‏مکانى است. خواننده فقط مى‏داند که جنگ است حال در چه زمانى و در کدام شهر و منطقه، هیچ چیزى مشخص نیست. در نهایت قهرمان اثر شما پس از کندن قبر براى دوستان شهیدش براى خودش هم قبرى مى‏کند و ناگهان سر و کله دشمن پیدا شده و او نیز شهید مى‏شود و به داخل قبر خودش مى‏افتد و به قول شما با دنیاى پوچ وداع مى‏کند.
یادتان باشد که مستقیم‏گویى‏هایى چون «دنیاى پوچ» و یا «جوان بیچاره» در اثر قبلى‏تان، جایى در داستان ندارد. شما به عنوان راوى مختار نیستید که احساسات خود را دخیل کنید و به صورت صریح بگویید که جوان چون بیچاره بود گول زن شیاد را خورد و یا اینکه دنیا پوچ بود و شهید با آن وداع کرد. نمونه‏هایى از این دست در دیگر آثار قدیمى و جدید شما فراوان است. سعى کنید به عنوان یک راوى بى‏طرف داستان را نقل کنید و چنین اظهار نظرهایى را در دیالوگ‏هاى شخصیت‏ها بگنجانید و نه در متن روایت اثر.
«لاله غمگین» هم قرار بوده داستانى محلى از آب در بیاید که احتمالاً متعلق به عشایر مى‏باشد. شما سعى دارید مثلاً با اشاره به آوازهاى محلى و زندگى در چادر، اسب‏سوارى داماد و ... این فضا را ایجاد کنید، در حالى که نه تنها موفق نمى‏شوید به درستى این اتمسفر را در کلمات زنده کنید، بلکه رفتار و گفتار شخصیت‏هاى خود را کاملاً با سبک و سیاق کردار و گفتگوهاى اشخاصى مى‏آورید که در پایتخت زندگى مى‏کنند.
در داستان‏نویسى مرسوم است، نویسنده متعلق به هر شهر که باشد باید با نثر و زبان مردمان پایتخت آن کشور قلم بزند تا اثرش همگانى باشد مگر اینکه قصد داشته باشد مخصوصاً به منطقه خاصى از کشور بپردازد و فرهنگ و آداب و رسوم مردمان آن مکان را بازگو کند. در این صورت باید حتماً تمامى عناصر رنگ و بوى آن منطقه را داشته باشند.
در اثر شما متأسفانه یک دوگانگى کاملاً بارز، مشاهده مى‏شود و خواننده به تصنعى بودن اثر پى مى‏برد.
«قنارى عشق» نیز دو اشکال عمده دارد اول اینکه معلوم نیست ماجراى طلاق زن به چه صورت رخ داده است. جایى عنوان مى‏کنید که زن مى‏خواهد طلاق بگیرد و حرف‏هایى که در دادگاه خانواده به او زده مى‏شود، طورى است که گویا تازه تصمیم گرفته است از شوهرش جدا شود. از سویى مادرشوهر این زن اعلام مى‏کند که دو سال است تلاش مى‏کند تا پسرش را از دست او نجات دهد. احتمالاً عدم آشنایى شما با قوانین حقوقى و مسائل دادگاه خانواده باعث شده است که نتوانید به روشنى و با وضوح در باره طلاق و اتفاقات مربوط به آن، به خوبى قلم بزنید.
مشکل بعدى در مورد نحوه بیان شماست. زن ناشنوا مى‏باشد و لذا با همسرش به زبان اشاره صحبت مى‏کند. شما اصرار دارید که اشارات زن و مرد را از زبان خودتان با نقل قول مستقیم روایت کنید؛ در حالى که باید به عنوان راوى فقط مفهوم اشاره‏هاى آنها را با نقل قول غیر مستقیم عنوان کنید. مثلاً شما نوشته‏اید: «مجید گفت: «نیلوفر چرا این کارو کردى؟ مگه من و تو با هم مشکل داشتیم؟ من تو رو دوست دارم، تو هم من رو دوست دارى، پس چرا امضا کردى؟» نیلوفر با چهره اى ناراحت دستانش را تکان داد: «من به خاطر تو این کارو کردم، چون دوستت داشتم. مادرت بهم گفت که از زندگى‏ات برم بیرون.» مجید صدایش را بالا برد و رو به مادرش کرد ...»
در قسمت‏هایى چون این دیالوگ‏ها مثلاً باید به این صورت عمل مى‏کردید: «مجید با اشاره دست به نیلوفر گفت که چرا آن کاغذها را امضا کرده است و اینکه مگر دیگر او را دوست ندارد. نیلوفر که بسیار برافروخته و ناراحت بود، با دستان لرزانش به مجید نشان داد که چقدر زندگى‏اش را دوست دارد و فقط به خاطر مادرش مجبور شده از زندگى او کنار بکشد.»
«شیشه مه‏آلود خوشبختى» که اصلاً داستان نیست و بیشتر به یادداشت‏هاى شخصى کسى شبیه است که با دیدن فقر و نابرابرى‏ها در جامعه به یاد خودش و عیدهاى زمان کودکى‏اش مى‏افتد و وقتى که مادرش لباس‏هاى کهنه با دکمه‏هایى رنگارنگ به او مى‏پوشاند.
امیدواریم با توجه به وقت و حوصله‏اى که براى نگارش داستان مى‏گذارید، کمى بیشتر براى آموزش داستان نیز وقت بگذارید تا آثارتان روز به روز قوى‏تر شود.
موفق باشید.

زهرا زندیه - قم‏

دوست ارجمند، داستان طنز «من و حکیم ابوالقاسم فردوسى» جالب است. چند وقتى است که شوخى با فردوسى و شاهنامه‏اش دوباره باب شده است و برخى از هنرمندان این شاعر و منظومه‏اش را سوژه کار خود قرار داده اند. در اثر شما نیز دخترى نوجوان در اثر حفظ کردن شعر جنگ رستم و افراسیاب، خود را در میدان فردوسى تهران مى‏بیند و فردوسى که از ایستادن در میدان خسته شده است، همراه او به صحنه نبرد رستم و افراسیاب مى‏رود. دختر که دیگر شعر را به خوبى و در میان چهره‏هاى واقعى این دیوان فرا گرفته است از خواب بیدار مى‏شود.
در واقع شما نیز از همان روش مستعمل خواب دیدن براى حل مشکلات شخصیت‏ها، بهره گرفته‏اید. همان طور که گفته شد تنها حُسن این اثر، ایجاد رگه‏هاى طنز با توجه به سوژه آن است.
داستان بعدى شما برگرفته از یک قصه قدیمى و ضرب‏المثلى است که سر بى‏گناه بالاى دار نمى‏رود. از آنجایى که سعى داشتید فضاى سنتى قدیم را حفظ کنید و در مورد این مَثل کهن، داستان بنویسید باید به شما تبریک گفت؛ اما متأسفانه لحن و بیان شما نیز کهنه است و بوى تازگى از اثرتان به مشام نمى‏رسد. لذا خواننده احساس خوشایندى نسبت به این اثر و پیامى که قرار است از آن دریافت کند ندارد.
البته شما مى‏توانید با توجه به احادیث، روایات، ضرب‏المثل‏ها، لطیفه‏ها و ... داستان بنویسید به شرطى که پردازش شما نیز با آن موضوع مطابقت داشته باشد و حرف نویى بتوان از اثر دریافت کرد و گرنه خود آن روایت و یا لطیفه به صورت کوتاه توانسته است حرفش را به مخاطب کم‏حوصله منتقل کند و دیگر احتیاجى به داستان‏سرایى دیگران نیست.
موفق باشید.

حسین ثابتى‏مقدم - بایگ‏

برادر گرامى، با توجه به مطالعات خود، اثرتان از لحاظ نگارش و جمله‏بندى، تقریباً بدون اشکال است. جداى از چند اشکال در زمان افعال و طولانى شدن جملات در انتهاى داستان، مشکل خاصى در نثر شما دیده نمى‏شود. خیلى ساده و روان، دست به قلم مى‏برید و به راحتى هر آنچه را که در ذهنتان است بیرون مى‏ریزند.
مشکل اصلى شما انتخاب سوژه‏هاى دم دستى و عدم پرداخت مناسب این سوژه‏ها براى قوت بخشیدن به محتواى اثر است. ماجراى دزدیده شدن یک خودکار آنقدرها موضوع جالبى نیست که بتواند خوانندگان یک مجله را راضى نگاه دارد.
با توجه به مشکلات بسیارى که در حال حاضر براى قشر جوان و نوجوان مطرح است و همچنین افزایش دایره اطلاعات و عملکرد آنها نسبت به گذشته، به نظر مى‏رسد که باید سوژه‏هاى مهم‏ترى براى داستان‏هاى خود پیدا کنید.
داستانى که شما برایمان فرستاده اید یکى از موضوعات معمولى داستان‏هاى کودکان در دهه 60 مى‏باشد و لازم است حالا که در دهه 80 مى‏باشیم و نوجوانان با مسائلى چون رایانه، اینترنت، ماهواره و ... در تماس هستند، قدرى به سوژه‏هاى روز بپردازیم.
فقط در صورتى موضوع داستان شما جذابیت لازم را پیدا مى‏کرد که مثلاً خودکارى در شرایطى کاملاً ویژه که احتیاج به یک وسیله نگارشى ضرورى و حتمى است، دزدیده شود و فرد در اثر نداشتن یک مداد و یا خودکار جانش به خطر بیفتد.
به فرض فردى در زندان اگر خودکارى داشته باشد قادر خواهد بود در تکه کاغذى یادداشتى مهم براى فردى در زندان و یا خارج از زندان بفرستد و حال در اثر گم شدن خودکارش حتى مجبور مى‏شود با دیگر هم‏سلولى‏هاى خود درگیر شود و ... .
منتظر آثار قوى‏تر شما هستیم.

سیداحمد موسوى - زنجان‏

برادر محترم، گویا در اثر جدید خود به افسانه‏ها روى آورده اید و به جاى پرداختن به سوژه‏هاى اجتماعى، اقتصادى، روانشناسانه و ... به قصه‏هاى قدیمى پرداخته‏اید. خودتان به عنوان یک جوان امروزى چقدر به خواندن داستانى چون «بزرگ‏ترین کوهستان جهان» رغبت نشان مى‏دهید؟ اینکه مردى براى تماشاى کوهستان به خارج از شهر برود و در صدد این باشد که ستاره‏ها را بچیند و براى مردم شهر بیاورد تا به جاى شعله چراغ از آنها استفاده کنند، چقدر مى‏تواند براى مخاطب امروزى جذاب باشد!
سوژه انتخابى شما مى‏توانست با نثر و پرداختى کودکانه براى داستان کودک و نوجوان پرداخت شود، هر چند که حرف تازه اى در آن دیده نمى‏شود. اما متأسفانه شما این سوژه را براى مخاطب بزرگسال پرداخت کرده اید و به نظر نمى‏رسد که با توجه به مشکلات روزمره یک جوان امروزى، وى علاقه‏اى به خواندن چنین داستان‏هایى داشته باشد.
منتظر دیگر آثار شما هستیم.

ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد

برادر ارجمند، کماکان داستان‏هاى بسیارى از شما به دستمان مى‏رسد. در یکى از نامه‏هایتان گله کرده اید که پس از گذشت یک سال هنوز هیچ کدام از داستان‏هاى شما را چاپ نکرده‏ایم و در نامه‏اى دیگر تشکر کرده اید که اگر داستانى از شما چاپ نکرده‏ایم، در عوض نقدهاى خوبى بر آثارتان زده‏ایم. در هر حال ما نیز از شما متشکریم که با صبر و حوصله دست به قلم مى‏برید و خودتان به عنوان اولین منتقد متوجه ضعف آثارتان مى‏شوید.
«دیوانه دلسوز» داستان خوبى است ولى پایان آن فقط با وفاى یک سگ تمام مى‏شود و دیگر هیچ. دیوانه‏اى که سگى را از دست بچه‏هاى مزاحم محل نجات مى‏دهد و با او دوست مى‏شود و در نهایت سگ جان وى را نجات مى‏دهد.
خوب بود به دوستى این دو موجود بهتر از این مى‏پرداختید و به درک این دیوانه و سگ بیشتر اشاره مى‏کردید تا اعمال آنها در مقابله با همدیگر منطقى‏تر جلوه کند.
«باند گرگ سیاه» ظاهراً قرار بوده اثرى پلیسى شود. عده اى در زندان به پخش مواد مخدر مى‏پردازند و مردى که به آنها کمک مى‏کند ناگهان افسر پلیس از آب در مى‏آید و باند گرگ سیاه طى یک جمله از سوى شما متلاشى مى‏شود. به طور حتم روابط بین خود زندانیان و همچنین زندانیان و پاسبندها باید دقیق‏تر و واقعى‏تر از چیزى که شما نوشته‏اید، پرداخت شود. ظاهراً علاقه شما به نشان دادن چنین ماجرایى چنان قوى بوده که یادتان رفته است اصول داستان‏نویسى را در آن رعایت کنید. «جاده» و «سرنوشت» نیز فقط یک ایده هستند و پردازش داستانى ندارند. این دو اثر مى‏توانست در قالب یک عکس و یا داستان کوتاه کوتاه ذکر شود. لحظه‏اى گذرا در زندگى هر شخص که پتانسیلى بیش از این نیز براى پرداخت ندارد.
اما «نسخه‏بردارى از کتاب» با توجه به سابقه شما در نوشتن داستان‏هاى تاریخى تقریباً خوب از آب در آمده است. دیگر چون داستان‏هاى قبلى خود فقط به ذکر تاریخ و حادثه نپرداخته‏اید بلکه با ایجاد هیجان و تعلیق، داستان را به خوبى جلو برده و با فضاسازى لازم خواننده را جذب اثر کرده اید.
ما نیز به پاس زحمات شما و دقتى که در نگارش این داستان به کار برده اید، آن را پس از اصلاحاتى به تمامى دوستداران این صفحه تقدیم مى‏کنیم.

نسخه‏بردارى از کتاب‏
ابوالفضل صمدى‏رضایى‏

پایش را از چاله آب بیرون کشید. نعلینش را که از آب گل‏آلود پر شده بود، از پا در آورد و آبش را خالى کرد. تا خانه راهى نمانده بود. کتاب را زیر بغل فشرد و دستش را روى جلد چرمى و قهوه اى‏رنگ آن کشید.
قطره‏هاى باران، درشت و پرقدرت پایین مى‏ریختند و به زمین که مى‏خوردند، مثل گلوله‏هاى بلورى مى‏شکستند و از هم مى‏پاشیدند.
دستار «علامه» خیس و سنگین شده بود و گوش‏هایش یخ کرده بود. قطره‏هاى باران چکه چکه از لب بام خانه‏ها پایین مى‏ریختند. خانه‏ها مثل آدم‏هاى وحشت‏زده که از سرما بلرزند؛ به هم تکیه داده بودند. همه مردم عجله داشتند تا زودتر به خانه‏شان برسند و پناهگاهى پیدا کنند. ایستادن در زیر آن باران شلاقى، طاقت مى‏خواست.
«علامه» هم عجله داشت، حتى بیشتر از دیگران؛ اما نه به خاطر باران، بلکه به خاطر کتابى که زیر بغل داشت. دوباره با اشتیاق جلد نرم کتاب را لمس کرد و آن را مثل یک گنج، به پهلو فشرد. یاد کتاب که مى‏افتاد، شادى مثل خون توى رگ‏هاى بدنش مى‏دوید و وجودش را گرم مى‏کرد.
- باید از صفحه به صفحه‏اش نسخه‏بردارى کنم، فقط خدا مى‏داند که براى به دست آوردنش چقدر زحمت کشیده‏ام.
علامه از زیر سقف گنبدى‏شکل گذر، رد شد. یاد روزهاى اولى افتاد که با اضطراب و دلهره از اینجا مى‏گذشت. خبر را اولین بار از دوستش شنیده بود.
- نمى‏دانى شیخ حسن؟ نشنیده اى؟ مى‏گویند نویسنده اى پیدا شده که کتابى نوشته و در آن تا توانسته به شیعه و مقدساتش توهین کرده، با استدلال‏هاى دروغین و فریبنده حق را باطل و باطل را حق جلوه داده، کتابش را هم در اختیار هیچ کس قرار نمى‏دهد؛ مبادا که به دست علماى شیعه بیفتد و نادرستى عقایدش آشکار شود. به غیر از شاگردانش به هیچ کس اعتماد ندارد، کتابش را هم فقط براى آنها تدریس مى‏کند.
شقیقه‏هاى علامه زده و قلبش به تپش افتاده بود و تا به خانه برسد، هزار جور فکر و راه حل به سرش زده بود. نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده و تا توانسته بود فکر کرده بود. عاقبت وقتى ستاره‏ها دانه دانه توى آسمان پیدا شده بودند، آخرین فکر هم در ذهن علامه درخشیده بود.
- فهمیدم. خدایا! باید خودم بشوم یکى از شاگردانش؛ آن وقت کتاب را از او بگیرم.
همین هم شد. علامه هر روز صبح زود از این کوچه‏هاى باریک و از این گذر سرپوشیده، عبور مى‏کرد و در مسجد، در مجلس درس آن مرد حاضر مى‏شد و تا ظهر چشم به دهان استاد و لب‏هاى کبود او مى‏دوخت و عقاید باطل او را دانه دانه مى‏شنید و در خاطرش جاى مى‏داد تا بعداً پاسخ هر کدام از آنها را بدهد. ظهر که مى‏شد با شقیقه‏هایى که از عصبانیت مى‏زد و سرى که داغ شده بود، به خانه برمى‏گشت تا اینکه بالاخره بعد از مدت‏ها توانسته بود اعتماد استاد را به خود جلب کند. نزد استاد رفته و از او خواسته بود که کتاب را براى مدتى به او قرض بدهد تا بتواند آن را بخواند و بهره ببرد.
- نمى‏توانم آن را براى چند روز به تو بدهم، اما اگر قول بدهى که فردا آن را به من برگردانى، آن را مى‏دهم، مى‏ترسم که این کتاب به دست غیرش بیفتد.
و علامه با دلى که از شادى مى‏تپید و چشم‏هایى که مى‏درخشید، به چشم‏هاى سرخ استاد خیره شده و قول داده بود. حالا کتاب را در آغوش گرفته بود و مثل پرنده به سوى خانه پر مى‏کشید.
- از کلمه به کلمه‏اش نسخه‏بردارى مى‏کنم. کلمه به کلمه‏اش را، آن وقت سر فرصت مى‏نشینم و براى هر کدامش جوابى مى‏نویسم و به دست مردم مى‏دهم. نباید بگذارم این مردم به راحتى گمراه شوند.
علامه از روى چاله بزرگ آبى که در وسط کوچه درست شده بود، پرید و جلو در خانه‏اش ایستاد. در را به سوى خود کشید و بازش کرد. با عجله از کنار درخت‏هاى خیس انجیر گذشت و وارد اتاق شد.
تند تند ورقه‏ها را خطکشى مى‏کرد و مى‏نوشت. انگار قطره‏هاى باران هم با آهنگشان از بیرون او را همراهى مى‏کردند. علامه سطر به سطر مى‏نوشت و ورقه‏اى دیگر برمى‏داشت.
علامه نفهمید کى خورشید غروب کرد. سرش را بلند کرد تا چشمان خسته‏اش را لحظه‏اى ببندد که نگاهش به شیشه‏هاى کوچک و بزرگ اتاق افتاد، پرده سیاه شب حیاط را پوشانده بود. علامه برخاست و زیر باران در حیاط وضو گرفت و نمازش را خواند و خیلى زود شمعى روشن کرد و کنار ورقه‏ها گذاشت. کتاب را ورق زد و تعداد ورق‏هایش را از نظر گذراند. هنوز نصف کتاب را هم نسخه‏بردارى نکرده بود.
- خدایا! چه کنم؟ اگر تا فردا نتوانم تمام کتاب را نسخه‏بردارى کنم، دیگر محال است بتوانم آن را به دست بیاورم.
قلم را محکم‏تر گرفت و چند صفحه‏اى نوشت. چشمانش انگار که میل داشتند بسته شوند. چند دقیقه‏اى گذشت، حالا به سوزش افتاده بودند. علامه دستى به چشمانش کشید.
- هنوز هیچى نشده، کنار کشیدى؟ نصف بیشتر کتاب مانده است.
قلم را در مرکب زد و دو کلمه دیگر هم نوشت. شعله شمع مى‏لرزید و نور کم‏رنگش روى ورقه‏ها مى‏پاشید.
- خدایا! خستگى چشمانم را چه کنم؟ انگشت‏هاى ورم‏کرده‏ام را. توکل به تو، تا هر کجا که توانستم مى‏نویسم. فقط باید تمام شب را بیدار بمانم.
ناگهان احساس کرد کسى پشت در خانه است و آرام با انگشت به در مى‏کوبد. پیش خود فکر کرد که حتماً صداى برخورد قطره‏هاى باران با در است، اما نه، انگار یک نفر مرتب با انگشت به در مى‏کوبید.
از جا بلند شد و شمع را به دست گرفت. به حیاط رفت. هنوز یک نفر با انگشت به در مى‏کوبید. ترسید که شمع خاموش شود. دست دیگرش را دور شعله گرفت و در را باز کرد. غریبه‏اى پشت در بود که خطوط چهره اش زیر نور کم‏رنگ شمع پیدا نبود و فقط علامه قطره‏هاى باران را دید که میان ریش‏هاى سیاه او مى‏درخشیدند. در دل گفت: «آه خدایا! این غریبه دیگر کیست؟ حالا چه وقت آمدن است؟ این موقع شب؟ آن هم شبى که من باید کار به آن مهمى را به پایان برسانم.»
- خسته نباشى! شیخ حسن حلى!
- خدایا! نامم را از کجا مى‏داند؟
- اجازه مى‏دهى؟
نگاه و رفتارش طورى بود که علامه به راحتى کنار رفت و بى‏اختیار او را به داخل خانه دعوت کرد. غریبه داخل شد و کنار درخت‏ها ایستاد. باران سرشانه‏هاى مرد را خیس کرده بود، شمع را از دست علامه گرفت و گفت: «چه چیز باعث شده تا این وقت شب بیدار بمانى؟»
علامه دستى به پیشانى‏اش کشید و پلک‏هایش را که مى‏خواستند روى هم بیفتند، به زور باز نگه داشت.
- چیز مهمى نیست. باید از روى کتابى نسخه‏بردارى کنم.
- چه خوب، خط من هم بد نیست، مى‏توانم کمکت کنم.
انگار دنیا را به علامه دادند حتى یادش رفت که بپرسد او کیست و آن وقتِ شب در خانه او چه مى‏کند.
علامه او را به اتاق برد و پشت میز نشاند. غریبه شمع را کنار میز گذاشت و قلم را به دست گرفت.
- انگار خدا تو را براى من فرستاده. بیا این هم ورق، چشمانم دیگر قدرت باز ماندن ندارند.
غریبه قلم را به دست گرفت و چند خطى نوشت. تند و زیبا مى‏نوشت. علامه چند ورق دیگر هم جلوى او گذاشت و با چشم‏هاى خسته در حالى که دوزانو نشسته بود، با چشمان خسته‏اش قلم را دنبال مى‏کرد.
- تو خسته شده اى شیخ حسن! چند دقیقه‏اى استراحت کن. من کار را پیش مى‏برم.
علامه این را از خدا مى‏خواست. خودش را به کنار دیوار کشید و سرش را به پشتى تکیه داد.
- من چند دقیقه‏اى چشمانم را مى‏بندم تا خستگى چشمانم برود. اگر خوابم برد، حتماً بیدارم کن.
غریبه که سرش را روى ورقه‏ها خم کرده بود، حرفى نزد. علامه چشمانش را بست و دستانش را به هم گرفت ...
وقتى هراسان چشمانش را باز کرد، باران بند آمده بود، از پشت شیشه‏هاى در اتاق، آسمان را دید. هوا روشن تاریک بود. قطره‏هاى باران شب قبل مثل قندیل از شاخه‏هاى درخت انجیر آویزان بودند. صداى بغبغوى کبوترهایى که روى بام نشسته بودند، حیاط را پر کرده بود.
- آه خدایا! چه وقت روز است؟ سحر است، نمازم را نخواندم.
نگاهش به پشتى افتاد و رواندازى که رویش کشیده شده بود.
- من چرا اینجا خوابیدم؟ یک دفعه همه چیز یادش آمد.
- واى نه! کتاب، باید کتاب را نسخه‏بردارى مى‏کردم. دیشب فقط به نصفه رسیده بود.
روانداز را کنار زد و به طرف میز تحریر دوید. نگاهش به کتاب افتاد که بسته شده بود و شمع که هیکل باریکش آب رفته و ورقه‏ها که مرتب روى هم دسته شده بود.
- آن غریبه چه شد؟ حتماً چند صفحه‏اى نوشته و رفته، گفته بودم که بیدارم کند.
ورقه‏ها را برداشت و کتاب را باز کرد و صفحه به صفحه آن را با کتاب مطابقت داد. همه چیز نوشته شده بود، دقیق و کامل.
- نه، امکان ندارد؛ یعنى مرد غریبه همه کتاب را نسخه‏بردارى کرده؟
ولى امکان داشت. غریبه همه کتاب را نسخه‏بردارى کرده بود، تمیز و مرتب. علامه صفحه آخر را هم خواند و با شوق لبخند زد. ناگهان پایین ورقه نگاهش به چیزى افتاد که چهار ستون بدنش را لرزاند. امضاى مرد غریبه بود. علامه بارها و بارها خواندش: «کَتَبَهُ الحجةُ»
- نه. غیر ممکن است. یعنى او امام زمان(عج) بود و من نشناختمش؟ واى بر تو شیخ حسن! با خودت چه کردى؟ شب تا صبح جلو امامت خوابیدى و او کتاب را نسخه‏بردارى مى‏کرد!
شانه‏هایش لرزید. نشست و هاى هاى گریه کرد. سپس وضو گرفت و به نماز ایستاد. اشک پهناى صورتش را خیس کرده بود. عبایش را پوشید و دستارش را بر سر گذاشت. امضا را بوسید و ورقه‏ها را روى تاقچه گذاشت. انگشتر عقیق را از کنار میز برداشت و به دست کرد. کتاب را زیر بغل گرفت و به حیاط رفت. هواى لطیف، صورتش را نوازش کرد. سرش را به تنه خیس و خنک انجیر تکیه داد. قطره‏هاى باران روى شاخه، روى سرش چکیدند. چند قطره اشک از چشمان علامه چکید. با خود گفت: «کاش فقط یک بار دیگر او را مى‏دیدم.»