سبز آسمونى


 

سبز آسمونى‏

براى روحم‏
دختر خوب چهاردهم ماه!
باز هم پاییز آمد،
با آن همه بى‏برگ و بارى و تنهایى‏
باز هم بوى برگ‏ریزان و سرما
باز هم پاییز آمد،
و صداى تو هر غروب که هوا دلگیر و سرد است،
در رگ‏هاى من مى‏پیچد
صدایم کن!
این بار مرا بخوان تا با تو همنوا شوم.
صدایم کن!
صدایم کن تا از تاریکى نهراسم،
و شبانم را با تو روشن کنم.

* * *

پیش از آنکه‏
بادِ سردى، برگ‏هاى شادى مرا فرو ریزد،
پیش از آنکه‏
در غروبى جانکاه،
باد و بورانى وحشیانه،
خبر از آمدن زمستانى نابهنگام دهد،
آه، اى ماه خوب چهاردهم ...!
پیش از آنکه سردى دستانم‏
در زمستانى نیامده‏
از بارش اندوهم‏
تو را خبر دهد،
و پیش از آنکه انتظار بودنت‏
در چشم‏اندازى از سپیدى برف‏
گم شود؛
صدایم کن!
صدایم کن تا خورشید گرمى باشم،
صدایم کن تا با تو شبانم را روشن کنم.

* * *

نونهال خوب شب چهاردهم،
بهار مى‏رسد، زیبا و پربار
با برگ‏هایى که سبزى شادابش‏
روح‏انگیز و خیره‏کننده است.
در آن هنگام که مسحورم،
از آن نسیم جانبخش طبیعت‏
در آن زمان که سرمستم،
از باران دل‏انگیز بهارى،
در آن زمان‏
اى روشن‏ترین چراغم در شب‏هاى تار
در آن زمان‏
که یادت با نسیمى مى‏پیچد،
و مرا از تو لبریز مى‏کند،
در آن زمان‏
مرا بخوان تا از تو لبریز شوم.
در آن غروب دل‏انگیز
که شب فرا مى‏رسد،
و آسمان صاف براى دلبرى‏
دامان خود را با ستارگان پرنورش‏
در افق پهن مى‏کند،
صدایم کن،
تا با نور تو آسمان را خجلت‏زده کنم.
صدایم کن تا شبانم را با تو روشن کنم.

* * *

دختر خوب چهاردهم ماه!
هنگامى که روزهاى گرم تابستان‏
عطش دیدار تو را به یاد مى‏آورد،
هنگامى که‏
خنکاى شب‏
در اندام تف‏دیده روز مى‏ریزد،
در آن هنگام که مردمان به شب پناه مى‏برند،
در آن هنگام که من‏
با کوله‏بارى از عشق و اخلاص‏
در تو سفر مى‏کنم‏
صدایم کن‏
تا نسیم دلنوازى باشى و سرمستم کنى‏
صدایم کن تا شبانم را با تو روشن کنم.

* * *

محبوب خوب چهاردهم ماه!
هر فصل که آغاز خود را
در جان من بانگ مى‏زند،
آتشى در من شعله مى‏گیرد،
بى‏تاب و خموشم،
پرطنین و آرامم،
پر از تلاطمم.
نیستى تا با تو.
در شادى‏هایم شتاب کنم.
اما هر شب‏
اى دختر خوب چهاردهم ماه،
شبانم را با چلچراغى از یاد تو
روشن مى‏کنم.

نفیسه محمدى‏