نویسنده

 

بهارى که زودتر از همیشه آمده بود

نفیسه محمدى‏

هنوز آفتاب کاملاً طلوع نکرده بود که از خانه بیرون آمد. تا وقت صبحانه خوردن یکى دو ساعتى مانده بود و او باید در این فرصت کارهایى را که به عهده داشت، انجام مى‏داد. سعى مى‏کرد تا زودتر به باغ برسد، به همین خاطر راه میان‏بر را در پیش گرفت. تمام درختانى را که در راه مى‏دید، بازرسى مى‏کرد، گویا شکوفه‏ها را مى‏شمرد و از دیدن آنها احساس لذت مى‏کرد، با درختانى که برگ‏هاى سبزشان تازه سر بر آورده بودند، حرف مى‏زد و شادمانه قدم برمى‏داشت تا به باغ رسید. در باغ را آهسته باز کرد. مى‏دانست که امروز کار وقت‏گیرى در باغ نخواهد داشت، چون دیروز تا غروب مشغول جمع‏آورى علف‏هاى تازه براى گوسفندها بود و حالا آمده بود تا آنها را همراه ببرد. با اینکه صبح‏ها زود از خواب بلند مى‏شد و شب‏ها تا دیروقت به انجام کارهاى خانه مى‏پرداخت، اما هیچ احساسى از خستگى و کسالت نداشت. دلش مى‏خواست روزها را مثل یک لیوان شیر گوارا بنوشد، همه چیز بوى طراوت و تازگى داشت؛ این چند روز هر وقت که براى کمک به پدرش به مزرعه مى‏رفت و هر چه که پا در باغ مى‏گذاشت، بوى بهار را حس مى‏کرد. سر حال و شاد بود؛ حتى صداى کلاغ‏ها که تا چند روز پیش گوشش را خراش مى‏داد، امروز صداىِ جذاب و دلنشینى بود. با اینکه بار سنگینى روى دوشش گذاشته بود، اما تند و سریع مى‏رفت، در دلش آرزوهاى زیادى را جستجو مى‏کرد، آرزوهایى که تا چند ماه پیش گرد فراموشى گرفته بودند. وارد خانه شد، علف‏ها را به طویله برد و برگشت تا سطل شیردوشى را همراه خود ببرد. بوى نان تازه که از خانه همسایه مى‏آمد، سر حالش آورده بود، صداى خروس‏ها او را به وجد مى‏آورد، کمى هم دانه در قفس مرغ‏ها ریخت و شروع به دوشیدن شیر کرد. کار سختى نبود، این را تازه حس کرده بود، مثل یک خرید روزانه و یا شاید راحت‏تر آن را انجام مى‏داد. شیر را روى اجاق گذاشت و به اتاق رفت. مادرش نیم‏خیز شده بود، اما زیبا و جعفر و محمد هنوز خواب بودند، دست مادر را گرفت و برایش تکیه‏گاهى درست کرد. بچه‏ها را صدا کرد و هر کدام را پى کارى فرستاد، زیبا اتاق را مرتب کرد و دست مادر را گرفت تا او را براى بیرون بردن از اتاق کمک کند. پسرها هم سراغ تخم‏مرغ‏ها رفتند. بوى کاهگل دیوار هوش از سرش برده بود، دلش مى‏خواست که همیشه این بوى مطبوع در خانه بپیچد. درخت سیب داخل حیاط هم مثل هر سال زودتر از بهار جوانه زده بود، شیر را در ظرف مخصوص ماست ریخت و مثل همیشه هر چه را که مادر در مورد درست کردن ماست به او گفته بود به کار بست، چاى را هم دم کرد و نفس راحتى کشید، تقریباً نیمى از کارهایش را انجام داده بود. جارو را برداشت و به جان ایوان و حیاط افتاد، دوست داشت تا همه جا را براى ورود بهار آماده کند. اما این «محبوبه» همان دختر غمگینِ مدت‏ها پیش نبود، از وقتى که فهمیده بود به علت بیمارى مادر و نبود دبیرستان، مجبور به ترک تحصیل است، تمام آرزوهایش را بر باد رفته مى‏دید و از حرکاتش مى‏شد فهمید که چقدر ناراحت و غصه‏دار است. با اینکه پدرش بارها گفته بود که دوست ندارد مانع پیشرفت فرزندانش باشد، اما چاره اى نبود و او نمى‏توانست چهار ساعتى را که راه رفت و برگشت او به شهر بود جبران کند. به همین خاطر منتظر مانده بود تا شاید طبق قولى که مسئولین داده بودند، اقدامى براى ساخت دبیرستان بشود؛ اما هیچ خبرى نشد و او یک سال عقب ماند. پدرش بارها دیده بود که «محبوبه» با چه ذوق و شوقى از دوستانش که به شهر مى‏روند، در مورد مدرسه و درس‏ها مى‏پرسد، و این موضوع بیش از اندازه ناراحتش کرده بود. اگر او مشغول تحصیل در شهر مى‏شد، آن هم با آنهمه مشقت و سختى، زندگى‏شان فلج مى‏شد و دیگر کسى نبود تا پدر را در انجام کارهایش کمک کند.
محبوبه هم کم کم فهمیده بود که باید از آرزوى اینکه روزى معلم دلسوزى شود بگذرد، و آن را به فراموشى بسپارد، پدرش قول داده بود در صورت موفقیت در کاشت برنج، کارگرى براى کمک در کارها بگیرد تا او بتواند به درس‏هایش برسد. اما «محبوبه» نگران اول مهر بود. اینکه ببیند خیلى از دوستانش صبح‏ها به جاى کارهاى روزمره و خانگى در جاده اصلى روستا منتظر مینى‏بوس هستند تا به شهر بروند، او را غمگین مى‏کرد. از طرفى هم تنها گذاشتن مادر با بیمارى که داشت او را تحت فشار مى‏گذاشت. او در واقع منتظر یک اتفاق خوب بود، اتفاقى که او را به آرزویش برساند، بى‏آنکه به خانواده‏اش لطمه‏اى وارد کند. ماه مهر هم تمام شد و اتفاقى که «محبوبه» به آن امیدوار بود، نیفتاد.
مادر روز به روز ضعیف‏تر مى‏شد، چند روزى بود که تب مى‏کرد و دست و پایش ورم مى‏کرد، بالاخره مجبور شدند تا یک روز صبح او را براى معاینه به شهر ببرند. وقتى که از مینى‏بوس پیاده شدند، خیابان‏هاى پرسر و صدا، دیوارهاى بلند سنگ‏نما و آجرنما، آدم‏هایى که همه با عجله در رفت و آمد بودند و همه و همه نظرش را جلب مى‏کرد. به بیمارستان رسیدند و دکتر به آنها گفت که مجبورند تا بعدازظهر در شهر بمانند. دو سه ساعتى کنار تخت مادرش نشست و بعد از ساختمان بیمارستان بیرون آمد و روى پله جلوى در بیمارستان نشست. زمین آسفالت شده حصارهاى کوتاه و بلندى که از درختچه‏هاى شمشاد درست شده بود و گل‏هاى مرتبى که در یک صف ایستاده بودند. چشمش به ساختمان آن طرف خیابان افتاد، یک دبیرستان دخترانه بود و او درست مى‏دید، نزدیک بود که از خوشحالى بال در بیاورد، بلند شد و با عجله به سمت دبیرستان دوید، خودش هم نمى‏دانست که چرا اینقدر عجله دارد؛ وارد مدرسه شد. با شادى و نشاط زیادى قدم برمى‏داشت و جلو مى‏رفت. عبور چند دانش‏آموز، صف کلاس‏ها که در سالن کنار یکدیگر بودند، بوى خاص مدرسه و ساختمان یکدست و تمیز آن، هیچ چیز جز تماشاى مدرسه برایش جالب نبود. احساس مى‏کرد که وارد کاخ آرزوهایش شده، که ناگهان صداى خانمى او را به خود آورد. با ترس برگشت و مشغول صحبت شد، از اینکه بعد از یک سال هنوز نتوانسته بود درس بخواند، از اینکه روستایشان مسافت زیادى از شهر دارد و از مشکلاتى که سر راهش قرار داشت. خانمى که روبه‏رویش ایستاده بود، با مهربانى او را راهنمایى کرد. خودش هم نمى‏دانست که مى‏تواند بدون حضور در کلاس درس بخواند، چه اتفاق خوبى! از شادى در پوستش نمى‏گنجید، خودش را به پدر و مادرش رساند و خبرى را که آنهمه ذوق‏زده‏اش کرده بود، به آنها داد. هر دو لبخند زدند. دنیاى جدیدى روبه‏رویش بود. پدر نام او را در چند درس ساده نوشت تا به طور آزمایشى درسش را شروع کند و او در خانه، همراه با کارهاى مزرعه و کمک به مادر مشغول به درس خواندن شد. همه چیز برایش رنگارنگ بود، لباس‏هاى گلدار زرد و قرمز روستایى که تا دیروز جلوه خاصى نداشت، حالا به حرف آمده بود، بارها در خیالات خود را دیده بود که مثل معلم دلسوز روستایشان مشغول درس دادن است. از این فکر بود که انگیزه‏اش براى خواندن و یاد گرفتن بیشتر مى‏شد. روزهاى امتحان نزدیک مى‏شد و «محبوبه» با دلهره فراوان
ى به انجام وظایفش مى‏پرداخت. بارها شنیده بود که پدرش مى‏گوید از داشتن چنین فرزندى خوشحال است، زیرا بیشتر از یک پسر در کارهاى مزرعه به او کمک مى‏کند و شنیده بود که مادر به خاطر وجود او بارها از خداوند سپاسگزارى کرده است. امتحانات را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشت، اما کارِ خانه تمامى نداشت. چند روزى هم بود که به خاطر بیمارى مادر کمتر فرصت فراغت و استراحت داشت. فقط تنها نگرانى‏اش، نتایج امتحانات بود، اما پدرش مى‏گفت که اگر قبول نشود، نباید ناامید باشد و باید دوباره سعى کند.
بهار هم کم کم کوله‏بارش را آورده بود تا روى روستا پهن کند، این را مى‏شد از شکوفه‏ها، برگ‏هاى تازه درختان و نسیمى که صبحگاه شروع به وزیدن مى‏کرد، فهمید. پدر قول داده بود که در اولین فرصت نتایج امتحاناتش را از مدرسه بگیرد، اما آن روز دیر کرده بود. از صبح به شهر رفته بود و گفته بود که تا قبل از ظهر کارش تمام خواهد شد. اما ساعتى از ظهر گذشته بود و او نیامده بود. مادر و «محبوبه» نگران بودند، اما نمى‏شد کارى کرد. غذاى بچه‏ها را داد و گوسفندها را به همراه آنها راهى چراگاه کرد. خودش هم چند بار به ایستگاه مینى‏بوس روستا رفت، اما خبرى نبود. غروب شده بود و هنوز پدر نیامده بود. بچه‏ها برگشتند، اما هنوز از پدر خبرى نبود. چشمانش پر از اشک شده بود، ناگهان در تاریکى دالان قامت پدر نمایان شد، با عجله به سمتش دوید و شروع به گریه کرد. اما پدر مى‏خندید، بچه‏ها هم از خنده پدر شاد شده بودند، پدر صورت اشک‏آلود «محبوبه» را بوسید. کارى که هیچ وقت نکرده بود، «محبوبه» تعجب کرده بود، نمى‏دانست چه اتفاقى افتاده، اما پدر توضیح داد که امروز تا قبل از ظهر کارش تمام شده بود. اما چون مى‏خواسته که جواب امتحانات محبوبه را بگیرد، تا بعدازظهر صبر کرده و بعد از اینکه نتیجه امتحانات را گرفته، رفته تا به مناسبت آمدن بهار براى بچه‏ها هدیه‏اى بگیرد.
«محبوبه» کارنامه‏اش را گرفت و با صداى بلند شروع به خواندن کرد. نمراتش خوب بودند و این تنها آرزوى او بود. پدرش همان موقع نام او را براى ترم بعد نوشته بود و این اتفاق خوشایند و زیبا بود، هیچ لحظه‏اى نتوانسته بود به اندازه آن لحظه که برق رضایت در چشمان پدر و مادرش موج مى‏زد، او را راضى و شادمان کند.
حالا او بود که با چشمانى لبریز از امید به آینده پربارش نگاه مى‏کرد و دوست داشت سربلند و پرافتخار زندگى کند. بهار آمده بود تا در او شکوفا شود، بهار آمده بود و در همه جا حضور داشت، در درختان سر به فلک کشیده، در چهره بیمار مادر و صورت پرمهر پدر، در بازى‏هاى کودکانه بچه‏ها، در عدس‏هایى که سال پیش از مزرعه برداشت کرده بودند و حالا تبدیل به سبزه یکنواخت زیبایى شده بود؛ و او مثل درخت سیب حیاط که زودتر از بهار سبز مى‏شد، شکفته بود و به بار نشسته بود و مى‏رفت تا خود را براى قدم‏هاى سبز بهار آماده کند، بهار در او هم ظهور کرده بود.