شکوفه هاى ادب


 

شکوفه‏هاى ادب‏

مهمان‏

نسیم ملایم دریا از پنجره کلبه ویلایى به درون آمد و دلت را لرزاند. قطره اى غلطان از گونه‏ات سرازیر شد و در آغوش دفتر خاطراتت چکید و خط مشکى روان‏نویس را در خود غرق کرد. سیاهى نمناک چشمانت بر آلبوم قدیمى خیره ماند. با دستان چروکیده دفتر خاطراتت را مرور مى‏کردى. آمده بودى تا یک بار دیگر ببینى‏اش. آخرین بارى که او را دیده بودى. پنجاه سال پیش بود. زمانى که دخترى خردسال بودى و همراه پدرت به این کلبه آمده بودى. آن روز فقط تماشایش کرده و دم رفتن دستى برایش تکان داده بودى.
از پنجره بیرون را نگاه کردى، هلال ماه مى‏درخشید و آب دریا ساکت و آرام محو تماشاى آن بود. درِ چوبى کلبه قژى کرد و باز شد. اجاق خاموش شد، صداى جلز و ولز آب کترى قطع شد. ابرى سیاه جلوى ماه را گرفت. دریا وحشى شد. باد تندى وزید. عکس‏هایت را از آلبوم جدا کرد و با خود برد. دفتر خاطراتت را نیز ورق ورق کرد. از صداى تلق و تولوق صندلى فهمیدى که آمده است. دستت را دراز کردى و در آغوشش کشیدى، سرد شدى. فکر کردى شاید پدرت هم وقتى او را در آغوش مى‏کشید سرد شده بود. آن روزها فقط تو پدر را دیده بودى که با او در دل دریا رفته و هیچ گاه برنگشته بود. فکرت تهى شد، دستانت آرام شدند، سر بر میز چوبى گذاشتى و ساکت شدى. همه چیز آرام شد. آخرین سطر از دفتر خاطراتت نوشته شده بود نسیم ملایم دریا، موج گیسوانت را روى صحنه چوبى میز به جنبش واداشت و تو....

حامد جلالى - قم‏

کاش یک بار دیگر

آسمان گرفته و غمگین است، ابرها دست در دست هم داده اند و بر تن نیلگون آسمان پیراهن سفیدى پوشانده اند. مى‏خواهم به سراغ خانه‏مان بروم، همان چهاردیوارى کوچک! زمان را فراموش کرده‏ام چون در اینجا واژه اى براى گذشت دقیقه‏ها به کار نمى‏برند و نمى‏دانم چند روز یا چند سال و چند ساعت است که خانه را ترک کرده‏ام. صداى خنده‏هاى کودکانه‏ام هنگامى که سوار بر دوچرخه برادرم بودم از چشمم گم مى‏شود، قدم به آسفالت مى‏گذارم، بدون توجه به نرمىِ قیر زیر پاهاى برهنه‏ام به سوى درِ خانه مى‏روم، دست نوازشى بر درِ خانه مى‏کشم و بدون به صدا در آوردن آن وارد خانه مى‏شوم. همه چیز مثل قدیم است ... حیاط آب و جارو شده و بساط سماور و قلیان زیر درخت کنار حوض آماده است؛ صداى قل قل آب جوش آمده، فریاد بچه‏ها و مشاجره آنها بر سرِ توپ فوتبال از درونم جان مى‏گیرد و لبخندى سرد و بى‏روح را بر لبانم مى‏نشاند. صداى بهم خوردن در، از گذشته بیرونم مى‏آورد و چشم به ابتداى راهروى تنگ و تاریک مى‏اندازم تا ببینم چه کسى وارد شده ... عجیب است ... مادرم است ولى نه مثل گذشته، با قامتى خمیده، صورتى پر از غم ... چارقد مشکى، رنگ و رو رفته بر سر کشیده و سعى در پنهان کردن موهاى سفیدش دارد که خرمن سیاه سرش را به زمستانى سرد نزدیک کرده اند. این مادر من است؟ خسته بر لب ایوان نشسته است، به نظر دلشکسته و غمگین مى‏آید. به یکباره دلم در هواى بوى مهربانى‏اش پَر مى‏کشد، آرزوى لمس دستانِ خسته‏اش، لبریز از شوقم مى‏کند، چند قدم جلوتر مى‏روم ... سر بر زانوهاى تاشده اش مى‏گذارم و چشم به صورتش مى‏دوزم. لب باز مى‏کنم که فریاد بکشم. به خانه آمده‏ام که دل سبک کنم و حال قدرتش را ندارم ... آمده‏ام براى آخرین بار یک بار دیگر با مادرم درد و دل کنم و براى همیشه بر درِ ابدیت به انتظارش بنشینم. پس از جا بلند مى‏شوم، روبه‏روى او مى‏نشینم و چشم در چشمش مى‏دوزم، خیره مرا مى‏نگرد. با لبخندى تلخ سلامش مى‏کنم و پاسخى نمى‏گیرم ... حیرت را در نگاهش مى‏خوانم، شروع به صحبت مى‏کنم: «مامان منم، آمده‏ام باهات خداحافظى کنم، دیشب سر سجاده خیلى دلتنگى کردى، یادته؟ حالا آمدم ببینمت و برم، از آخرین بارى که دیدمت چقدر گذشته؟ چرا اینقدر پیر شدى؟»
صداى مِن و مِن او وادار به سکوتم مى‏کند و در اشتیاق شنیدن کلمه‏اى از لبان او ساکت مى‏نشینم ولى هیچ نمى‏گوید و تنها زیر لب مى‏نالد ... کنارش مى‏روم باز سر بر روى زانوانش مى‏گذارم و شروع به صحبت مى‏کنم. جویى از اشک با سرچشمه چشم مادر بر پهنه صورتم جارى است و قدرت صحبت کردن را از وجودم سلب مى‏کند. از صورتش چشم برمى‏گیرم و به آسمان مى‏رسم. ابرها به صدا درآمده اند، وقتِ رفتن است، فرصت من تا ریزش اولین قطره باران است ... از جا بلند مى‏شوم باز نگاهى به مادر مى‏رسد، که از جا بلند شده گویى تصمیم به بدرقه‏ام دارد، آرامشى در نگاهش نشسته و راضى‏تر از قبل است. با هم به آستانه در مى‏رسیم، قبل از رفتن صداى رعد و برق در راهروى تنگ مى‏پیچد و در پى آن درِ خانه باز مى‏شود براى بار دیگر مبهوت ایستاده‏ام. این پیرمرد شکسته هم پدرم است! دست در گردن پدر مى‏اندازم و سر بر شانه خمیده اش مى‏گذارم و صداى لرزانش در گوشم مى‏پیچد. باران شروع به باریدن مى‏کند. به تندى حلقه دستانم را باز مى‏کنم و از میان در رد مى‏شوم. چشمان مادر هنوز به در است و پدر حیران او را مى‏نگرد. کاش مى‏توانستم با او نیز وداع کنم ولى فرصت تمام است ... در هنگام اوج گرفتن با چیزى برخورد مى‏کنم، مى‏شکنم خرد مى‏شوم، به پایین سقوط مى‏کنم.
هراسان از خواب مى‏پرم، در رختخواب مى‏نشینم، صورتم خیس از اشک است. خواب بودم. خواب دیدم. بغضم مى‏ترکد و صداى گریه‏ام مادر را از خواب بیدار مى‏کند بعد از مدتى به آغوش مادر مى‏روم و مى‏گویم: «من یک بار دیگر فرصت زنده بودن و زندگى کردن را دارم.»

هاجر مرادى - اصفهان‏

عشق مرگ‏

بر روى دست پزشکان این طرف و آن طرف مى‏شود، اما دیگر فایده اى ندارد. هیچ دوایى نمى‏تواند او را درمان کند. باغ سبز زندگى او، به بیابانى خشک و بى‏آب و علف مبدل گردیده است، که او تنها در آن دست و پا مى‏زند. حس مى‏کند همه جا بیابان و برهوت و خشکى و مرگ است. دو چشم آبى‏اش بى‏رمق اطراف را مى‏نگرد. تنش خسته و رنجور، و وجودش مالامال از اندوه و ناامیدى است.
هر کجا را نگاه مى‏کند، پر است از خاک و خار و خاشاک، و اثرى از آب و آبادانى نمایان نیست. با وجود خستگى فراوانى که بر پاهاى زخمى‏اش مستولى است، خودش را جلو مى‏کشد و در میان باد گرم و سوزان صحرا قدم برمى‏دارد.
مقصد نهایى او خانه کرکس‏هاى مرگ است، کرکس‏هایى که مى‏توانستند او را از این زندگى پر از مشقت رهایى دهند.
از شدت تشعشعات خورشید گاهى تصور مى‏کرد که چشمه‏اى در مقابلش مى‏جوشد. گام‏هایش شتاب مى‏گیرد و دمى بعد مى‏بیند خیالى بیش نیست.
چشمانش را مى‏بندد و ریگ‏ها و شن‏هاى بیابان را با دست به هوا پرتاب مى‏کند و مانند مادرى مهربان با آغوش باز آنها را به سینه مى‏فشرد. براى رؤیاى زندگى‏اش لالایى مى‏خواند و در آرزوى داشتن کودکى ملموس و زیبا اشک حسرت مى‏ریزد. روى زمین غلتى مى‏زند و بدون اینکه پلکى بزند، مستقیم چشمانش را به پهناى آسمان و خورشید مى‏دوزد.
این زمین داغ بیابان است که با تمام وجود همه تنهایى «ماهرخ» را با جان و دل و از اعماق وجود احساس مى‏کند.
آیا واقعاً از میان دستان طبیبان رهیده بود؟ او در بیمارستان بود ولى حالا، حالا وجودش را به دستان غضبناک مرگ سپرده بود!
در آسمان زندگى‏اش هرگز ستاره اى ندرخشیده و باغ زندگى‏اش بى‏ثمر مانده بود. شریک روزهاى زندگى‏اش او را طرد کرده و در کنار گل تازه و عطرآگین‏ترى آشیانه کرده بود.
زن دیگر هیچ نورى را فرا روى راه زندگى‏اش نمى‏دید. بین آنها از زمین تا بیکران آسمان جدایى افتاده بود. زمین و آسمان دور سرش مى‏چرخید، حس مى‏کرد دست‏ها و پاهایش از تنش جدا شده اند و او دیگر قدرت حرکت ندارد.
گویى تکه تکه وجود «ماهرخ» به دنبال عشق زیباى گذشته‏اش مى‏گشت. ضربات قلبش به شماره افتاده بود و به سختى نفس مى‏کشید.
دست‏ها و پاها و وجودش در اسارت بیابان بود و فاقد قدرت حرکت.
کرکس‏ها که ساعت‏ها منتظر نشسته بودند، با شتاب به «ماهرخ» نزدیک مى‏شدند. اشک در گوشه چشمان «ماهرخ» جوى کوچکى ساخته بود و روان بود.
زن مظلومانه چشمان پاک و معصومش را بست و ...

معصومه موسیوند - قم‏