مثل اینکه مى‏خواهد بگوید

لیلى صابرى‏نژاد

صداى قطره‏هاى درشت باران روى شیشه‏ها آشفته‏ات مى‏کند. خیسى سُر مى‏خورد روى شیشه بخارگرفته. بیشتر توى خودت جمع مى‏شوى، چشمانت مثل اینکه از نگاه کردن به چیزى سنگین شده‏اند، انگار همه دنیا رخت چرک‏هایش را توى دلت چنگ مى‏زند.
پرنده اى آمده است بالاى سر تو چرخى مى‏زند، نگاهش مى‏کنى، خودش را به شیشه مى‏کوبد مثل اینکه او هم از بوى گوشت‏هاى سوخته تنت حالش به هم خورده باشد، مى‏خواهد از دریچه بگریزد. اما مى‏افتد کف اتاق. خودت را آهسته مى‏کشى لبه تخت و به او خیره مى‏شوى. شورى اشک، پوست سوخته صورتت را مى‏سوزاند. از تخت مى‏افتى، داد مى‏زنى: «پرستو!» پرستار مى‏دود طرفت، مى‏گویى: «مى‏بینى پرستو داره از سرما مى‏میره.»
مثل اینکه کسى نوک‏هایش را چسبانده باشد به هم، سرش را آهسته بلند مى‏کند و کمى جلوتر مى‏رود و مى‏افتد، لرزشى در بدنش مى‏افتد و ...
پرستار مى‏خواهد بلندت کند. نیمى از تنت توى باندهاى سفید گم شده، پرستار مثل اینکه از قیافه‏ات چندشش شده باشد در حالى که عصبانیتش را مثل لقمه‏اى نجویده قورت مى‏دهد، مى‏گوید: «با این اوضاع خوب نمى‏شى خانوم ...»
دستش را کنار مى‏زنى، پرنده را توى دست‏هایت که لاى باندها گم شده اند مى‏گیرى، پرستار نگاهش مى‏کند و مى‏گوید: «حیوونکى انگار افتاده توى آب.» لبت را به سختى گاز مى‏گیرى.
پرستو افتاده بود توى آب حوض و تو نفهمیده بودى، ماهى‏هاى پولک قرمز دورش جمع شده بودند، مثل اینکه دورش هلهله مى‏کردند.
«سعید» از راه مى‏رسد و توى آستانه در مى‏ایستد. نگاهت مى‏کند مثل اینکه مى‏خواهد بگوید پرستویم را بده ... و تو مى‏خواهى بگویى: «سعید مى‏بینى این پرنده هم مثل پرستو افتاده توى آب.»
پرستار بى‏آنکه حرفى بزند از اتاق خارج مى‏شود. به چشم‏هاى سعید خیره نمى‏شوى. از چشمانش مى‏ترسى، از آن روزهاى تلخ، فقط چشم‏هایش حرف مى‏زنند بس. حالا انگار آمده است که با چشم‏هایش تو را قصاص کند و ...
آهسته گل‏هاى پلاسیده را توى سطل مى‏اندازد و یاس‏هایى را که تازه آورده است مى‏چیند توى گلدان. اتاق پر مى‏شود از بوى یاس. سعید نگاهت مى‏کند و لبخندى تلخ مى‏زند و مى‏گوید: «از کجا اومده تو، زخمى شده؟»
سرت را پایین مى‏اندازى، انگار یک عالمه سیر و سرکه توى دلت جوش مى‏زند، مى‏خواهى بگویى پرنده خیلى کوچولوست مثل پرستو، اما ... پرنده لاى باندهاى دستت کز کرده و مى‏لرزد.
سعید گفته بود: «تو خیالاتى شدى.» سرش فریاد کشیده بودى، گفته بودى مى‏روم آن هم با پرستو. سعید عصبى آمده بود روبه‏رویت، پرستو کز کرده بود توى بغلت، چشمان تیله آبى‏اش پر از اشک شده بود. سعید او را از توى بغلت کشیده بود. پرستو لرزیده بود. زده بودى بیرون، رفته بودى پیش زن کولى و او کف دستت را نگاه کرده بود و گفته بود: «یک نفر بینتان جدایى انداخته و ...»
دل‏آشوب گرفته و به گریه افتاده بودى، تمام پول‏هایى را که براى تولد پرستو جمع کرده بودى، داده بودى به زن کولى و دعاها را پیچانده بودى توى پارچه‏هاى سبز و توى اتاق فوت کرده بودى و توى غذاهاى سعید را پر کرده بودى از دعاهایى که رمّال‏ها روى کاغذها نوشته بودند. سعید اتفاقى آنها را دیده بود. همه‏شان را خوانده بود. غش غش خندیده و گفته بود: «عجیب نیست! تو که با نمرات عالى لیسانس روانشناسى گرفتى و اداى دکترا رو در مى‏یارى، چرا دنبال این چرندیات مى‏رى؟»
و تو از خجالت گریه کرده بودى، رفته بودى توى آینه، «رؤیا» مثل اینکه کنارت توى آینه ایستاده بود. ترسیده بودى مثل مادرت یک نفر چون بختک روى زندگى‏ات بیفتد و ...
از پنجره به بیرون خیره مى‏شوى. باد مثل اینکه توى شاخه‏هاى لخت درختان چنگ برده باشد، بوره مى‏کشد و باران مثل مهمان ناخواسته به شدت به پنجره مى‏کوبد. مثل اینکه صداى ضجه زنى را توى باد مى‏شنوى که دنبال بچه‏اش مى‏گردد، صداى زنى شبیه خودت.
مى‏خواهى بگویى سعید خودم دارم توى باد دنبال پرستو مى‏گردم اما سعید نگاهت مى‏کند و آهسته مى‏گوید: «اینقده با من و خودت فاصله نگیر.»
نگاهش نمى‏کنى مثل اینکه همه کلمات از یادت رفته‏اند، خیلى فکر مى‏کنى به او چیزى بگویى اما ...
انگار از حرف‏هایش سر در نمى‏آورى، مدت‏هاست مى‏خواهى خودت را فراموش کنى، حتى سعید و پرستو را. مدت‏هاست به تنهایى‏ات معتاد شده اى، دلت مى‏خواهد با یک پاک‏کن تمام گذشته‏ات را پاک کنى و ...
گوشى را برداشته بودى و هر چه بد و بیراه بود به رؤیا گفته بودى. رؤیا گریه کرده بود، گفته بود زندگى‏ات براى خودت. من و بچه‏ام از اینجا مى‏رویم، ولى باور کن اشتباه مى‏کنى سعید مثل برادرم است.
و تو باور نکرده بودى، دلت مى‏خواست او را با دست‏هایت خفه مى‏کردى، طنین صدایش تو را مى‏ترساند، انگار مثل پاییز آمده بود که باغ زندگى‏ات را ویران کند و ...
سعید گفته بود دیوانه نشو، باید پرستو را خاکش کنیم. پرستو را چسبانده بودى به بغلت، خیس بود مثل اینکه تمام آب‏هاى دنیا را توى معده اش ریخته بودند. همه به دنبالت دویده بودند و تو تمام حیاط بزرگ را با پرستو دویده بودى. چشمانش باز مانده بود. مثل اینکه داشت نگاهت مى‏کرد، تنش بوى آب و ماهى‏هاى پولک قرمز را مى‏داد. مادر به پایت افتاده بود و گفته بود: «باید خاکش کنیم، معصیت داره.»
لباس‏هایش را از تنش در آوردى حتى لباس‏هاى عروسکش را که خیس شده بودند. سعید به اندازه پدربزرگت پیر شده بود. نگاهش کرده بودى، خون‏هاى روى پیشانى‏اش تو را پیش از پیش ترسانده بود. مثل دختربچه‏ها جیغ کشیده بودى، سعید سرش را به دیوار کوبیده بود. تمام شب و روزها را با عروسک پرستو قسمت کرده بودى. سعید گفته بود: «محبوبه دیوونه شدى، این فقط یه عروسکه.»
تمام باغچه را زیر و رو کرده بودى، براى عروسک و ...
سعید کنار تخت مى‏نشیند. به چشمان تیله آبى پرنده خیره مى‏شوى. دلت مى‏خواهد بگویى: «سعید ماهى‏هاى پولک قرمز توى حوض هنوز زنده‏اند؟»
و حتماً او خواهد گفت: «همه‏شان مرده‏اند، مدت‏هاست یادم رفته آب حوض را عوض کنم و آب پر شده از کرم‏هایى که توى لجن‏هاى آن، توى هم مى‏لولیدند. اما مى‏گویم مش‏تقى آن را تمیز کند و ...» اما هیچ نمى‏گوید.
پدر سعید گفته بود: «رؤیا جوونه، گناه داره که تا آخر عمرى خودش و بچه‏اش تنها بمونن.»
و تو ترسیده بودى، خواهرت گفته بود مى‏توانى زیبایى‏ات را دو چندان کنى فقط کمى خرج برمى‏دارد؛ و تو تمام پول‏هاى پس‏اندازت را خرج انستیتوهاى زیبایى کرده بودى و سعید داد زده بود: «محبوبه چرا؟!»
و پرستو مثل اینکه از تو بدش آمده باشد، نگاهت کرده بود و عروسکش را محکم چسبانده بود به بغل و رفته بود توى تختخوابش. نشسته بودى کنار تختش مثل اینکه داشت اتفاق عوض شدنت را براى او تعریف مى‏کرد، مثل اینکه فکر کرده بود تو زن دیگرى هستى، که جاى مادرش آمده اى. سعید پشت پنجره مى‏ایستد و مى‏گوید: «چند لحظه دیگه بارون بند مى‏یاد.»
سرت را پایین مى‏اندازى. پرنده نگاهت مى‏کند. مثل اینکه منتظر است دست‏هایت را باز کنى و او بپرد بیرون.
رؤیا رفته بود، بى‏آنکه از خودش نشانى به جاى بگذارد ...
سعید گفته بود: «همه‏اش تقصیر توس. باید برش گردونیم. اون و بچه‏اش تنها یادگارى برادر مرحومم بودن.»
و تو بشقاب‏هاى چینى توى دستت، رها شده بودند روى زمین و زده بودى زیر گریه ...
سعید با گل‏ها ور مى‏رود و آنها را بو مى‏کند. مى‏ترسى نگاهش کنى. آهسته مى‏گوید: «دلم مى‏خواهد زودتر خوب شوى! سعى مى‏کنى اشک‏هایت را لاى باندهاى صورتت قایم کنى. دلت مى‏خواهد بگویى: نه سعید مرا فراموش کن بعد از پرستو، آمدن به آن خانه آن هم با این قیافه ...»
پرستو رفته و تو نمى‏توانى برش گردانى.
دکتر گفته بود باید بسترى‏اش کنید. براى خودش و بقیه خطرناک شده است. به بچه‏ها حمله کرده بودى، مى‏خواستى یلدا، دختر اقدس را خفه کنى.
مادر گریه کرده بود، گفته بود: «حاضرم بمیرم اما محبوبه نره آسایشگاه.» سعید گریه کرده بود مثل زمانى که پرستو را لاى ملحفه‏هاى سفید مى‏پیچاندند. پرستو هر روز صدایت زده بود ...
به حوض خیره شده بودى، مثل اینکه هنوز توى حوض دست و پا مى‏زد.
سعید گفته بود: «بى‏انصاف کجا رفته بودى؟»
جایى نرفته بودى، زل زده بودى به آینه، به چشمانت که تیله سیاه شده بودند. به گونه‏هاى برآمده و سفیدى که زیبایى‏ات را دو چندان نموده بود، اما مثل اینکه دلت براى خودت تنگ شده بود و گریه کرده و از خودت خجالت کشیده بودى. برگشته بودى به پشت سرت، پرستو مثل اینکه از کنارت پریده بود بیرون و تو نفهمیده بودى. همه اتاق‏ها را دنبالش گشته بودى. همه چیز را به هم ریخته بودى، خودت را، خانه را و آتش زبانه کشیده بود و افتاده بود به جانت و به صورتى که از خیلى وقت پیش، از ریخت افتاده بود.
سعید از پنجره به بیرون خیره مى‏شود. باران بند آمده و آفتاب از لاى ابرهاى دودى‏رنگ سعى مى‏کند خودش را بیرون بکشد. دلت مى‏خواهد با تمام وجود جلویش گریه کنى و به او بگویى چند ماه دیگر دوباره پدر خواهد شد، اما ...
سعید برمى‏گردد لبخند مى‏زند و مى‏گوید: «ولش کن بره.» بعد پرنده را آهسته از لاى دست‏هایت مى‏گیرد و پنجره را باز مى‏کند. صداى بال بال زدن‏هایش سکوت بین تو و سعید را بر هم مى‏زند، پرنده مى‏پرد توى باغ روبه‏روى پنجره.
سعید برمى‏گردد. توى چشم‏هاى او زل مى‏زنى، مثل اینکه مى‏خواهد بگوید ...