نجواى نیاز

آشیان وفا

عابده آل‏على، امینه خدا، قافله امام در راه است، مقصد شهر کوفه مى‏باشد و هدف بالاتر از آنچه که در تصور شخص بگنجد. این کاروان، کاروان شهادت و شهامت است، شهادت را حسین رهبرى مى‏کند و پرچمدار شهامت، زینب است. زینب تو مظهر عشق بودى، تو ناموس کبریا، تو نائبه زهرا، تو تنها پرستوى آشیان وفا بودى. آنگاه که خیمه‏ها را آتش زدند تو به دنبال کودکان بى‏پناه بودى تو را اسیر کردند و زنجیر بر پاهاى على بن‏حسین بستند و زنجیرى دیگر بر پاهاى کودکان یتیم، زینب شما را با سختى به سوى شام غریب بردند، سوار بر شترهاى بى‏جهاز، وقتى سر برادر را در آغوش نیمه‏جان آن طفل سه ساله دیدى، چه بر تو گذشت. از آن شام غریب در آن کاخ سبز رسوایى‏ها و از آن بدکارانى که دخترکان آل‏محمد را به اسارت مى‏برند، از آن لحظاتى که خود را سپر بلاى سجّاد نمودى تا او را از آل‏اللَّه جدا نکنند و چه زیبا عمل کردى آن زمان که دیدى دشمن با چوب خیزران بر لب و دندان حسین مى‏زند، بر بوسه‏گاه پیامبر ...
در آن روز غربت و اسارت و شکنجه که ایثار و مردانگى در آن موج مى‏زد، قهرمان یکّه‏تاز این میدان کسى نبود جز تو زینب کبرا.
عقلیه خاندان وحى همو که در اوج بلا هم آنى از یاد معبود غافل نبود، اویى که در شب عاشورا هم نماز شبش ترک نشد و حسین با آن عظمت و جلالش از نازنین خواهرش التماس دعا در نماز شب مى‏کرد. آه که چه رازها در نماز شب‏هاى زینب نهفته است.

رعنا وهم‏آزاد - مراغه‏

هجرت مهاجر

نمى‏دانم این احساس گنگ را چگونه به بال‏هاى کبوترى ببندم تا دورترین ستاره، تا آوازهاى خاموشى که از ناى تفنگت مرا بیدار کرد، تا صخره‏هایى که بى‏تو زانوى غم بغل کردند و اندوه پریشانى خویش را به بادهاى مهاجرى دادند که از این حوالى گذشتند، بیاورند.
با من بیا! اى ستاره روشن لحظه‏هاى تنهایى، تا هر آنچه از کوهها، دریاها و زمزمه‏هاى کبوتران به یاد داریم، در گوش باد زمزمه کنیم تا این مهاجر غریب به دورترین نقطه‏هاى زمین برساند.
با من بیا! تا این پرچم را که از خون هزاران عزیز به اهتزاز در آمده بر بالاى بلندترین قله جهان به اهتزاز در آوریم. با من بیا! تا از هجرت مهاجران شهیدى بگویم که با خون سرخشان شعله‏هاى گرم آتش را معناى دیگرى بخشیدند.
اى دوست بیا! تا از گلوى خسته ماه نى‏لبکى بسازیم براى رهایى ستارگان و آواز دریا را در گوش خسته کویر جارى سازیم. بیا روشنى را به تمام سرزمین‏هاى سوخته ببریم و با ابرهاى باران‏زا هم‏صدا شویم و دل به سرزمین‏هاى سوخته بدهیم تا از سکون و خاموشى بیرون بیایند.
بیا اى مسافر کوچک شهر بارانى، اى از نسل‏هاى مهاجر سینه‏سرخان مهاجر، بیا تا زمین را از بار سنگین اتهام‏ها، ریاها و دورویى‏ها پاک سازیم. بیا تا این پوسته اندوه را از روى شانه‏هاى زمین برداریم. بیا! شعله‏هاى روشن رفاقت، دست‏هاى خسته زمین محتاج حمایتند.

ابوالفضل صمدى رضایى [کیانا] - مشهد

تو سراپا اشکى‏

سراپا اشکى و به خود مى‏گویى عمر، زمینى است فراخ. تو با ریل‏هاى معاصى از روى زمین زندگى مى‏گذرى و گناهان را واگن واگن به دنبال خودت قطار مى‏کنى. چه مى‏شود کرد؟ آیا خدا وقتى دیگر به تو خواهد داد و تو دوباره خواهى توانست به دیار ایمان و عصمت بازگردى.
تو خدایى دارى که نوازشگر و بخشنده است. تو خدایى دارى که رحیم و رحمان است. تو خدایى دارى خوب‏تر از همه کسانى که مى‏شناسى. بیا، پس بیا دستانت را بالا ببر. او هیچ دستى را رد نمى‏کند. او مهربان و عزیز است.
تو سراپا اشکى، از شوق بندگى، از شوق بیدارى و وصل به ملکوت. تو سراپا اشکى تا واگن گناهان از تو جدا شود و بتوانى آزاد و رها از شوق رسیدن به در رحمت، پر بگشایى.

سوده نجمى‏زاده - قم‏

کاش آدم‏ها

کاش آدم‏ها به جاى زبانشان با چشم‏هایشان حرف مى‏زدند. شاید اگر آدم‏ها با چشم‏هایشان حرف مى‏زدند، دیگر به هم دروغ نمى‏گفتند. آخر چشم‏ها که به هم دروغ نمى‏گویند. چشم‏ها آنچنان صادقانه همه چیز را لو مى‏دهند که آدم مى‏تواند روى حرف آنها حساب کند.
کاش آدم‏ها به جاى پاهایشان با دست‏هایشان راه مى‏رفتند. شاید اگر با دست‏هایشان راه مى‏رفتند دیگر مجبور نبودند فقط آن بالاها را نگاه کنند.
کاش قلب آدم‏ها شیشه‏اى بود. شاید اگر قلب‏ها شیشه‏اى بودند دیگر کسى جرئت نمى‏کرد قلب آدم را بشکند این طورى اگر قلبى هم شکسته مى‏شد همه صداى شکستن آن را مى‏شنیدند. کاش گوش‏هاى آدم مى‏توانستند حرف‏هاى دل آدم را بشنوند. شاید اگر گوش‏ها حرف‏هاى دل را مى‏شنیدند، دیگر حرفى توى دل آدم‏ها نمى‏ماند. این طورى دیگر دل آدم‏ها سیاه نمى‏شد. هر چه بود سفیدى بود و روشنى.
کاش دل آدم‏ها جایى بود که همه نمى‏توانستند واردش شوند. مثل جایى که براى خودش کُدى داشت جایى که مثل این تلفن‏هاى همراه، همیشه در دسترس نبود.

لعیا اعتمادى - قم‏