در بزرگداشت هشتم شهریور، سالروز شهادت شهیدان رجایى و باهنر
شرح درد اشتیاق
«مرورى بر دوران کودکى، محیط خانوادگى و سیره اخلاقى شهید محمدعلى رجایى»غلامرضا گلىزواره
چشمه اخلاص از قله صلابت
هنگامى که صفحاتى از کتاب تاریخ و جغرافیاى انسانها ورق مىخورد، زیستنامه قافلهاى از آنان توجه خواننده منصف و واقعبین را به خود جلب مىکند، چرا که این کاروانِ وارسته از وابستگىهاى خاکیان، براى دفاع از باورها و ارزشهاى والا در دشت انسانیت مشغول پرتوافشانى بودهاند و با امواجى از شعلههاى عشق الهى هیچ گاه باز نایستادهاند. رئیسجمهور شهید محمدعلى رجایى، نمونهاى نادر از افراد این قافله رشدیافته است که خود را از دامهاى فریبنده دنیا و حیلههاى شیطان و مکارىهاى دنیاطلبان رها ساخت و جلوههایى از اخلاص، توکّل، اعتماد به نفس و عواطف عالى را در عرصه عمل به نمایش گذاشت. در تمامى لحظات زندگى براى آنکه طریق عزت راستین و شرافت انسانى را درنوردد، بر کشتى ولایت در اقیانوس توحید سوار گردید و با پىگیرىِ جهت خدایى و مسیرى حقطلبانه، خود را به ساحل آرامش رسانید و در جوار عرشیان آرمید. حتى در زیر ضربات خردکننده شکنجه، لحظهاى از خدا غفلت نورزید و به همین دلیل پروردگارش مدت دو سال او را در آن شرایط دشوار و هولناک حفظ نمود و دشمن نیز نتوانست چیزى از او به دست آورد. وقتى که به مقام نخستوزیرى و رئیسجمهورى هم رسید، از خداوند استمداد مىطلبید که مبادا به شکلهاى گوناگون در دام قدرت و مقام که وسیلهاى بیش نیست گرفتار آید؛ لذا مىکوشید از موضع ارتباط با خدا با بندگان او رابطهاى عاطفى و بدون فاصله برقرار نماید و تمامى توان خود را براى خدمت به انقلاب اسلامى و امت مسلمان به کار گیرد، با بینشى توحیدى همچون مردمان عادى زندگى نمود.
ارمغان این تلاشِ خالصانه، آن بود که بر قلبها حکومت مىکرد و مردم با شوقى وصفناپذیر نسبت به او ارادت مىورزیدند و همین رابطه صمیمى بین آحاد جامعه و رئیسجمهور، نوعى امنیتِ اجتماعى و آرامشِ عمومى بر جامعه حاکم کرده بود که توطئههاى ابرقدرتها، نقشهها و ترورهاى منافقین، و ترفندهاى ملىگرایان وابسته، نتوانست بر آن خدشه وارد کند. شهید رجایى بر این باور بود که ما باید به عنوان کارگزارِ نظام اسلامى، اسوهاى شایسته براى مردم باشیم. به گفته همسر محترمشان، این الگویى که آن شهید مطرح مىکرد عبارت بود از سختىدادن به خود، زهد، ریاضت کشیدن براى دین و تنزل دادن زندگى در حد عادىترین و محرومترین افراد. او چنان زیست که حتى دشمنانِ شقى نتوانستند از سراسر لحظات حیاتش نقطهاى تاریک بیابند و با این دستاویز، چهره بانجابت او را آماج حملات خود قرار دهند.(1)
البته باید بر این واقعیت واقف بود که رجایى به عنوان مردى از تبار پابرهنهها، قهرمان مقاومت، معلم ایمان، نماینده مردم در مجلس شوراى اسلامى، وزیر آموزش و پرورش، نخستوزیر و ریاست جمهورى، را نمىتوان در کتابها و یک بُعد خاص شناخت و باید با لحظات زندگى اعتقادى او محشور بود. کوشش نگارنده در این نوشتار، آن بوده است تا روزنهاى به سوى آن قله صلابت و چشمه اخلاص گشوده شود و خوانندگان اجمالاً با زندگى، سیره اخلاقى و مسائل خانواده او آشنا شوند.مشقِ مشقّت
عبدالصمد، پیشهورى پاکنهاد بود که در بازار قزوین به کسب خَرّازى اشتغال داشت. او در این مسیر به دستورات دینى و موازین شرع مقدس توجه مىکرد و نیروى بازدارنده یا دفعکنندهاى که از ایمان و وجدانش منشأ مىگرفت، او را در معامله با مردم کنترل مىنمود. اعتقاد به این حقیقت که رزّاق، خداست، وى را وادار مىساخت با امانت و هوشیارى به وظیفه خود عمل کند. غشّ در معامله را درست نمىدانست و سعى مىکرد از مَغبونساختن مشترى اجتناب کند و در معرفى اجناس و کالاها خدا را در نظر گیرد و جز واقعیت چیزى بر زبان نیاورد. در به دست آوردن سود و دست یافتن به درآمدِ حلال مىکوشید در توان اقتصادى دیگران، اختلال ایجاد نکند؛ به موازات کسب و کار حق فقرا و محرومان را فراموش نمىکرد و براى آنکه در این راه توفیق یابد، در دعاها و نیایشها از خداوند خیر و صلاحِ خود و خانواده را مىخواست و با ذکر و صلوات و گوشدادن به هشدار واعظان و سخنوران و حضور فعال در مراسم عبادى، سعى مىکرد غبارها و هواهاى نفسانى را از ذهن و روح خویش دور کند.
عبدالصمد در سال 1312ه.ش، صاحب فرزندى گردید که او را «محمدعلى» نامید. سایه آرامشگسترِ پدر بر فرزند بسیار کوتاه بود و در حالى که محمدعلى چهار بهار را پشت سر نهاده بود، از وجود این پدر پارسا و دلسوز محروم گشت. از پدر جز خاطراتى محو و ناپیدا چیزى به یاد نداشت. کمى که بزرگتر شد و رنج زندگى را چشید، جاى خالى او را بیشتر احساس کرد. چون پدر را از دست داد، مسئولیت اداره زندگى به عهده مادر و برادرش (که در آن موقع یازده سال داشت) افتاد. شهید رجایى در این باره مىگوید: مادرم با تلاش و حفظ حیثیت شدید خانوادگى در بین همه فامیل، ما را با یک وضع آبرومندانهاى اداره مىکرد و براى امرار معاش به کارهاى خانگى که آن موقع معمول بود مثل شکستن بادام، گردو و فندق و از این قبیل مىپرداخت. تنها دارایى قابل ملاحظه ما منزل کوچکى بود که آن هم از دوران حیات پدرم برایمان باقى مانده بود. این خانه زیرزمینى داشت که مادرم با کوششى پىگیر در آن، اقدام به پاک کردن پنبه و امورى که اشاره شد، زندگىمان را به طرز آبرومندى اداره مىکرد. اغلب اوقات سر انگشتانش ترک داشت و وقتى دوستان و آشنایان مىپرسیدند، اظهار مىداشت که از شستن لباس و ظرف به این وضع دچار شدهام.(2)نمونهاى نادر در میان همسالان
شهید رجایى در کودکى از داشتنِ نعمتِ پدرى باشفقت محروم گردید و رنج ناشى از این ضایعه تا اعماق وجودش رسوخ کرده بود. در محلهاى پرازدحام و از بین مردمانى محروم و کمبضاعت، از کوچه پسکوچههاى خاکى و گِلاندود شهر قدیمى قزوین برخاسته بود. در زادگاهش و در میان اطفال همسن و سال، نمونهاى نادر و کمبدیل بود. حتى با کودکان همسایه بر سرِ بازىهاى کودکانه رقابت داشت و هیچ گاه زیر بارِ زور نمىرفت و از خلاف و گناه تنفر داشت.(3) در همین سنین معمولاً در نماز جماعت حضور مىیافت و بخصوص در ایام سوگوارىهاى مذهبى، نوحهخوانىهاى دستههاى کودکان را بر عهده داشت. در همین دوران بذرهاى ایمان، قلب و روحش را شکوفا مىساخت؛(4) از این جهت وقتى مشاهده مىکرد اطفال محله دنبال بازىهاى ناشایست و مذموم مىروند، در محوطهاى سقفدار و مناسب که حوالى خانهاش بود، وسایل تخته شنا، میل و ضرب را به سَبک زورخانه اما در حد بازى کودکانه فراهم کرد. از آن پس مثل مُرشد ضرب مىگرفت و بچهها به جاى تیلهبازى، سرگرم این ورزش مىشدند. خودش نیز همراه بقیه مشغول بازى مىشد.(5)
محمدحسین رجایى، برادر بزرگ شهید رجایى، گفته است: یک روز برادرم با فرزندانِ دایى بزرگم که با او همسن بودند بازى مىکرد. وقتى نزدیک ظهر شد همسر دایىام که غذایى تهیه کرده بود، از بچهها خواست براى صرف نهار به خانه بیایند. وقتى کودکان بر سرِ سفره حاضر شدند، زندایى دید تمامى بچهها مشغول خوردن غذا هستند ولى محمدعلى لب به غذا نمىزند. با شگفتى پرسید: محمدجان مگر گرسنه نیستى؟ چرا چیزى نمىخورى؟ او که آن وقت ده یا یازده سال داشت پاسخ داد: زندایى مىشود خواهشى کنم، پرسید چه خواهشى؟ محمدعلى گفت: چادرتان را سرتان کنید! زندایى وقتى دید یک بچه با این سن و سال متوجه مسائل مذهبى و رعایت حجاب است، چادر خویش را سر نمود تا او با آرامش بتواند غذاى خود را تناول نماید.(6)کسب معاش و تحصیل کمال
محمدعلى در یک دبستان ملى که به محل سکونت او نزدیک بود، درس خود را پى گرفت و چون از مدرسه به خانه بازمىگشت در کارها به مادرش کمک مىنمود. روز به روز طعمِ تلخ فقر را بیشتر مىچشید ولى هرگز از ادامه تحصیل باز نماند. در سیزده سالگى کلاس ششم ابتدایى را به پایان رسانید و بعد از آن بر سر دوراهى ماند. دلش مىخواست درس بخواند اما با خود مىگفت تا کى باید مادر کار کند و خرج وى و خواهرهایش را در آورد. به این دلیل در بازار قزوین مشغول به کار شد. یک سال در مغازه خرازى دایىاش شاگردى کرد. آن روزها قزوین شهرى کوچک بود و از لحاظ اقتصادى وضع خوبى نداشت. کسب و کار، محدود به کشاورزى در روستاهاى اطراف بود. کسب و کار باز هم رونق چندانى نداشت که محمدعلى نوجوانِ پرانرژى تمام توان خود را صرف آن کند. به همین دلیل در حالى که چهارده سال داشت قزوین را به قصد تهران ترک نمود. قبل از اینکه او به تهران بیاید، برادرش بر اثر فشار اقتصادى، قزوین را ترک گفته و در تهران مشغول به کار شده بود و محمدعلى به ایشان پیوست. در تهران محمدعلى، هم مىتوانست برادر را از تنهایى بیرون آورد و هم خودش کار بهترى پیدا کند و دستمزد بیشترى بگیرد تا مادر را در گذران امور زندگى یارى دهد. او و برادرش در اتاقى اجارهاى در محله خانىآباد زندگى مىکردند. ابتدا در بازار آهنفروشان مشغول کار شد. اما کارِ سنگین جابهجایى تیرآهن بسیار طاقتفرسا بود؛ به همین دلیل به دستفروشى روى آورد و همراه با یکى از دوستانش ظرفهاى رویى و آلومینیومى مىفروخت. در آن زمان کورههاى آجرپزى فراوانى در اطراف تهران وجود داشت. او و دوستش قابلمهها، کاسهها و بشقابها را براى فروش به کورهپزخانهها مىبردند و آنها را به کارگران و خانوادههاى آنان مىفروختند و به تناسب درآمدشان خرج مىکردند. گاهى هم که درآمد اندکى داشتند، براى تهیه غذا با مشکل روبهرو مىشدند و ناگزیر با تکهاى نان و چند خیار خود را سیر مىنمودند. منزل استیجارى آنان ابتدا در خیابان خانىآباد در جنوب غربى تهران بود ولى بعد منزلى در خیابان رى و مجدداً خانهاى در خیابان فرهنگ اجاره کردند و از آنجا به چهارراه عباسى در جنوب تهران نقل مکان نمودند. تا آنکه در چهارراه رضایى، برادرِ رجایى موفق به خرید خانهاى شد و دیگر در آنجا ساکن شدند.
محمدعلى بعد از مدتى دستفروشى، دوباره در بازارِ تهران در تیمچه حاجبالدوله در چند حجره به شاگردى پرداخت. هر جا کار مىکرد اگر آدمهاى دور و برش را با روحیه و باورهاى خود ناسازگار مىدید، دست از کار مىکشید. آنقدر براى ایمان و اعتقادات خود احترام قائل بود که حتى در سنین نوجوانى هم حاضر نمىشد جایى کار کند که به مقدسات اهانت شود و این در حالى بود که به درآمدِ ناشى از کار و تلاش نیاز مبرمى داشت. بدین جهت هر از گاهى دست از کار مىکشید و به شاگردى در مغازهاى دیگر مىپرداخت. پس از مدتى دوباره به دستفروشى پرداخت اما این بار کارش مصادف شد با زمانى که رزمآرا، نخستوزیرِ وقتِ ایران، تصمیم گرفت بساط دستفروشىهاى سبزهمیدان را جمع کند. در این میان، کاسبى او هم تعطیل شد. کم کم به فکر کار جدید افتاد و با مدرک ششم ابتدایى با گروهبانى وارد نیروى هوایى شد. در این بین او با فداییان اسلام همکارى مىنمود. در نیروى هوایى پنج سال ماند که یک سال آن را در آموزشگاه بود و چهار سال دیگر را در کنار کارش، به تحصیل پرداخت و موفق به اخذ دیپلم گردید. بعد از ماجراى کودتاى آمریکایى 28 مرداد 1332، به همراه عده زیادى از نیروى هوایى تصفیه شد. از آن پس به شغل شریف معلمى روى آورد و یک سال در شهرستان بیجار به تدریسِ زبان انگلیسى مشغول بود. سپس به تهران آمد و تحصیل در دانشسراى عالى را پى گرفت و با اتمام دوران کارشناسى در سال 1338ه.ش، چند روزى در ملایر به کار دبیرى پرداخت و به دلیل اختلاف با رئیس آموزش و پرورش آنجا، به تهران آمد و از آنجا به خوانسار رفت. پس از یک سال اتفاقى برایش افتاد که از اقامت در این شهر بیزار گشت. از این جهت به تهران آمد و در دوره فوقلیسانس آمار شرکت نمود و در این رشته پذیرفته شد. در دوران دانشجویى براى امرار معاش ساعتهاى بیکارى را به مدرسه کمال مىرفت. فعالیتهاى سیاسى و مبارزات ضد استبدادى شهید رجایى در این دوران و پس از آن شکل جدى به خود گرفت که منجر به دستگیرى و حبس ایشان در چندین نوبت گردید.(7)دو جویبار در دشت تفاهم
در سال 1341ه.ش، شهید رجایى با دختر یکى از بستگان خود، خانم «عاتقه صدیقى»، ازدواج کرد. البته با توجه به خویشاوندى از یک سال قبل نام محمدعلى در خانواده صدیقى مطرح گردید. خانم رجایى (صدیقى) مىگوید: با توجه به شناختى که از روحیات، گفتهها و شنیدهها درک کرده بودم، احساس کردم این فرد با دیگران تفاوتهایى دارد که بهترین و مناسبترین شخص براى زندگى مشترک است.
برخوردهایش بسیار صادقانه بود. خیلى راحت گفتند از نظر موقعیت اقتصادى چگونه هستند و نیز به لحاظ اجتماعى و سلامتى، چه وضعى دارند. یادم هست وقتى قرار شد با هم صحبت کنیم، در اتاق خودشان رفتیم. یک میز با چند صندلى، یک چراغ علاءالدین و یک زیلو کف اتاق بود. به من گفتند همه دارایى من همین است به اضافه قدرى کتاب. تهران محل سکونت ما شد و محل کارشان در قزوین. سه روز در قزوین و چهار روز در تهران. کارشان تدریس در مدارس غیر دولتى بود. در شرایط سنى هیجده سالگى بودم که درک کردم چرا ایشان در مدارس دولتى تدریس نمىکنند. این تفکرات برایم ارزش داشت که دستگاه ظلم است و حقوق گرفتن از ظالم درست نیست. مهریهام هشت هزار تومان یعنى پول دو سفر حج در آن زمان بود. در اولین فرصت که استطاعت مالى براى ایشان حاصل گردید اول حسابشان را با من تسویه کردند. روح سخى و بزرگوارشان به رغم مشکلات شدید اقتصادى که پشت سر گذاشته بودند زبانزد همه بود. براى خودش سخت مىگرفت اما براى دیگران کمال مراعات را داشت. مسائل مادى با توجه به آن سختىها به دلیل روح معنوى ایشان در زندگىمان نمىتوانست جایى داشته باشد.(8)
خانم رجایى در جاى دیگر خاطرنشان کرده است: در سن 18 سالگى با رجایى زندگى مشترک را آغاز کردم. او در آن موقع 28 ساله بود. براى اینکه در آینده زندگى صمیمانهاى داشته باشیم، همه واقعیتهاى زندگىاش را برایم بیان کرد. او واقعاً صادقانه برخورد کرد و از خصوصیات اخلاقىاش برایم گفت و چیزهایى که براى یک زندگى ضرورت داشت مطرح ساخت. به تدریج هر دو در یک مسیر قرار گرفتیم و زندگى خوب، باصفا و صمیمانهاى را آغاز کردیم. رجایى، متانت خاصى داشت و با وجود آنکه گفته بود عصبانى هستم، هیچ گاه وى را به صورت ظاهر که بعضىها داد و فریاد مىکشند ندیدم، بلکه اگر از یک کارى خیلى دلگیر مىشد، مدتى سکوت مىکرد و حرف نمىزد تا تنشها کاهش یابد. در مجموع باید بگویم او برایم یک معلم در عمل بود و وجودش برایم خیلى باارزش بود. از هر جهت، از نظر آداب معاشرت، از نظر غذا خوردن و سخن گفتن واقعاً معلم بود؛ البته نه اینکه نقطهضعفى در او نبود؛ اگر ضعفى را در او مىدیدى منطقى برخورد مىکرد. از ابتداى ازدواج تا آن لحظه شهادتش، لحظههاى زندگىاش حالت خودسازى داشت.(9)
شهید رجایى در خصوص این پیوند پاک و مبارک گفته است: همسرم تا کلاس ششم ابتدایى بیشتر درس نخوانده ولى از نظر شعور اجتماعى و بخصوص از نظر ایمان و اعتقاد به مبانى مذهبى یکى از بزرگترین معتقدین به مبانى دینى است. در بسیارى از موارد عملاً معلمى بسیار ارزنده براى من بود. به تدریج فضاى زندگى، او را به میدانى کشید که توانست شایستگىهاى خودش را بروز دهد و از یک موقعیت والایى در این حرکت برخوردار شود. اولین خاطره جالبى که از او به یاد دارم زندان قزوین است. هفت ماه بود که از ازدواجمان مىگذشت، براى اولین بار به زندان افتادم، فکر مىکردم همسر جوانم از این وضع رنج مىبرد. این بود که در نامهاى برایش نوشتم: فرض کن من براى تحصیل به خارج از کشور رفتم و بعد از مدتى برمىگردم، نگرانى و ناراحتى به خود راه مده. جواب نامه را معمولاً در لابهلاى لباسها مىگذاشتیم و از این طریق نامه را رد و بدل مىکردیم. وقتى پاسخ نامه همسرم را دریافت داشتم خیلى تکان خوردم و آن این بود: تو مقام خودت را نمىدانى و آیا این زندان که رفتى حق است یا ناحق، تو که دعوا نکردى و یا ورشکست نشدى، اختلاس که ننمودى تا با زندانرفتنت ناراحت شوم. من به چنین همسرى که در راه عقیدهاش روانه زندان مىشود افتخار مىکنم و احساس سرافرازى مىنمایم. این جواب، مرا بىاندازه تحت تأثیر قرار داد. بعدها هم در بزنگاهها به دادم مىرسید مخصوصاً با شایستگىهایى که از خودش نشان داده مرا بسیار کمک کرده و این تعریف که از همسرم مىکنم تا سال 1349ه.ش بود. از آن سال به تدریج، من او را هم وارد مبارزاتى کردم که خودم در آن حضور داشتم.(10)از خانه تا زندان
خانم رجایى یادآور شده است: شهید رجایى در زندان یک قطعه شعرى نوشته بود که در آن مىخواست بگوید من با همه آرزوهایى که دارم دوست دارم براى نجات انسانها در راه خدا شهید بشوم! این را در یک وضع و شرایط خاصى که مأمورین مراقب ما بودند پنهانى بیرون مىآورد، جلوى من مىگذاشت، من از پشت شیشه که تلفنى با هم ملاقات داشتیم و یکدیگر را مىدیدیم یک خط مىنوشتم، برمىداشت و پنهان مىکرد دوباره که مأمور از پیش ما دور مىشد، مىنوشتم و با همین اضطراب و دلهره ما این شعر را تا آخر مىنوشتیم. وى مىافزاید: رجایى چهار ماه یا پنج ماه در زندان بود که یک ملاقات در کمیته با ایشان داشتم. او را در یک حالت جسمى خیلى ناگوارى براى ملاقات آوردند، پاهایش ناراحت بود و رجایى را بر روى زمین مىکشیدند، رنگ و رویش پریده و قیافه و بدنش گواهى مىداد خیلى او را شکنجه نموده و شدیداً زجر کشیده است. براى اینکه ما از حال ایشان ناراحت نشویم طورى وانمود مىکرد که هیچ ناراحتى ندارم!(11)
دلیل دستگیرى رجایى در ششم آذرماه 1353 این بود که آن شهید، کتابها و نشریات خود را که از نظر عوامل رژیم ممنوع بود در آبانبار متروک منزل خواهرش پنهان کرده بود. به دلیل بارندگى و خیس شدن کتاب، خواهرش کتابها را از آنجا بیرون مىآورد. پسرخواهر رجایى یکى از کتابها را برمىدارد و پس از مطالعه، آن را به یکى از همکلاسىهاى خود مىدهد و کتاب دست به دست مىچرخد تا قضیه لو مىرود. سه ماه بعد، پس از دستگیرى خواهرزاده رجایى، مأموران ساواک به خانه رجایى هجوم آوردند اما نتوانستند مدرکى بیابند. تعدادى کتاب و نوار در منزل مانده بود که همسر رجایى آنها را در باغچه مخفى کرده و چند شاخه گل شمعدانى هم روى آنها کاشته بود. مأموران، خانم رجایى را تهدید کردند که هر چه زودتر محل اختفاى شوهرش را به آنها بگوید، اما او چیزى نگفت و وانمود کرد که از فعالیتهاى سیاسى شوهرش کوچکترین اطلاعى ندارد. مأموران در حال جستجوى گوشه و کنار خانه بودند که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. همسر رجایى با خونسردى گوشى را برداشت. معلمِ دخترشان تماس گرفته بود تا در باره وضعیت درسى او با مادرش صحبت کند. خانم رجایى بسیار عادى با وى گفتگو نمود اما ناگهان به یاد آورد که مأموران به خونسردى او در آن شرایط شک خواهند کرد. از این جهت به معلم دخترش گفت: من الان نمىتوانم صحبت کنم، بعداً زنگ بزن. مأموران با شنیدن این حرف فکر کردند این جمله رمزى بین او و رجایى است. از آن سوى، همسر شهید رجایى با خود فکر کرد باید کارى کند که مأموران از خانه خارج شوند و در این صورت مىتوانست با شوهرش تماس بگیرد و او را از ماجرا خبر کند. تصمیم گرفت با فریاد و سر و صدا همسایهها را خبردار کند. با این فکر به سوى بالکن رفت و ناگهان فریاد کشید: آى دزد، آى دزد و همسایهها را متوجه خود کرد. مأموران ساواک با عجله از خانه خارج شدند و تنها یک نفر در خانه ماند تا گفتگوهاى تلفنى را کنترل نماید. کوچه و محله تا شعاع چندصدمترى براى دستگیرى رجایى محاصره شد. مأمورى که در خانه مانده بود با دقت مراقب همسر رجایى بود که با کسى تماس نگیرد. آن شب، شب تولد حضرت امام رضا(ع) بود و رجایى از جلسهاى مخفیانه به خانه بازمىگشت. به محض ورود به خانه توسط افراد ساواک دستگیر شد.(12)
یادآور مىشود چند ماهى از حادثه شهادت رجایى نگذشته بود که مسئولیتى مهم بر عهده خانم رجایى قرار گرفت و از سوى مردم تهران به عنوان نماینده مجلس برگزیده شد و به حول و قوه الهى تا سه دوره این امرِ خطیر را عهدهدار بود.ارتباط عاطفى با فرزندان
محصول ازدواجِ شهید رجایى با خانم صدیقى سه فرزند به نامهاى کمال، جمیله و حمیده مىباشد. آن شهید به دلیل مبارزات سیاسى و تلاشهاى اجتماعى فرهنگى با بچه زیاد موافق نبود زیرا بر این باور بود اگر فرصت رسیدگى به امور آنان به دست نیاید، در مسیر تربیت فرزندان مشکلاتى پدید مىآید و ضمناً وظیفه همسر سنگینتر مىشود. بچهها دوران کودکى را طى مىکردند که او در زندان بود. بعد از سپرى شدن دوران چهار ساله زندان، کمتر فرصتى به دست آمد که با آنان ارتباط عاطفى برقرار نماید. اما همان مقدارى که در خانه بود با فرزندان رفتارى متین داشت و از موضع انسانى باایمان و متقى و با احساس وظیفه شرعى، لحظههاى زندگىاش براى اهل خانه سازنده و رشددهنده و منشأ اثر بود. رفتارش را کاملاً کنترل مىکرد که بین او و فرزندان دلگیرى به وجود نیاید. با تمامى گرفتارىهاى سیاسى براى بچه وقت و ارزش خاصى را قائل بود. از هر فرصتى استفاده مىکرد تا با آنها باشد حتى از خواب و استراحت خویش صرف نظر مىکرد تا به امورشان رسیدگى کند. با بچهها به گفت و شنود مىپرداخت و به خواستههاى آنان خوب گوش مىداد. هر هفته جمعهها هر سه را به کوه و پارک مىبرد. به همسرش تأکید مىکرد از تفریح بچه غافل نشود که مبادا روحیه آنان کسل گردد.
در دوران بعد از انقلاب و وقتى که مشاور وزیر آموزش و پرورش دولتِ موقت بود، با وجود آنکه با انبوهى از پرونده و نامه به خانه مىآمد، بچهها دورش را مىگرفتند و با او درددل مىکردند و شهید رجایى در عین خستگى فراوان دوست داشت آنان نظرات خود را بگویند و وى هم جواب دهد. علاقه فراوان موجب نمىشد که در امور تربیتى آنان اغماض نشان دهند. خطاها را تذکر مىداد و از بچهها مىخواست در اصلاح رفتارشان بکوشند. در این مسیر، مُصرّ و پىگیر بود. البته سعى مىکرد با دلیل به فرزندان بفهماند که مثلاً فلان کار چه اشکال و عوارضى داشته است. توضیح آنان را مىپذیرفت و اگر خودش اشتباه کرده بود، از بچهها در نهایت رأفت و صداقت، عذرخواهى مىنمود. یکى از دختران شهید رجایى تعریف کرده است: بابا با نگاهش منظورش را مىفهماند. محبت، نگرانى و سکوت خود را با رفتارش بروز مىداد. نصیحت علنى نمىکرد. اصولاً با دختران ملایمتر و عاطفىتر برخورد مىنمود.(13)
شهید رجایى براى رعایت تقوا و عدالت اسلامى، حتى در بین اعضاى خانوادهاش مصمم و استوار بود و حاضر نبود حتى در برابر نیازهاى ضرورى و مشروع فامیل و خانواده، موازین اعتقادى دچار خدشه شود. خانوادهاى که مىتوانست تمامى نیازهاى متعارف و متداول خود را به یک اشاره و از طریق دیگران با صد سردویدنها تهیه و تأمین نماید. نه تنها در مورد آنها توقعى از کسى نداشت بلکه اگر در مواردى استثنایى برخى افراد از کمبودهاى این خانه آگاهى مىیافتند و مىخواستند با تأمین کسرىها، وظیفه اسلامى خود را ادا کنند، اهل خانه به دلیل برخوردارى از عزت و سربلندى و تربیت با قناعت و خو گرفتن با بهرهمندى از حداقل امکانات و رعایت ضوابط در استفاده از کالاهاى جیرهبندىشده، نمىخواستند و اجازه نمىدادند از این کمکهاى مادى برخوردار شوند. به همین دلیل بچههاى شهید رجایى مانند هزاران کودک که در خانوادههاى کمبضاعت و محروم، روزگار مىگذرانیدند، گرماى سخت تابستان تهران را با استفاده از یک پنکه معمولى و قدیمى پشت سر مىنهادند و ساکنان خانه رئیسجمهور در حالى این سختىها را تحمل مىکردند که استفاده از هواى مطبوع و خنکى کولر براى یک خانواده عادى تقریباً طبیعى به نظر مىرسید. عدهاى از افراد بر حسب وظیفهشناسى خواستند با اخذ وجه، یک دستگاه کولر را در خانه شهید رجایى نصب کنند، اما خانواده شهید رجایى که در مکتب انسانى پارسا و زاهد پرورش یافته بودند، حاضر نشدند که خود را تافته جدابافته از جامعه بدانند و این تغییر را با استفاده از موقعیت خاص انجام دهند و نسبت به رفع کمبودشان اقدام کنند.
شهید رجایى با الهام از سیره و سخن حضرت على(ع) بارها به اهل خانه و اطرافیان و افراد دیگر تذکر مىداد: انسان عاقل نباید خود را به خوشىهاى فناپذیر و زودگذر دنیا مشغول کند. نکند آدم فرصتهاى خوب و عالى را از دست بدهد و در انجام کارهاى خداپسندانه غافل بماند و از دستیابى به لذتهاى معنوى و جاویدان محروم گردد. لذایذ دنیوى تنها در همان یک یا چند لحظه است که مىگذرند؛ از آن پس تنها خاطره آن در ذهن مىماند و حسرتها و ندامتهاى احیاناً نگرانکننده.
شهید رجایى با چنین دیدگاهى نه تنها براى تأمین مایحتاج فرزندان از معیار شرع و عرف تجاوز نمىکرد حتى اغلب به حداقل آن هم تن نمىداد.(14)
شهید رجایى در دوران قبل از انقلاب براى دفاع از ارزشها و رهایى امت اسلامى از چنگال استبداد، اغلب اوقات را در زندان و شرایط سخت و دور از خانه به سر مىبرد و در سه سال بعد از انقلاب هم فرصت کمترى به دست مىآورد که امکاناتى رفاهى براى اهل خانه فراهم آورد. فرزندش - کمال - از هفت سالگى به موتورسوارى علاقه داشت. پدرش با وجود آنکه در زندان به سر مىبرد از این موضوع اطلاع داشت و بارها همسرش این شدتِ اشتیاق به موتور کمال را به شهید رجایى تذکر داده بود. وقتى ایشان به مقام ریاست جمهورى رسید، این طفل به موتورهایى که در نهاد ریاست جمهورى بود مىنگریست و دلش مىخواست یکى از آنها را داشته باشد. روزى یکى از محافظین به شهید رجایى پیشنهاد مىکند آقا حق مسلّم این بچه است که موتورسوارى کند. آن انسانِ آراسته به وارستگى در جوابش گفت: مگر ارث پدرم است که در اختیارش بگذارم! شدیداً نسبت به بیتالمال دل مىسوزاند و مو را از ماست مىکشید و واقعاً از عذاب الهى خوف داشت.(15)محل سکونت رئیسجمهور
شهید رجایى در مهد شهادت یعنى میدان و خیابان شهدا زندگى مىکرد و سرخىِ خونِ عزیزان گلگونکفن میدان ژاله سابق بر سر درِ خانهاش نقش بسته بود. خانه رئیسجمهور که شخصیتى به تماممعنا معلم و عاشق تدریس و مدرسه بود، از چهار طرف به چهار مدرسه ختم مىشد. یک سرِ خیابان، مدرسه رفاه، طرف دیگر، دبیرستان هدف، منتهاى سوم، مدرسه علوى و آخرى مدرسه عالى شهید مطهرى. و این چهار مکانِ آموزشى چون پروانههایى گِرد شمعى فروزان، اجتماع نموده بودند. گویى با تمام وجود دریافتهاند که شمعى که هرگز خاموشى ندارد در دل صاحب این خانه است و این را بهانه و گردش عاشقانه خویش نموده بودند.(16)
آرى خانه عالىترین مقام اجرایى کشور در کوچه پسکوچههاى جنوب شهر تهران قرار دارد. خانهاى قدیمى و یک طبقه که دیوارهاى بیرونىاش با کاهگل و از طرفى دیگر با آجرهایى فرسوده، خودنمایى مىکند. وقتى آدمى به درون این منزل پا مىگشاید، احساس مىکند به خانه یکى از افراد معمولى و حتى محروم پا نهاده است. این مکان جاى زیستن رئیسجمهورى است که بر قلبهاى مردم مسلمان ایران حکومت مىکرد و چون از سلولهاى انفرادى ساواک رهایى یافت و در نظام اسلامى به قدرت رسید هیچ وقت گذشته را فراموش نکرد و تمامى تلاش خود را صرف سعادت ملتى نمود که به تعبیر امام خمینى، ولىنعمتِ کارگزارانِ نظام بودند.
کف اتاقهاى این خانه محقر نیز با عادىترین فرشها پوشیده شده بود. وسایل و اسباب منزل بسیار معمولى جلوه مىکرد. در آغاز مسئولیت نخستوزیرى، یک نقاشى ساده به خانه حالت داده بود و تا حدودى کاستىها و فرسودگىهاى آن را پنهان ساخته بود.(17) یک بار جوانى که در همسایگى منزل شهید رجایى زندگى مىکرد، تحت تأثیر تبلیغات دشمنان، تا ایشان را دید، جملات نامناسبى بر زبان جارى ساخت. آن شهید چون حساسیت پسرخواهرِ خود را مىدانست و او هم آن زمان شاهد این برخورد ناگوار بود، از وى خواست به آن جوان چیزى نگوید. این فرد بعد از شهادت رجایى به منزل او آمد و از نزدیک وضع زندگى او را دید؛ از ناراحتى سرش را به دیوار مىکوبید و مىگریست و به پسرخواهرِ رجایى مىگفت: تو را به خدا، آقاى رجایى آن روز در برابر توهینى که به او کردم چه عکسالعملى نشان داد؟ وى پاسخ داد: دایى، مرا دعوت به سکوت کرد. جوان مذکور بیشتر منقلب شد و گفت اى کاش آن روز اقلاً یک سیلى به صورت من مىزدید تا حالا دلم خالى بشود و اینقدر شرمسار نباشم.(18)
یکى از مسئولین نقل کرده بود اولین بارى که به خانه رجایى رفتم زمستان سال 1359ه.ش بود. همان جا گفتم مگر یک بخارى در این خانه نیست ما که داریم از سرما مىلرزیم، مگر شما به اندازه افراد عادى نفت نمىگیرید. تابستان هم که رفتیم از شدت گرما به آدمى حالت خفگى دست مىداد و این وضع حاکم بر خانه رجایى بود و اصولاً روال زندگىاش بدین نحو بود.(19)
همسر ایشان نقل کرده است: به دلیل خطرات ناشى از ترورهاى منافقین، ناگزیر شدیم تابستان پنجرههاى اتاقها را مسدود کنیم. از این جهت محل سکونت ما بیش از گذشته گرم شد و چون تا آن زمان کولر نداشتیم، آقاى رجایى در تعاونى محل براى کولر ثبتنام کرد. در آن زمان این گونه کارها از طریق جیرهبندى و قرعهکشى عرضه مىگردید. یک روز مشاهده شد کولرى آوردهاند و مىخواهند نصب کنند. به شهید رجایى تلفن کردم و پرسیدم شما گفتهاید کولر بیاورند؟ جواب داد: نه، قبول نکنید و برگردانید. بعد در مصاحبهاى از ایشان پرسیدند چرا با توجه به اینکه کولر نداشتید اجازه ندادید آن را نصب کنند. جواب داد: ما هم مثل بقیه مردم! اگر قرار است کولر داشته باشیم، باید در نوبت برویم و اگر مقرر گردید کولرى به من داده شود به دلیل مسئولیتى که دارم باید آخرین نفرى باشم که این وسیله را دریافت مىدارم.(20)
یادآور مىشود خانه شهید رجایى از سوى بنیاد شهید تبدیل به موزه گردیده و خانواده ایشان اکنون در طبقه دوم آپارتمانى در حوالى میدان تیر زندگى مىکنند. البته فرزندان، زندگى مستقل تشکیل دادهاند.سفره ساده، خوراک اندک
شهید رجایى غالباً صبحانه، نهار و حتى مواقعى شام را در محل کارش صرف مىکرد. همان غذایى را مىخورد که دیگران مىخوردند. شاید هم پایینتر و سادهتر. هیچ وقت از دو نوع خورشت در یک وعده غذا استفاده نمىکرد و از میان دو نوع طعام، نوع نازلتر را برمىگزید. یک بار که براى زیارت به مشهد مقدس رفته بود، پس از سخنرانى در جمع زائران حرم رضوى، به مهمانخانه آستان قدس رضوى رفت تا بر سرِ سفرهاى که براى او و برخى مسئولین تدارک دیده بودند بنشیند. چون همه آماده خوردن غذا شدند، شهید رجایى نگاهى به مهمانان افکند و سفره نیمآراسته را که ظاهراً معمولى هم مىنمود، برانداز کرد و به میزبان گفت که چرا سفرهاى الوان مهیا کردهاید؟ این رسم مسئولیتپذیرى و امانتدارى از جانب ملت نیست. من که تازه در سخنانى مردم را به شکیبایى در مقابل کمبودها و رعایت صرفهجویى دعوت کردهام، چگونه گفتههاى خود را زیر پا بگذارم و خود بر سفرهاى رنگین بنشینم. هنوز عدهاى در مناطق محروم به حداقل مواد غذایى دسترسى ندارند و براى من این حق وجود دارد که از خوردن این غذاها امتناع کنم و خویش را در غم و درد آنان شریک بدانم و چون از جایش برخاست تا آن مجلس را ترک گوید، دستاندرکاران، خورشتها و مخلفات اضافى را از سفره برداشتند و تنها یک نوع غذا باقى ماند.(21)
یک بار که شهید رجایى از سمنان بازمىگشت، شهردار شهر سرخه که یار زندان ایشان بود از وى دعوت کرد شام مهمانش باشد. او به شرطى دعوتش را پذیرفت که پذیرایى وى همچون شهردار حضرت على(ع) باشد.(22)
به گفته سرپرست روابط عمومى نخستوزیرى در زمان شهید رجایى، وى شخصاً در صف نانوایى و خواربارفروشى مىرفت. فردى گفته است یک روز صبح، وقتى براى خرید نان به نانوانى سنگکى محل رفته بودم، دیدم آقاى رجایى با دمپایى و یک کاسه ماست به طرف نانوایى آمد و چون از ایشان خواستم زودتر از من نان بگیرد، قبول نکرد و در صف ایستاد تا نوبتش رسید.(23)
مرحوم سیدعلىاکبر ابوترابى، همرزم رجایى گفته است یک روز صبح قبل از پیروزى انقلاب اسلامى دیدم همسر رجایى به نانوایى آمده است. با شگفتى پرسیدم مگر ایشان را دستگیر کردهاند که شما بیرون آمدهاید. پاسخ داد نه الحمدللَّه ولى ایشان اعتقاد دارد من هم باید با کارهاى بیرون از خانه آشنا باشم تا اگر روزى دستگیر شدند، انجام این امور برایم سخت نباشد.(24)
در خانه، شهید رجایى کمتر میوه مصرف مىکرد. از اینکه مقدارى میوه روبهرویش بر روى میز قرار دهند ناراحت مىشد و مىگفت این کار علامت رفاهطلبى است و باید به حد نیاز میوه در جلو افراد قرار داد. یک شب بعد از فراغ از کار روزانه که زودتر از اوقات قبلى به خانه مىرفت، در میدان سرچشمه به رانندهاش گفت اینجا توقف کن مىخواهم کمى پرتقال بخرم. راننده گفت اجازه بدهید من این کار را انجام دهم. شهید رجایى به عنوان عالىترین کارگزار نظام اسلامى گفت باید خودم بخرم تا بىواسطه در جریان تلاش مردم، وضع خرید و فروش، نگاه و احساس فروشنده نسبت به کارکرد و سود و زیانش باشم. ضمناً مىخواهم با انجام این نوع کارهاى شخصى، وظیفهام از یادم نرود. در یکى از روزهاى تابستان گویا براى برادرى گلابى نوبرانه آورده بودند و او هم خواست آن رابه نخستوزیر تقدیم کند. پس آن را شست و با یک زیردستى و کاردى توسط خدمتگزارى به اتاق شهید رجایى فرستاد. آن شهید بااخلاص چون نگاهش به گلابى افتاد از لطف آن برادر تشکر کرد ولى خاطرنشان ساخت شاه ایران با همین تعارفات به سوى ستمگرى سوق داده شد. همینها مقدمه تشریفات و تجملات مىشود و زمینه غرور و خودخواهى و سقوط را فراهم مىسازد. و گلابى نوبر را نخورد.(25)پوشاک بىپیرایه
شهید رجایى در پوشیدن لباس به حداقل اکتفا مىکرد و موقعى که مىخواست براى دفاع از انقلاب اسلامى و ملت مظلوم ایران به مقر سازمان ملل متحد برود، همان کت و شلوارى را بر تن کرد که اوقات دیگر بر تن مىکرد. کت او اگر چه تمیز بود ولى به دلیل لزوم حفظ نظم و آراستگى و نیز رعایت موقعیت جمهورى اسلامى در انظار بیگانگان لازم بود شستشو داده شود اما چون فرصت، محدود و انجام این کار مقدور نبود، ناگزیر شدند فوراً یقهاش را با بنزین تمیز کنند و این کار هم با ظرافت خاصى در خانه انجام شد به همین دلیل آن کت بوى بنزین مىداد. البته یک دست کت و شلوار دیگر همشهید رجایى داشت که به دلیل شستشوى زیاد از تناسب اندامش خارج و کوتاه شده بود ولى گاهى از آن استفاده مىکرد. بارانىِ قهوهاىرنگش که نخهاى دوخت آن به دلیل مصرف زیاد، رنگ باخته بود و حکایت از سالهاى خیلى دور مىکرد، براى بسیارى از مردم آشنا زبانزد شده بود. البته آن شهید در پاکیزه و مرتب نگاه داشتن پوشاک خود بسیار منضبط بود و به آراستگى ظاهر اهمیت مىداد زیرا عقیده داشت انسان مسلمان باید لباس تمیز بر تن کند و خود را پاکیزه نگه دارد.
شخصى نقل کرده است روزى براى مصاحبه اختصاصى به اتاق شهید رجایى رفتم. طبق معمول لباس زمستانىاش که یک دست کت و شلوار قهوهاىرنگ بیش نبود، نظرم را به خود جلب کرد. پرسیدم: چرا لباس دیگرى بر تن نمىکنید، این سؤالى است که مردم نیز مدام مطرح مىنمایند. رجایى پس از اندکى مکث گفت: مگر شما در لباس من پارگى و یا آلودگى مشاهده مىکنید. جواب دادم: خیر. شهید رجایى گفت: لباسى که پاره و کثیف نباشد، باید مورد استفاده قرار گیرد؛ وانگهى ما ادعا مىکنیم ادامهدهنده راه على(ع) هستیم پس رفتارمان نیز باید علىگونه باشد. یک بار از رجایى پرسیدند چرا هیچ وقت این بارانى را از تن خود در نمىآورید و گویا با آن معروف شدهاید. مردم تصور مىنمایند تظاهر به تواضع مىکنید یا مىخواهید بگویید مردمى هستید. شهید رجایى در پاسخ گفت: چنین چیزى نمىبینم، خیلى دلم مىخواست که این طورى باشم اما هنوز شرمندهام.(26)
یکى از مشاورانش خاطرنشان کرده است، روزهاى اولِ ریاست جمهورى رجایى بود. در اتاقش بودم که به منزلش تلفن کرد: یک دست لباس زیر و یک پیراهن برایم بیاورید. گرفتارىها دیگر اجازه نمىداد که به منزل برود. گفتم پس وضع فعلىتان با دوران زندگى در زندان چه فرقى کرده است، آن وقت در ملاقاتها از خانه این گونه برایتان لباس مىآوردند. جواب داد: قرار نبود فرقى کند. اگر وضع من فرق مىکرد، جاى تعجب و تأسف داشت.(27)
یک بار بلوز بافتهاى به حضور شهید رجایى آوردند و گفتند بانویى بر اساس نذرش آن را بافته و به امید فراوان و آرزوى زیاد به نخستوزیرِ مورد علاقهاش اهدا کرده است تا بر تن نماید. ابتدا از پذیرش آن خوددارى کرد اما براى آنکه قلب بىآلایش انسانِ رنجکشیدهاى را به دست آورد یک بار آن بلوز را پوشید و با تبسمى حاکى از کفایت، آن را از تن در آورد و گفت: من پوشیدم و نذر آن خانم را نیز برآورده ساختم و از این بیشتر نیازى نیست چون اسراف است. من فعلاً لباسى دارم که بر تن کنم. آن را براى محرومان و آوارگان بدهید.(28)یاقوت در تابوت
حدود یک هفته قبل از شهادت (اول شهریور سال 1360)، رئیسجمهور شهید با اهل خانهاش تماس گرفت و از آنان خواست چند روزى در نخستوزیرى مهمان باشند. فراوانى کار و برنامهریزىهاى گسترده، موجب شده بود که رجایى خیلى کم با خانوادهاش ارتباط داشته باشد. البته این تقاضا به توصیه امام خمینى صورت گرفته بود. همسر و فرزندانش چند روزى به ساختمان محل اقامت رئیسجمهور رفتند. خانم رجایى چون عازم سفر حج بود در روز هشتم شهریور به خانه بازگشت. بچهها هم با او بودند. بعدازظهر وقتى خواستند برگردند ناگهان صداى انفجارى به گوش رسید. یک ساعت پس از حادثه، پسرِ شهید رجایى، کمال، با حالت گریه و ناراحتى با مادرش تماس گرفت و گفت: مامان، بابا رفت.(29)
بدین گونه رئیسجمهورى مقاوم و نستوه همراه همسنگرش شهید حجةالاسلام و المسلمین دکتر باهنر در فاجعه غمانگیزى، بدن سوخته خود را سندى زنده و گواهى عالى ساخت و با روح وارسته خویش در جوار حق و در سراى جاودان ملکوت آرام گرفت و پیکرش با شکوهى تمام و تشییعجنازهاى کمنظیر در بهشت زهراى تهران در کنار قبرهاى پاک شهداى هفتاد و دو تن به خاک سپرده شد. رحمةاللَّه علیه.پىنوشتها: -
1) پاى صحبت همسر رئیسجمهور شهید محمدعلى رجایى، مجله شاهد، شماره 214، ص18 - 17.
2) اسوه صبر و استقامت، هیئت تحریریه واحد فرهنگى بنیاد شهید، زیر نظر مرتضى محمود، ج1، ص4.
3) خاطراتى از شهید رجایى، حسن عسکرىراد، ص18.
4) پیشتازان شهادت در انقلاب سوم، ص34.
5) سیره شهید رجایى، غلامعلى رجایى، ص33.
6) خواندنىهایى از زندگى یک رئیسجمهور، محمد عابدى، ص12.
7) اسوه صبر و استقامت، ج1، ص11 - 9.
8) گفتگو با خانم عاتقه صدیقى، پیام زن، شماره 42، ص6.
9) همسر شهید رجایى، شاهد بانوان، شماره 17، ص6.
10) اسوه صبر و استقامت، ج1، ص15.
11) شاهد بانوان، شماره 17، ص6.
12) کتاب رشد (چلچراغ: شهید رجایى)، محمود جوانبخت، ص11 - 10.
13) شاهد بانوان، شماره 17 و نیز پیام زن، شماره 42، ص12.
14) خاطراتى از شهید رجایى، ص112 - 110.
15) دیدار با همسر شهید رجایى (خاطرات و خطرات)، روزنامه همشهرى، 9 شهریور 1374، شماره 769.
16) اسوه صبر و استقامت، ج2، ص958.
17) خاطراتى از شهید رجایى، ص31، مجله شاهد، شماره 214.
18) سیره شهید رجایى، ص409.
19) اسوه صبر و استقامت، ج2، ص1023.
20) خواندنىهایى از زندگى یک رئیسجمهور، ص160 - 159.
21) خاطراتى از شهید رجایى، ص95 - 88.
22) اسوه صبر و استقامت، ج2، ص1028.
23) همان، ص958 و 1014.
24) سیره شهید رجایى، ص119.
25) اسوه صبر و استقامت، ج2، ص1009 و 1015؛ خاطراتى از شهید رجایى، ص51، 116 و 126؛ مجله شاهد، شماره 214، ص19.
26) اسوه صبر و استقامت،ج2، ص989، 990، 1023 و 1032؛ خاطراتى از شهید رجایى، ص131 - 130.
27) مجله شاهد، شماره 214، ص20.
28) خاطراتى از شهید رجایى، ص164.
29) شاهد بانوان، شماره 17، ص7؛ خاطراتى از شهید رجایى، ص211.