شرح درد اشتیاق بزرگداشت 8 شهریور


 

در بزرگداشت هشتم شهریور، سالروز شهادت شهیدان رجایى و باهنر
شرح درد اشتیاق‏
«مرورى بر دوران کودکى، محیط خانوادگى و سیره اخلاقى شهید محمدعلى رجایى»

غلامرضا گلى‏زواره‏

چشمه اخلاص از قله صلابت‏

هنگامى که صفحاتى از کتاب تاریخ و جغرافیاى انسان‏ها ورق مى‏خورد، زیست‏نامه قافله‏اى از آنان توجه خواننده منصف و واقع‏بین را به خود جلب مى‏کند، چرا که این کاروانِ وارسته از وابستگى‏هاى خاکیان، براى دفاع از باورها و ارزش‏هاى والا در دشت انسانیت مشغول پرتوافشانى بوده‏اند و با امواجى از شعله‏هاى عشق الهى هیچ گاه باز نایستاده‏اند. رئیس‏جمهور شهید محمدعلى رجایى، نمونه‏اى نادر از افراد این قافله رشدیافته است که خود را از دام‏هاى فریبنده دنیا و حیله‏هاى شیطان و مکارى‏هاى دنیاطلبان رها ساخت و جلوه‏هایى از اخلاص، توکّل، اعتماد به نفس و عواطف عالى را در عرصه عمل به نمایش گذاشت. در تمامى لحظات زندگى براى آنکه طریق عزت راستین و شرافت انسانى را درنوردد، بر کشتى ولایت در اقیانوس توحید سوار گردید و با پى‏گیرىِ جهت خدایى و مسیرى حق‏طلبانه، خود را به ساحل آرامش رسانید و در جوار عرشیان آرمید. حتى در زیر ضربات خردکننده شکنجه، لحظه‏اى از خدا غفلت نورزید و به همین دلیل پروردگارش مدت دو سال او را در آن شرایط دشوار و هولناک حفظ نمود و دشمن نیز نتوانست چیزى از او به دست آورد. وقتى که به مقام نخست‏وزیرى و رئیس‏جمهورى هم رسید، از خداوند استمداد مى‏طلبید که مبادا به شکل‏هاى گوناگون در دام قدرت و مقام که وسیله‏اى بیش نیست گرفتار آید؛ لذا مى‏کوشید از موضع ارتباط با خدا با بندگان او رابطه‏اى عاطفى و بدون فاصله برقرار نماید و تمامى توان خود را براى خدمت به انقلاب اسلامى و امت مسلمان به کار گیرد، با بینشى توحیدى همچون مردمان عادى زندگى نمود.
ارمغان این تلاشِ خالصانه، آن بود که بر قلب‏ها حکومت مى‏کرد و مردم با شوقى وصف‏ناپذیر نسبت به او ارادت مى‏ورزیدند و همین رابطه صمیمى بین آحاد جامعه و رئیس‏جمهور، نوعى امنیتِ اجتماعى و آرامشِ عمومى بر جامعه حاکم کرده بود که توطئه‏هاى ابرقدرت‏ها، نقشه‏ها و ترورهاى منافقین، و ترفندهاى ملى‏گرایان وابسته، نتوانست بر آن خدشه وارد کند. شهید رجایى بر این باور بود که ما باید به عنوان کارگزارِ نظام اسلامى، اسوه‏اى شایسته براى مردم باشیم. به گفته همسر محترم‏شان، این الگویى که آن شهید مطرح مى‏کرد عبارت بود از سختى‏دادن به خود، زهد، ریاضت کشیدن براى دین و تنزل دادن زندگى در حد عادى‏ترین و محروم‏ترین افراد. او چنان زیست که حتى دشمنانِ شقى نتوانستند از سراسر لحظات حیاتش نقطه‏اى تاریک بیابند و با این دستاویز، چهره بانجابت او را آماج حملات خود قرار دهند.(1)
البته باید بر این واقعیت واقف بود که رجایى به عنوان مردى از تبار پابرهنه‏ها، قهرمان مقاومت، معلم ایمان، نماینده مردم در مجلس شوراى اسلامى، وزیر آموزش و پرورش، نخست‏وزیر و ریاست جمهورى، را نمى‏توان در کتاب‏ها و یک بُعد خاص شناخت و باید با لحظات زندگى اعتقادى او محشور بود. کوشش نگارنده در این نوشتار، آن بوده است تا روزنه‏اى به سوى آن قله صلابت و چشمه اخلاص گشوده شود و خوانندگان اجمالاً با زندگى، سیره اخلاقى و مسائل خانواده او آشنا شوند.

مشقِ مشقّت‏

عبدالصمد، پیشه‏ورى پاک‏نهاد بود که در بازار قزوین به کسب خَرّازى اشتغال داشت. او در این مسیر به دستورات دینى و موازین شرع مقدس توجه مى‏کرد و نیروى بازدارنده یا دفع‏کننده‏اى که از ایمان و وجدانش منشأ مى‏گرفت، او را در معامله با مردم کنترل مى‏نمود. اعتقاد به این حقیقت که رزّاق، خداست، وى را وادار مى‏ساخت با امانت و هوشیارى به وظیفه خود عمل کند. غشّ در معامله را درست نمى‏دانست و سعى مى‏کرد از مَغبون‏ساختن مشترى اجتناب کند و در معرفى اجناس و کالاها خدا را در نظر گیرد و جز واقعیت چیزى بر زبان نیاورد. در به دست آوردن سود و دست یافتن به درآمدِ حلال مى‏کوشید در توان اقتصادى دیگران، اختلال ایجاد نکند؛ به موازات کسب و کار حق فقرا و محرومان را فراموش نمى‏کرد و براى آنکه در این راه توفیق یابد، در دعاها و نیایش‏ها از خداوند خیر و صلاحِ خود و خانواده را مى‏خواست و با ذکر و صلوات و گوش‏دادن به هشدار واعظان و سخنوران و حضور فعال در مراسم عبادى، سعى مى‏کرد غبارها و هواهاى نفسانى را از ذهن و روح خویش دور کند.
عبدالصمد در سال 1312ه.ش، صاحب فرزندى گردید که او را «محمدعلى» نامید. سایه آرامش‏گسترِ پدر بر فرزند بسیار کوتاه بود و در حالى که محمدعلى چهار بهار را پشت سر نهاده بود، از وجود این پدر پارسا و دلسوز محروم گشت. از پدر جز خاطراتى محو و ناپیدا چیزى به یاد نداشت. کمى که بزرگ‏تر شد و رنج زندگى را چشید، جاى خالى او را بیشتر احساس کرد. چون پدر را از دست داد، مسئولیت اداره زندگى به عهده مادر و برادرش (که در آن موقع یازده سال داشت) افتاد. شهید رجایى در این باره مى‏گوید: مادرم با تلاش و حفظ حیثیت شدید خانوادگى در بین همه فامیل، ما را با یک وضع آبرومندانه‏اى اداره مى‏کرد و براى امرار معاش به کارهاى خانگى که آن موقع معمول بود مثل شکستن بادام، گردو و فندق و از این قبیل مى‏پرداخت. تنها دارایى قابل ملاحظه ما منزل کوچکى بود که آن هم از دوران حیات پدرم برایمان باقى مانده بود. این خانه زیرزمینى داشت که مادرم با کوششى پى‏گیر در آن، اقدام به پاک کردن پنبه و امورى که اشاره شد، زندگى‏مان را به طرز آبرومندى اداره مى‏کرد. اغلب اوقات سر انگشتانش ترک داشت و وقتى دوستان و آشنایان مى‏پرسیدند، اظهار مى‏داشت که از شستن لباس و ظرف به این وضع دچار شده‏ام.(2)

نمونه‏اى نادر در میان همسالان‏

شهید رجایى در کودکى از داشتنِ نعمتِ پدرى باشفقت محروم گردید و رنج ناشى از این ضایعه تا اعماق وجودش رسوخ کرده بود. در محله‏اى پرازدحام و از بین مردمانى محروم و کم‏بضاعت، از کوچه پس‏کوچه‏هاى خاکى و گِل‏اندود شهر قدیمى قزوین برخاسته بود. در زادگاهش و در میان اطفال هم‏سن و سال، نمونه‏اى نادر و کم‏بدیل بود. حتى با کودکان همسایه بر سرِ بازى‏هاى کودکانه رقابت داشت و هیچ گاه زیر بارِ زور نمى‏رفت و از خلاف و گناه تنفر داشت.(3) در همین سنین معمولاً در نماز جماعت حضور مى‏یافت و بخصوص در ایام سوگوارى‏هاى مذهبى، نوحه‏خوانى‏هاى دسته‏هاى کودکان را بر عهده داشت. در همین دوران بذرهاى ایمان، قلب و روحش را شکوفا مى‏ساخت؛(4) از این جهت وقتى مشاهده مى‏کرد اطفال محله دنبال بازى‏هاى ناشایست و مذموم مى‏روند، در محوطه‏اى سقف‏دار و مناسب که حوالى خانه‏اش بود، وسایل تخته شنا، میل و ضرب را به سَبک زورخانه اما در حد بازى کودکانه فراهم کرد. از آن پس مثل مُرشد ضرب مى‏گرفت و بچه‏ها به جاى تیله‏بازى، سرگرم این ورزش مى‏شدند. خودش نیز همراه بقیه مشغول بازى مى‏شد.(5)
محمدحسین رجایى، برادر بزرگ شهید رجایى، گفته است: یک روز برادرم با فرزندانِ دایى بزرگم که با او هم‏سن بودند بازى مى‏کرد. وقتى نزدیک ظهر شد همسر دایى‏ام که غذایى تهیه کرده بود، از بچه‏ها خواست براى صرف نهار به خانه بیایند. وقتى کودکان بر سرِ سفره حاضر شدند، زن‏دایى دید تمامى بچه‏ها مشغول خوردن غذا هستند ولى محمدعلى لب به غذا نمى‏زند. با شگفتى پرسید: محمدجان مگر گرسنه نیستى؟ چرا چیزى نمى‏خورى؟ او که آن وقت ده یا یازده سال داشت پاسخ داد: زن‏دایى مى‏شود خواهشى کنم، پرسید چه خواهشى؟ محمدعلى گفت: چادرتان را سرتان کنید! زن‏دایى وقتى دید یک بچه با این سن و سال متوجه مسائل مذهبى و رعایت حجاب است، چادر خویش را سر نمود تا او با آرامش بتواند غذاى خود را تناول نماید.(6)

کسب معاش و تحصیل کمال‏

محمدعلى در یک دبستان ملى که به محل سکونت او نزدیک بود، درس خود را پى گرفت و چون از مدرسه به خانه بازمى‏گشت در کارها به مادرش کمک مى‏نمود. روز به روز طعمِ تلخ فقر را بیشتر مى‏چشید ولى هرگز از ادامه تحصیل باز نماند. در سیزده سالگى کلاس ششم ابتدایى را به پایان رسانید و بعد از آن بر سر دوراهى ماند. دلش مى‏خواست درس بخواند اما با خود مى‏گفت تا کى باید مادر کار کند و خرج وى و خواهرهایش را در آورد. به این دلیل در بازار قزوین مشغول به کار شد. یک سال در مغازه خرازى دایى‏اش شاگردى کرد. آن روزها قزوین شهرى کوچک بود و از لحاظ اقتصادى وضع خوبى نداشت. کسب و کار، محدود به کشاورزى در روستاهاى اطراف بود. کسب و کار باز هم رونق چندانى نداشت که محمدعلى نوجوانِ پرانرژى تمام توان خود را صرف آن کند. به همین دلیل در حالى که چهارده سال داشت قزوین را به قصد تهران ترک نمود. قبل از اینکه او به تهران بیاید، برادرش بر اثر فشار اقتصادى، قزوین را ترک گفته و در تهران مشغول به کار شده بود و محمدعلى به ایشان پیوست. در تهران محمدعلى، هم مى‏توانست برادر را از تنهایى بیرون آورد و هم خودش کار بهترى پیدا کند و دستمزد بیشترى بگیرد تا مادر را در گذران امور زندگى یارى دهد. او و برادرش در اتاقى اجاره‏اى در محله خانى‏آباد زندگى مى‏کردند. ابتدا در بازار آهن‏فروشان مشغول کار شد. اما کارِ سنگین جابه‏جایى تیرآهن بسیار طاقت‏فرسا بود؛ به همین دلیل به دست‏فروشى روى آورد و همراه با یکى از دوستانش ظرف‏هاى رویى و آلومینیومى مى‏فروخت. در آن زمان کوره‏هاى آجرپزى فراوانى در اطراف تهران وجود داشت. او و دوستش قابلمه‏ها، کاسه‏ها و بشقاب‏ها را براى فروش به کوره‏پزخانه‏ها مى‏بردند و آنها را به کارگران و خانواده‏هاى آنان مى‏فروختند و به تناسب درآمدشان خرج مى‏کردند. گاهى هم که درآمد اندکى داشتند، براى تهیه غذا با مشکل روبه‏رو مى‏شدند و ناگزیر با تکه‏اى نان و چند خیار خود را سیر مى‏نمودند. منزل استیجارى آنان ابتدا در خیابان خانى‏آباد در جنوب غربى تهران بود ولى بعد منزلى در خیابان رى و مجدداً خانه‏اى در خیابان فرهنگ اجاره کردند و از آنجا به چهارراه عباسى در جنوب تهران نقل مکان نمودند. تا آنکه در چهارراه رضایى، برادرِ رجایى موفق به خرید خانه‏اى شد و دیگر در آنجا ساکن شدند.
محمدعلى بعد از مدتى دست‏فروشى، دوباره در بازارِ تهران در تیمچه حاجب‏الدوله در چند حجره به شاگردى پرداخت. هر جا کار مى‏کرد اگر آدم‏هاى دور و برش را با روحیه و باورهاى خود ناسازگار مى‏دید، دست از کار مى‏کشید. آنقدر براى ایمان و اعتقادات خود احترام قائل بود که حتى در سنین نوجوانى هم حاضر نمى‏شد جایى کار کند که به مقدسات اهانت شود و این در حالى بود که به درآمدِ ناشى از کار و تلاش نیاز مبرمى داشت. بدین جهت هر از گاهى دست از کار مى‏کشید و به شاگردى در مغازه‏اى دیگر مى‏پرداخت. پس از مدتى دوباره به دست‏فروشى پرداخت اما این بار کارش مصادف شد با زمانى که رزم‏آرا، نخست‏وزیرِ وقتِ ایران، تصمیم گرفت بساط دست‏فروشى‏هاى سبزه‏میدان را جمع کند. در این میان، کاسبى او هم تعطیل شد. کم کم به فکر کار جدید افتاد و با مدرک ششم ابتدایى با گروهبانى وارد نیروى هوایى شد. در این بین او با فداییان اسلام همکارى مى‏نمود. در نیروى هوایى پنج سال ماند که یک سال آن را در آموزشگاه بود و چهار سال دیگر را در کنار کارش، به تحصیل پرداخت و موفق به اخذ دیپلم گردید. بعد از ماجراى کودتاى آمریکایى 28 مرداد 1332، به همراه عده زیادى از نیروى هوایى تصفیه شد. از آن پس به شغل شریف معلمى روى آورد و یک سال در شهرستان بیجار به تدریسِ زبان انگلیسى مشغول بود. سپس به تهران آمد و تحصیل در دانشسراى عالى را پى گرفت و با اتمام دوران کارشناسى در سال 1338ه.ش، چند روزى در ملایر به کار دبیرى پرداخت و به دلیل اختلاف با رئیس آموزش و پرورش آنجا، به تهران آمد و از آنجا به خوانسار رفت. پس از یک سال اتفاقى برایش افتاد که از اقامت در این شهر بیزار گشت. از این جهت به تهران آمد و در دوره فوق‏لیسانس آمار شرکت نمود و در این رشته پذیرفته شد. در دوران دانشجویى براى امرار معاش ساعت‏هاى بیکارى را به مدرسه کمال مى‏رفت. فعالیت‏هاى سیاسى و مبارزات ضد استبدادى شهید رجایى در این دوران و پس از آن شکل جدى به خود گرفت که منجر به دستگیرى و حبس ایشان در چندین نوبت گردید.(7)

دو جویبار در دشت تفاهم‏

در سال 1341ه.ش، شهید رجایى با دختر یکى از بستگان خود، خانم «عاتقه صدیقى»، ازدواج کرد. البته با توجه به خویشاوندى از یک سال قبل نام محمدعلى در خانواده صدیقى مطرح گردید. خانم رجایى (صدیقى) مى‏گوید: با توجه به شناختى که از روحیات، گفته‏ها و شنیده‏ها درک کرده بودم، احساس کردم این فرد با دیگران تفاوت‏هایى دارد که بهترین و مناسب‏ترین شخص براى زندگى مشترک است.
برخوردهایش بسیار صادقانه بود. خیلى راحت گفتند از نظر موقعیت اقتصادى چگونه هستند و نیز به لحاظ اجتماعى و سلامتى، چه وضعى دارند. یادم هست وقتى قرار شد با هم صحبت کنیم، در اتاق خودشان رفتیم. یک میز با چند صندلى، یک چراغ علاءالدین و یک زیلو کف اتاق بود. به من گفتند همه دارایى من همین است به اضافه قدرى کتاب. تهران محل سکونت ما شد و محل کارشان در قزوین. سه روز در قزوین و چهار روز در تهران. کارشان تدریس در مدارس غیر دولتى بود. در شرایط سنى هیجده سالگى بودم که درک کردم چرا ایشان در مدارس دولتى تدریس نمى‏کنند. این تفکرات برایم ارزش داشت که دستگاه ظلم است و حقوق گرفتن از ظالم درست نیست. مهریه‏ام هشت هزار تومان یعنى پول دو سفر حج در آن زمان بود. در اولین فرصت که استطاعت مالى براى ایشان حاصل گردید اول حساب‏شان را با من تسویه کردند. روح سخى و بزرگوارشان به رغم مشکلات شدید اقتصادى که پشت سر گذاشته بودند زبانزد همه بود. براى خودش سخت مى‏گرفت اما براى دیگران کمال مراعات را داشت. مسائل مادى با توجه به آن سختى‏ها به دلیل روح معنوى ایشان در زندگى‏مان نمى‏توانست جایى داشته باشد.(8)
خانم رجایى در جاى دیگر خاطرنشان کرده است: در سن 18 سالگى با رجایى زندگى مشترک را آغاز کردم. او در آن موقع 28 ساله بود. براى اینکه در آینده زندگى صمیمانه‏اى داشته باشیم، همه واقعیت‏هاى زندگى‏اش را برایم بیان کرد. او واقعاً صادقانه برخورد کرد و از خصوصیات اخلاقى‏اش برایم گفت و چیزهایى که براى یک زندگى ضرورت داشت مطرح ساخت. به تدریج هر دو در یک مسیر قرار گرفتیم و زندگى خوب، باصفا و صمیمانه‏اى را آغاز کردیم. رجایى، متانت خاصى داشت و با وجود آنکه گفته بود عصبانى هستم، هیچ گاه وى را به صورت ظاهر که بعضى‏ها داد و فریاد مى‏کشند ندیدم، بلکه اگر از یک کارى خیلى دلگیر مى‏شد، مدتى سکوت مى‏کرد و حرف نمى‏زد تا تنش‏ها کاهش یابد. در مجموع باید بگویم او برایم یک معلم در عمل بود و وجودش برایم خیلى باارزش بود. از هر جهت، از نظر آداب معاشرت، از نظر غذا خوردن و سخن گفتن واقعاً معلم بود؛ البته نه اینکه نقطه‏ضعفى در او نبود؛ اگر ضعفى را در او مى‏دیدى منطقى برخورد مى‏کرد. از ابتداى ازدواج تا آن لحظه شهادتش، لحظه‏هاى زندگى‏اش حالت خودسازى داشت.(9)
شهید رجایى در خصوص این پیوند پاک و مبارک گفته است: همسرم تا کلاس ششم ابتدایى بیشتر درس نخوانده ولى از نظر شعور اجتماعى و بخصوص از نظر ایمان و اعتقاد به مبانى مذهبى یکى از بزرگ‏ترین معتقدین به مبانى دینى است. در بسیارى از موارد عملاً معلمى بسیار ارزنده براى من بود. به تدریج فضاى زندگى، او را به میدانى کشید که توانست شایستگى‏هاى خودش را بروز دهد و از یک موقعیت والایى در این حرکت برخوردار شود. اولین خاطره جالبى که از او به یاد دارم زندان قزوین است. هفت ماه بود که از ازدواج‏مان مى‏گذشت، براى اولین بار به زندان افتادم، فکر مى‏کردم همسر جوانم از این وضع رنج مى‏برد. این بود که در نامه‏اى برایش نوشتم: فرض کن من براى تحصیل به خارج از کشور رفتم و بعد از مدتى برمى‏گردم، نگرانى و ناراحتى به خود راه مده. جواب نامه را معمولاً در لابه‏لاى لباس‏ها مى‏گذاشتیم و از این طریق نامه را رد و بدل مى‏کردیم. وقتى پاسخ نامه همسرم را دریافت داشتم خیلى تکان خوردم و آن این بود: تو مقام خودت را نمى‏دانى و آیا این زندان که رفتى حق است یا ناحق، تو که دعوا نکردى و یا ورشکست نشدى، اختلاس که ننمودى تا با زندان‏رفتنت ناراحت شوم. من به چنین همسرى که در راه عقیده‏اش روانه زندان مى‏شود افتخار مى‏کنم و احساس سرافرازى مى‏نمایم. این جواب، مرا بى‏اندازه تحت تأثیر قرار داد. بعدها هم در بزنگاهها به دادم مى‏رسید مخصوصاً با شایستگى‏هایى که از خودش نشان داده مرا بسیار کمک کرده و این تعریف که از همسرم مى‏کنم تا سال 1349ه.ش بود. از آن سال به تدریج، من او را هم وارد مبارزاتى کردم که خودم در آن حضور داشتم.(10)

از خانه تا زندان‏

خانم رجایى یادآور شده است: شهید رجایى در زندان یک قطعه شعرى نوشته بود که در آن مى‏خواست بگوید من با همه آرزوهایى که دارم دوست دارم براى نجات انسان‏ها در راه خدا شهید بشوم! این را در یک وضع و شرایط خاصى که مأمورین مراقب ما بودند پنهانى بیرون مى‏آورد، جلوى من مى‏گذاشت، من از پشت شیشه که تلفنى با هم ملاقات داشتیم و یکدیگر را مى‏دیدیم یک خط مى‏نوشتم، برمى‏داشت و پنهان مى‏کرد دوباره که مأمور از پیش ما دور مى‏شد، مى‏نوشتم و با همین اضطراب و دلهره ما این شعر را تا آخر مى‏نوشتیم. وى مى‏افزاید: رجایى چهار ماه یا پنج ماه در زندان بود که یک ملاقات در کمیته با ایشان داشتم. او را در یک حالت جسمى خیلى ناگوارى براى ملاقات آوردند، پاهایش ناراحت بود و رجایى را بر روى زمین مى‏کشیدند، رنگ و رویش پریده و قیافه و بدنش گواهى مى‏داد خیلى او را شکنجه نموده و شدیداً زجر کشیده است. براى اینکه ما از حال ایشان ناراحت نشویم طورى وانمود مى‏کرد که هیچ ناراحتى ندارم!(11)
دلیل دستگیرى رجایى در ششم آذرماه 1353 این بود که آن شهید، کتاب‏ها و نشریات خود را که از نظر عوامل رژیم ممنوع بود در آب‏انبار متروک منزل خواهرش پنهان کرده بود. به دلیل بارندگى و خیس شدن کتاب، خواهرش کتاب‏ها را از آنجا بیرون مى‏آورد. پسرخواهر رجایى یکى از کتاب‏ها را برمى‏دارد و پس از مطالعه، آن را به یکى از همکلاسى‏هاى خود مى‏دهد و کتاب دست به دست مى‏چرخد تا قضیه لو مى‏رود. سه ماه بعد، پس از دستگیرى خواهرزاده رجایى، مأموران ساواک به خانه رجایى هجوم آوردند اما نتوانستند مدرکى بیابند. تعدادى کتاب و نوار در منزل مانده بود که همسر رجایى آنها را در باغچه مخفى کرده و چند شاخه گل شمعدانى هم روى آنها کاشته بود. مأموران، خانم رجایى را تهدید کردند که هر چه زودتر محل اختفاى شوهرش را به آنها بگوید، اما او چیزى نگفت و وانمود کرد که از فعالیت‏هاى سیاسى شوهرش کوچک‏ترین اطلاعى ندارد. مأموران در حال جستجوى گوشه و کنار خانه بودند که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. همسر رجایى با خونسردى گوشى را برداشت. معلمِ دخترشان تماس گرفته بود تا در باره وضعیت درسى او با مادرش صحبت کند. خانم رجایى بسیار عادى با وى گفتگو نمود اما ناگهان به یاد آورد که مأموران به خونسردى او در آن شرایط شک خواهند کرد. از این جهت به معلم دخترش گفت: من الان نمى‏توانم صحبت کنم، بعداً زنگ بزن. مأموران با شنیدن این حرف فکر کردند این جمله رمزى بین او و رجایى است. از آن سوى، همسر شهید رجایى با خود فکر کرد باید کارى کند که مأموران از خانه خارج شوند و در این صورت مى‏توانست با شوهرش تماس بگیرد و او را از ماجرا خبر کند. تصمیم گرفت با فریاد و سر و صدا همسایه‏ها را خبردار کند. با این فکر به سوى بالکن رفت و ناگهان فریاد کشید: آى دزد، آى دزد و همسایه‏ها را متوجه خود کرد. مأموران ساواک با عجله از خانه خارج شدند و تنها یک نفر در خانه ماند تا گفتگوهاى تلفنى را کنترل نماید. کوچه و محله تا شعاع چندصدمترى براى دستگیرى رجایى محاصره شد. مأمورى که در خانه مانده بود با دقت مراقب همسر رجایى بود که با کسى تماس نگیرد. آن شب، شب تولد حضرت امام رضا(ع) بود و رجایى از جلسه‏اى مخفیانه به خانه بازمى‏گشت. به محض ورود به خانه توسط افراد ساواک دستگیر شد.(12)
یادآور مى‏شود چند ماهى از حادثه شهادت رجایى نگذشته بود که مسئولیتى مهم بر عهده خانم رجایى قرار گرفت و از سوى مردم تهران به عنوان نماینده مجلس برگزیده شد و به حول و قوه الهى تا سه دوره این امرِ خطیر را عهده‏دار بود.

ارتباط عاطفى با فرزندان‏

محصول ازدواجِ شهید رجایى با خانم صدیقى سه فرزند به نام‏هاى کمال، جمیله و حمیده مى‏باشد. آن شهید به دلیل مبارزات سیاسى و تلاش‏هاى اجتماعى فرهنگى با بچه زیاد موافق نبود زیرا بر این باور بود اگر فرصت رسیدگى به امور آنان به دست نیاید، در مسیر تربیت فرزندان مشکلاتى پدید مى‏آید و ضمناً وظیفه همسر سنگین‏تر مى‏شود. بچه‏ها دوران کودکى را طى مى‏کردند که او در زندان بود. بعد از سپرى شدن دوران چهار ساله زندان، کمتر فرصتى به دست آمد که با آنان ارتباط عاطفى برقرار نماید. اما همان مقدارى که در خانه بود با فرزندان رفتارى متین داشت و از موضع انسانى باایمان و متقى و با احساس وظیفه شرعى، لحظه‏هاى زندگى‏اش براى اهل خانه سازنده و رشددهنده و منشأ اثر بود. رفتارش را کاملاً کنترل مى‏کرد که بین او و فرزندان دلگیرى به وجود نیاید. با تمامى گرفتارى‏هاى سیاسى براى بچه وقت و ارزش خاصى را قائل بود. از هر فرصتى استفاده مى‏کرد تا با آنها باشد حتى از خواب و استراحت خویش صرف نظر مى‏کرد تا به امورشان رسیدگى کند. با بچه‏ها به گفت و شنود مى‏پرداخت و به خواسته‏هاى آنان خوب گوش مى‏داد. هر هفته جمعه‏ها هر سه را به کوه و پارک مى‏برد. به همسرش تأکید مى‏کرد از تفریح بچه غافل نشود که مبادا روحیه آنان کسل گردد.
در دوران بعد از انقلاب و وقتى که مشاور وزیر آموزش و پرورش دولتِ موقت بود، با وجود آنکه با انبوهى از پرونده و نامه به خانه مى‏آمد، بچه‏ها دورش را مى‏گرفتند و با او درددل مى‏کردند و شهید رجایى در عین خستگى فراوان دوست داشت آنان نظرات خود را بگویند و وى هم جواب دهد. علاقه فراوان موجب نمى‏شد که در امور تربیتى آنان اغماض نشان دهند. خطاها را تذکر مى‏داد و از بچه‏ها مى‏خواست در اصلاح رفتارشان بکوشند. در این مسیر، مُصرّ و پى‏گیر بود. البته سعى مى‏کرد با دلیل به فرزندان بفهماند که مثلاً فلان کار چه اشکال و عوارضى داشته است. توضیح آنان را مى‏پذیرفت و اگر خودش اشتباه کرده بود، از بچه‏ها در نهایت رأفت و صداقت، عذرخواهى مى‏نمود. یکى از دختران شهید رجایى تعریف کرده است: بابا با نگاهش منظورش را مى‏فهماند. محبت، نگرانى و سکوت خود را با رفتارش بروز مى‏داد. نصیحت علنى نمى‏کرد. اصولاً با دختران ملایم‏تر و عاطفى‏تر برخورد مى‏نمود.(13)
شهید رجایى براى رعایت تقوا و عدالت اسلامى، حتى در بین اعضاى خانواده‏اش مصمم و استوار بود و حاضر نبود حتى در برابر نیازهاى ضرورى و مشروع فامیل و خانواده، موازین اعتقادى دچار خدشه شود. خانواده‏اى که مى‏توانست تمامى نیازهاى متعارف و متداول خود را به یک اشاره و از طریق دیگران با صد سردویدن‏ها تهیه و تأمین نماید. نه تنها در مورد آنها توقعى از کسى نداشت بلکه اگر در مواردى استثنایى برخى افراد از کمبودهاى این خانه آگاهى مى‏یافتند و مى‏خواستند با تأمین کسرى‏ها، وظیفه اسلامى خود را ادا کنند، اهل خانه به دلیل برخوردارى از عزت و سربلندى و تربیت با قناعت و خو گرفتن با بهره‏مندى از حداقل امکانات و رعایت ضوابط در استفاده از کالاهاى جیره‏بندى‏شده، نمى‏خواستند و اجازه نمى‏دادند از این کمک‏هاى مادى برخوردار شوند. به همین دلیل بچه‏هاى شهید رجایى مانند هزاران کودک که در خانواده‏هاى کم‏بضاعت و محروم، روزگار مى‏گذرانیدند، گرماى سخت تابستان تهران را با استفاده از یک پنکه معمولى و قدیمى پشت سر مى‏نهادند و ساکنان خانه رئیس‏جمهور در حالى این سختى‏ها را تحمل مى‏کردند که استفاده از هواى مطبوع و خنکى کولر براى یک خانواده عادى تقریباً طبیعى به نظر مى‏رسید. عده‏اى از افراد بر حسب وظیفه‏شناسى خواستند با اخذ وجه، یک دستگاه کولر را در خانه شهید رجایى نصب کنند، اما خانواده شهید رجایى که در مکتب انسانى پارسا و زاهد پرورش یافته بودند، حاضر نشدند که خود را تافته جدابافته از جامعه بدانند و این تغییر را با استفاده از موقعیت خاص انجام دهند و نسبت به رفع کمبودشان اقدام کنند.
شهید رجایى با الهام از سیره و سخن حضرت على(ع) بارها به اهل خانه و اطرافیان و افراد دیگر تذکر مى‏داد: انسان عاقل نباید خود را به خوشى‏هاى فناپذیر و زودگذر دنیا مشغول کند. نکند آدم فرصت‏هاى خوب و عالى را از دست بدهد و در انجام کارهاى خداپسندانه غافل بماند و از دستیابى به لذت‏هاى معنوى و جاویدان محروم گردد. لذایذ دنیوى تنها در همان یک یا چند لحظه است که مى‏گذرند؛ از آن پس تنها خاطره آن در ذهن مى‏ماند و حسرت‏ها و ندامت‏هاى احیاناً نگران‏کننده.
شهید رجایى با چنین دیدگاهى نه تنها براى تأمین مایحتاج فرزندان از معیار شرع و عرف تجاوز نمى‏کرد حتى اغلب به حداقل آن هم تن نمى‏داد.(14)
شهید رجایى در دوران قبل از انقلاب براى دفاع از ارزش‏ها و رهایى امت اسلامى از چنگال استبداد، اغلب اوقات را در زندان و شرایط سخت و دور از خانه به سر مى‏برد و در سه سال بعد از انقلاب هم فرصت کمترى به دست مى‏آورد که امکاناتى رفاهى براى اهل خانه فراهم آورد. فرزندش - کمال - از هفت سالگى به موتورسوارى علاقه داشت. پدرش با وجود آنکه در زندان به سر مى‏برد از این موضوع اطلاع داشت و بارها همسرش این شدتِ اشتیاق به موتور کمال را به شهید رجایى تذکر داده بود. وقتى ایشان به مقام ریاست جمهورى رسید، این طفل به موتورهایى که در نهاد ریاست جمهورى بود مى‏نگریست و دلش مى‏خواست یکى از آنها را داشته باشد. روزى یکى از محافظین به شهید رجایى پیشنهاد مى‏کند آقا حق مسلّم این بچه است که موتورسوارى کند. آن انسانِ آراسته به وارستگى در جوابش گفت: مگر ارث پدرم است که در اختیارش بگذارم! شدیداً نسبت به بیت‏المال دل مى‏سوزاند و مو را از ماست مى‏کشید و واقعاً از عذاب الهى خوف داشت.(15)

محل سکونت رئیس‏جمهور

شهید رجایى در مهد شهادت یعنى میدان و خیابان شهدا زندگى مى‏کرد و سرخىِ خونِ عزیزان گلگون‏کفن میدان ژاله سابق بر سر درِ خانه‏اش نقش بسته بود. خانه رئیس‏جمهور که شخصیتى به تمام‏معنا معلم و عاشق تدریس و مدرسه بود، از چهار طرف به چهار مدرسه ختم مى‏شد. یک سرِ خیابان، مدرسه رفاه، طرف دیگر، دبیرستان هدف، منتهاى سوم، مدرسه علوى و آخرى مدرسه عالى شهید مطهرى. و این چهار مکانِ آموزشى چون پروانه‏هایى گِرد شمعى فروزان، اجتماع نموده بودند. گویى با تمام وجود دریافته‏اند که شمعى که هرگز خاموشى ندارد در دل صاحب این خانه است و این را بهانه و گردش عاشقانه خویش نموده بودند.(16)
آرى خانه عالى‏ترین مقام اجرایى کشور در کوچه پس‏کوچه‏هاى جنوب شهر تهران قرار دارد. خانه‏اى قدیمى و یک طبقه که دیوارهاى بیرونى‏اش با کاهگل و از طرفى دیگر با آجرهایى فرسوده، خودنمایى مى‏کند. وقتى آدمى به درون این منزل پا مى‏گشاید، احساس مى‏کند به خانه یکى از افراد معمولى و حتى محروم پا نهاده است. این مکان جاى زیستن رئیس‏جمهورى است که بر قلب‏هاى مردم مسلمان ایران حکومت مى‏کرد و چون از سلول‏هاى انفرادى ساواک رهایى یافت و در نظام اسلامى به قدرت رسید هیچ وقت گذشته را فراموش نکرد و تمامى تلاش خود را صرف سعادت ملتى نمود که به تعبیر امام خمینى، ولى‏نعمتِ کارگزارانِ نظام بودند.
کف اتاق‏هاى این خانه محقر نیز با عادى‏ترین فرش‏ها پوشیده شده بود. وسایل و اسباب منزل بسیار معمولى جلوه مى‏کرد. در آغاز مسئولیت نخست‏وزیرى، یک نقاشى ساده به خانه حالت داده بود و تا حدودى کاستى‏ها و فرسودگى‏هاى آن را پنهان ساخته بود.(17) یک بار جوانى که در همسایگى منزل شهید رجایى زندگى مى‏کرد، تحت تأثیر تبلیغات دشمنان، تا ایشان را دید، جملات نامناسبى بر زبان جارى ساخت. آن شهید چون حساسیت پسرخواهرِ خود را مى‏دانست و او هم آن زمان شاهد این برخورد ناگوار بود، از وى خواست به آن جوان چیزى نگوید. این فرد بعد از شهادت رجایى به منزل او آمد و از نزدیک وضع زندگى او را دید؛ از ناراحتى سرش را به دیوار مى‏کوبید و مى‏گریست و به پسرخواهرِ رجایى مى‏گفت: تو را به خدا، آقاى رجایى آن روز در برابر توهینى که به او کردم چه عکس‏العملى نشان داد؟ وى پاسخ داد: دایى، مرا دعوت به سکوت کرد. جوان مذکور بیشتر منقلب شد و گفت اى کاش آن روز اقلاً یک سیلى به صورت من مى‏زدید تا حالا دلم خالى بشود و اینقدر شرمسار نباشم.(18)
یکى از مسئولین نقل کرده بود اولین بارى که به خانه رجایى رفتم زمستان سال 1359ه.ش بود. همان جا گفتم مگر یک بخارى در این خانه نیست ما که داریم از سرما مى‏لرزیم، مگر شما به اندازه افراد عادى نفت نمى‏گیرید. تابستان هم که رفتیم از شدت گرما به آدمى حالت خفگى دست مى‏داد و این وضع حاکم بر خانه رجایى بود و اصولاً روال زندگى‏اش بدین نحو بود.(19)
همسر ایشان نقل کرده است: به دلیل خطرات ناشى از ترورهاى منافقین، ناگزیر شدیم تابستان پنجره‏هاى اتاق‏ها را مسدود کنیم. از این جهت محل سکونت ما بیش از گذشته گرم شد و چون تا آن زمان کولر نداشتیم، آقاى رجایى در تعاونى محل براى کولر ثبت‏نام کرد. در آن زمان این گونه کارها از طریق جیره‏بندى و قرعه‏کشى عرضه مى‏گردید. یک روز مشاهده شد کولرى آورده‏اند و مى‏خواهند نصب کنند. به شهید رجایى تلفن کردم و پرسیدم شما گفته‏اید کولر بیاورند؟ جواب داد: نه، قبول نکنید و برگردانید. بعد در مصاحبه‏اى از ایشان پرسیدند چرا با توجه به اینکه کولر نداشتید اجازه ندادید آن را نصب کنند. جواب داد: ما هم مثل بقیه مردم! اگر قرار است کولر داشته باشیم، باید در نوبت برویم و اگر مقرر گردید کولرى به من داده شود به دلیل مسئولیتى که دارم باید آخرین نفرى باشم که این وسیله را دریافت مى‏دارم.(20)
یادآور مى‏شود خانه شهید رجایى از سوى بنیاد شهید تبدیل به موزه گردیده و خانواده ایشان اکنون در طبقه دوم آپارتمانى در حوالى میدان تیر زندگى مى‏کنند. البته فرزندان، زندگى مستقل تشکیل داده‏اند.

سفره ساده، خوراک اندک‏

شهید رجایى غالباً صبحانه، نهار و حتى مواقعى شام را در محل کارش صرف مى‏کرد. همان غذایى را مى‏خورد که دیگران مى‏خوردند. شاید هم پایین‏تر و ساده‏تر. هیچ وقت از دو نوع خورشت در یک وعده غذا استفاده نمى‏کرد و از میان دو نوع طعام، نوع نازل‏تر را برمى‏گزید. یک بار که براى زیارت به مشهد مقدس رفته بود، پس از سخنرانى در جمع زائران حرم رضوى، به مهمانخانه آستان قدس رضوى رفت تا بر سرِ سفره‏اى که براى او و برخى مسئولین تدارک دیده بودند بنشیند. چون همه آماده خوردن غذا شدند، شهید رجایى نگاهى به مهمانان افکند و سفره نیم‏آراسته را که ظاهراً معمولى هم مى‏نمود، برانداز کرد و به میزبان گفت که چرا سفره‏اى الوان مهیا کرده‏اید؟ این رسم مسئولیت‏پذیرى و امانت‏دارى از جانب ملت نیست. من که تازه در سخنانى مردم را به شکیبایى در مقابل کمبودها و رعایت صرفه‏جویى دعوت کرده‏ام، چگونه گفته‏هاى خود را زیر پا بگذارم و خود بر سفره‏اى رنگین بنشینم. هنوز عده‏اى در مناطق محروم به حداقل مواد غذایى دسترسى ندارند و براى من این حق وجود دارد که از خوردن این غذاها امتناع کنم و خویش را در غم و درد آنان شریک بدانم و چون از جایش برخاست تا آن مجلس را ترک گوید، دست‏اندرکاران، خورشت‏ها و مخلفات اضافى را از سفره برداشتند و تنها یک نوع غذا باقى ماند.(21)
یک بار که شهید رجایى از سمنان بازمى‏گشت، شهردار شهر سرخه که یار زندان ایشان بود از وى دعوت کرد شام مهمانش باشد. او به شرطى دعوتش را پذیرفت که پذیرایى وى همچون شهردار حضرت على(ع) باشد.(22)
به گفته سرپرست روابط عمومى نخست‏وزیرى در زمان شهید رجایى، وى شخصاً در صف نانوایى و خواربارفروشى مى‏رفت. فردى گفته است یک روز صبح، وقتى براى خرید نان به نانوانى سنگکى محل رفته بودم، دیدم آقاى رجایى با دمپایى و یک کاسه ماست به طرف نانوایى آمد و چون از ایشان خواستم زودتر از من نان بگیرد، قبول نکرد و در صف ایستاد تا نوبتش رسید.(23)
مرحوم سیدعلى‏اکبر ابوترابى، همرزم رجایى گفته است یک روز صبح قبل از پیروزى انقلاب اسلامى دیدم همسر رجایى به نانوایى آمده است. با شگفتى پرسیدم مگر ایشان را دستگیر کرده‏اند که شما بیرون آمده‏اید. پاسخ داد نه الحمدللَّه ولى ایشان اعتقاد دارد من هم باید با کارهاى بیرون از خانه آشنا باشم تا اگر روزى دستگیر شدند، انجام این امور برایم سخت نباشد.(24)
در خانه، شهید رجایى کمتر میوه مصرف مى‏کرد. از اینکه مقدارى میوه روبه‏رویش بر روى میز قرار دهند ناراحت مى‏شد و مى‏گفت این کار علامت رفاه‏طلبى است و باید به حد نیاز میوه در جلو افراد قرار داد. یک شب بعد از فراغ از کار روزانه که زودتر از اوقات قبلى به خانه مى‏رفت، در میدان سرچشمه به راننده‏اش گفت اینجا توقف کن مى‏خواهم کمى پرتقال بخرم. راننده گفت اجازه بدهید من این کار را انجام دهم. شهید رجایى به عنوان عالى‏ترین کارگزار نظام اسلامى گفت باید خودم بخرم تا بى‏واسطه در جریان تلاش مردم، وضع خرید و فروش، نگاه و احساس فروشنده نسبت به کارکرد و سود و زیانش باشم. ضمناً مى‏خواهم با انجام این نوع کارهاى شخصى، وظیفه‏ام از یادم نرود. در یکى از روزهاى تابستان گویا براى برادرى گلابى نوبرانه آورده بودند و او هم خواست آن رابه نخست‏وزیر تقدیم کند. پس آن را شست و با یک زیردستى و کاردى توسط خدمتگزارى به اتاق شهید رجایى فرستاد. آن شهید بااخلاص چون نگاهش به گلابى افتاد از لطف آن برادر تشکر کرد ولى خاطرنشان ساخت شاه ایران با همین تعارفات به سوى ستمگرى سوق داده شد. همین‏ها مقدمه تشریفات و تجملات مى‏شود و زمینه غرور و خودخواهى و سقوط را فراهم مى‏سازد. و گلابى نوبر را نخورد.(25)

پوشاک بى‏پیرایه‏

شهید رجایى در پوشیدن لباس به حداقل اکتفا مى‏کرد و موقعى که مى‏خواست براى دفاع از انقلاب اسلامى و ملت مظلوم ایران به مقر سازمان ملل متحد برود، همان کت و شلوارى را بر تن کرد که اوقات دیگر بر تن مى‏کرد. کت او اگر چه تمیز بود ولى به دلیل لزوم حفظ نظم و آراستگى و نیز رعایت موقعیت جمهورى اسلامى در انظار بیگانگان لازم بود شستشو داده شود اما چون فرصت، محدود و انجام این کار مقدور نبود، ناگزیر شدند فوراً یقه‏اش را با بنزین تمیز کنند و این کار هم با ظرافت خاصى در خانه انجام شد به همین دلیل آن کت بوى بنزین مى‏داد. البته یک دست کت و شلوار دیگر هم‏شهید رجایى داشت که به دلیل شستشوى زیاد از تناسب اندامش خارج و کوتاه شده بود ولى گاهى از آن استفاده مى‏کرد. بارانىِ قهوه‏اى‏رنگش که نخ‏هاى دوخت آن به دلیل مصرف زیاد، رنگ باخته بود و حکایت از سال‏هاى خیلى دور مى‏کرد، براى بسیارى از مردم آشنا زبانزد شده بود. البته آن شهید در پاکیزه و مرتب نگاه داشتن پوشاک خود بسیار منضبط بود و به آراستگى ظاهر اهمیت مى‏داد زیرا عقیده داشت انسان مسلمان باید لباس تمیز بر تن کند و خود را پاکیزه نگه دارد.
شخصى نقل کرده است روزى براى مصاحبه اختصاصى به اتاق شهید رجایى رفتم. طبق معمول لباس زمستانى‏اش که یک دست کت و شلوار قهوه‏اى‏رنگ بیش نبود، نظرم را به خود جلب کرد. پرسیدم: چرا لباس دیگرى بر تن نمى‏کنید، این سؤالى است که مردم نیز مدام مطرح مى‏نمایند. رجایى پس از اندکى مکث گفت: مگر شما در لباس من پارگى و یا آلودگى مشاهده مى‏کنید. جواب دادم: خیر. شهید رجایى گفت: لباسى که پاره و کثیف نباشد، باید مورد استفاده قرار گیرد؛ وانگهى ما ادعا مى‏کنیم ادامه‏دهنده راه على(ع) هستیم پس رفتارمان نیز باید على‏گونه باشد. یک بار از رجایى پرسیدند چرا هیچ وقت این بارانى را از تن خود در نمى‏آورید و گویا با آن معروف شده‏اید. مردم تصور مى‏نمایند تظاهر به تواضع مى‏کنید یا مى‏خواهید بگویید مردمى هستید. شهید رجایى در پاسخ گفت: چنین چیزى نمى‏بینم، خیلى دلم مى‏خواست که این طورى باشم اما هنوز شرمنده‏ام.(26)
یکى از مشاورانش خاطرنشان کرده است، روزهاى اولِ ریاست جمهورى رجایى بود. در اتاقش بودم که به منزلش تلفن کرد: یک دست لباس زیر و یک پیراهن برایم بیاورید. گرفتارى‏ها دیگر اجازه نمى‏داد که به منزل برود. گفتم پس وضع فعلى‏تان با دوران زندگى در زندان چه فرقى کرده است، آن وقت در ملاقات‏ها از خانه این گونه برایتان لباس مى‏آوردند. جواب داد: قرار نبود فرقى کند. اگر وضع من فرق مى‏کرد، جاى تعجب و تأسف داشت.(27)
یک بار بلوز بافته‏اى به حضور شهید رجایى آوردند و گفتند بانویى بر اساس نذرش آن را بافته و به امید فراوان و آرزوى زیاد به نخست‏وزیرِ مورد علاقه‏اش اهدا کرده است تا بر تن نماید. ابتدا از پذیرش آن خوددارى کرد اما براى آنکه قلب بى‏آلایش انسانِ رنج‏کشیده‏اى را به دست آورد یک بار آن بلوز را پوشید و با تبسمى حاکى از کفایت، آن را از تن در آورد و گفت: من پوشیدم و نذر آن خانم را نیز برآورده ساختم و از این بیشتر نیازى نیست چون اسراف است. من فعلاً لباسى دارم که بر تن کنم. آن را براى محرومان و آوارگان بدهید.(28)

یاقوت در تابوت‏

حدود یک هفته قبل از شهادت (اول شهریور سال 1360)، رئیس‏جمهور شهید با اهل خانه‏اش تماس گرفت و از آنان خواست چند روزى در نخست‏وزیرى مهمان باشند. فراوانى کار و برنامه‏ریزى‏هاى گسترده، موجب شده بود که رجایى خیلى کم با خانواده‏اش ارتباط داشته باشد. البته این تقاضا به توصیه امام خمینى صورت گرفته بود. همسر و فرزندانش چند روزى به ساختمان محل اقامت رئیس‏جمهور رفتند. خانم رجایى چون عازم سفر حج بود در روز هشتم شهریور به خانه بازگشت. بچه‏ها هم با او بودند. بعدازظهر وقتى خواستند برگردند ناگهان صداى انفجارى به گوش رسید. یک ساعت پس از حادثه، پسرِ شهید رجایى، کمال، با حالت گریه و ناراحتى با مادرش تماس گرفت و گفت: مامان، بابا رفت.(29)
بدین گونه رئیس‏جمهورى مقاوم و نستوه همراه همسنگرش شهید حجةالاسلام و المسلمین دکتر باهنر در فاجعه غم‏انگیزى، بدن سوخته خود را سندى زنده و گواهى عالى ساخت و با روح وارسته خویش در جوار حق و در سراى جاودان ملکوت آرام گرفت و پیکرش با شکوهى تمام و تشییع‏جنازه‏اى کم‏نظیر در بهشت زهراى تهران در کنار قبرهاى پاک شهداى هفتاد و دو تن به خاک سپرده شد. رحمةاللَّه علیه.

پى‏نوشتها: -
1) پاى صحبت همسر رئیس‏جمهور شهید محمدعلى رجایى، مجله شاهد، شماره 214، ص‏18 - 17.
2) اسوه صبر و استقامت، هیئت تحریریه واحد فرهنگى بنیاد شهید، زیر نظر مرتضى محمود، ج‏1، ص‏4.
3) خاطراتى از شهید رجایى، حسن عسکرى‏راد، ص‏18.
4) پیشتازان شهادت در انقلاب سوم، ص‏34.
5) سیره شهید رجایى، غلامعلى رجایى، ص‏33.
6) خواندنى‏هایى از زندگى یک رئیس‏جمهور، محمد عابدى، ص‏12.
7) اسوه صبر و استقامت، ج‏1، ص‏11 - 9.
8) گفتگو با خانم عاتقه صدیقى، پیام زن، شماره 42، ص‏6.
9) همسر شهید رجایى، شاهد بانوان، شماره 17، ص‏6.
10) اسوه صبر و استقامت، ج‏1، ص‏15.
11) شاهد بانوان، شماره 17، ص‏6.
12) کتاب رشد (چلچراغ: شهید رجایى)، محمود جوان‏بخت، ص‏11 - 10.
13) شاهد بانوان، شماره 17 و نیز پیام زن، شماره 42، ص‏12.
14) خاطراتى از شهید رجایى، ص‏112 - 110.
15) دیدار با همسر شهید رجایى (خاطرات و خطرات)، روزنامه همشهرى، 9 شهریور 1374، شماره 769.
16) اسوه صبر و استقامت، ج‏2، ص‏958.
17) خاطراتى از شهید رجایى، ص‏31، مجله شاهد، شماره 214.
18) سیره شهید رجایى، ص‏409.
19) اسوه صبر و استقامت، ج‏2، ص‏1023.
20) خواندنى‏هایى از زندگى یک رئیس‏جمهور، ص‏160 - 159.
21) خاطراتى از شهید رجایى، ص‏95 - 88.
22) اسوه صبر و استقامت، ج‏2، ص‏1028.
23) همان، ص‏958 و 1014.
24) سیره شهید رجایى، ص‏119.
25) اسوه صبر و استقامت، ج‏2، ص‏1009 و 1015؛ خاطراتى از شهید رجایى، ص‏51، 116 و 126؛ مجله شاهد، شماره 214، ص‏19.
26) اسوه صبر و استقامت،ج‏2، ص‏989، 990، 1023 و 1032؛ خاطراتى از شهید رجایى، ص‏131 - 130.
27) مجله شاهد، شماره 214، ص‏20.
28) خاطراتى از شهید رجایى، ص‏164.
29) شاهد بانوان، شماره 17، ص‏7؛ خاطراتى از شهید رجایى، ص‏211.