دبلیو خواستگار دات کام
رفیع افتخار
قمرالملوک با مادر پیرش فخرالملوک زندگى مىکرد. این مادر و دختر بازمانده از طایفه قاجار در تنهایى و سکوت، صبح را به شب مىرساندند و در تهران بزرگ به جز معدودى آشنا روى خوش به کسى نشان نمىدادند. فخرالملوک که به اصطلاح یک پایش را لب گور مىدید، مصرّاً از دخترش که گاهى او را قمر و گاهى ملوک صدا مىزد، مىخواست تا هر چه سریعتر تن به ازدواج بدهد. این بانوى پیر قَجَرى فکر مىکرد دخترش آدم پرنخوت، سر به هوا و بىخیالى است که اصلاً مردها را داخل آدم حساب نمىکند بنابراین سخت بیمناک آینده تنها فرزندش بود. اما بدبختانه وى از دل دخترش خبر نداشت و نمىدانست که در دل دخترش چه آشوبى برپا بود.
فىالواقع، قمرالملوک موظف شده بود تا طبق و وفق آئین و رسم و رسومات آبا اجدادىشان با فردى ازدواج کند که از بازماندگان خاندان قاجاریه باشد. اما شگفتا که در طى این همه سالیان دراز و به عنوان نمونه حتى یک نفر از اعقاب قاجاریه به خواستگارىاش پا، پیش نگذاشته بلکه یک نفر هم از اعقاب غیر قاجار به خواستگارى او نیامده بود. همین امر بر تشویش و التهاب قمرالملوک افزوده و نگرانىهایش را مضاعف کرده بود.
او هر زمان از مادر پیرش حرفى، گوشهاى یا کنایهاى مىشنید به روى خود نمىآورد و صرفاً زیرلبى مىگفت: «باشد مادرجان، در فکرش هستم، به همین زودىها.» اما بلافاصله به اتاقش مىرفت، در را به رویش مىبست و زانوى غم به بغل مىگرفت. او علت اصرارهاى مادرش را مىفهمید و درک مىکرد اما کارى از دستش ساخته نبود. قمرالملوک بارها با خود اندیشیده بود: «یعنى مادر آنقدر پیر شده که نمىتواند حال مرا درک کند؟ تقصیر من چیست اگر این در بر روى پاشنه نمىچرخد. تقصیر من چیست انگشت یک مرد قَجَر روى شاسى زنگ این خانه نمىرود؟ و ...».
در هر حال، زندگى این مادر و دختر بر این منوال مىگذشت تا روزى بار دیگر فخرالملوک با نیش و کنایههایش حال دخترش را گرفت و او هم طبق معمول راهىِ اتاقش شد و مدتى را به حالت قرنطینه به قَجَرهاى نامرد فکر کرد. اما این دفعه وسطهاى لعن و طعن و آه و نفرین به زمین و زمان و مردهاى قاجاریه ناگهان چیزى از ذهنش گذشت. او باید با یکى درد دل مىکرد، باید خودش را تخلیه مىکرد. قمرالملوک دیگر طاقت خودخورى را نداشت. بنابراین به سرعت گوشى تلفن را برداشته و شماره تاجالملوک یکى از تنها و نادرترین دوستهایش را گرفت.
خود تاجالملوک گوشى را برداشت. صدایش از پشت تلفن آمد.
- الو.
- الو، تاج، منم قمر، خوبى؟
- الو، واى تویى، من خوبم، تو خوبى؟
- اى، بد نیستم. دلم واست تنگ شده بود گفتم حالى ازت بپرسم.
- مرسى، فدات بشم. خوب شد خودت زنگ زدى. زحمت منو کمتر کردى.
- چطور؟ خبرى شده؟
تاجالملوک دستش را جلوى دهانش مشت کرد و با صداى شیپورى گفت:
- یه خبر خوب، یه خبر خوب. انتظارها به سر مىآید. فقط یک هفته منتظر بمانید. هفته آینده تاجالملوک لباس سفید مىپوشد. باور مىکنى، قمرجون؟
و از ته دل خندید.
قمرالملوک یکهویى وا رفت اما خیلى سریع خودش را جمع و جور کرد.
- جدى مىگى؟ چه خوب! کِى؟
- سهشنبه.
- طرف، قَجَره؟
- اِ وا! نه. از این حرفا دیگه نزنى، اُمّل! امروزه هر کى چشمش دنبال شوهر قَجَره، باید بره کشکش رو بسابه. قمرجون، نمىدونى من چه عذابى کشیدم تا بالاخره همین یک فروند مرد رو راضى کردم از حالت مردى به حالت شوهریت تغییر وضعیت بدهد. مرداى این دوره و زمونه رو جون به جونشون بکنى مىخوان تو پوسته عزبگرى خودشون بمونن و لو اینکه بپوسن. اینم واسه خودش مرضیه. به جان عزیزت از سارس هم خطرناکتره. معلوم نیس چرا اینقده بىبخار شدن. راستش با وجودى که قرار مدارامونو گذاشتیم و حرفهامونو زدیم تا همین الانشم که دارم با تو حرف مىزنم مطمئن نیستم. همش دلواپسم. تا خود روز سهشنبه هى باید با خودم کَل کَل کنم که نکنه بزنه زیرش و پشیمون شه. جون تو، دارم حقیقت رو واست مىگم. خب، بگذریم. سهشنبه که هستى؟
- حتماً. سعى مىکنم مادر رو هم با خودم بیارم شاید شوهر تو رو ببینه و از خرِ شیطون بیاد پایین.
- چه جالب! منتظریم. خب، خودت خوبى؟
- من؟ نه، نپرس. خوشا به حال تو. من که دارم از غصه دق مىکنم.
- آره، مىفهمم. منم همینجورىها بودم دیگه. ببین عزیزم، تو باید هر جورى شده قضیه قحطى مردا رو به مادرجان حالى کنى. اصلنى بهش بگو مرداى قَجَر مث آن شاه خلدآشیان قاجاریه همشون از دَم مقطوعالنسل شدن و رفتن رَدِّ کارشون. به هر حال، من موقعیت تو را خوب درک مىکنم.
- نه، نه. هیچکى حال منو نمىفهمه.
- چرا، من یکى مىفهمم. خوب هم مىفهمم. من خودم حاضرم روزى سه وعده از دس مردى کتک بخورم اما چى؟ اما، آن مرد، شوهرم باشه. قمر، باور کن حاضرم روزى هفتصد بار مقابل شوهرِ هفته بعدم زانو بزنم و تعظیم کنم حتى اگر این شوهر هالوى هفتشنبه باشه و یا اینکه جد و آبادش خط و ربطى با مغولا داشته باشن. جونى، مث اینکه باد صر صر خورده توى مخ تو و مادرت و یا توى عالم هپروت سیر مىکنید. شماها فکر مىکنید شوهر همین طورى فلهاى ریخته توى خیابونا و کسى نیست آنها را جمع کنه؟ نخیر، عزیزم اصلاً از این خبرا نیس. مرداى این دوره و زمونه حاضرن سبیلاشونو دود بدن اما عیالوار نشن. حالا چرا؟ تو خود حدیث مفصل از این مجمل بخوان. بگذریم، بالاخره واسه آیندهات تصمیم دارى چى کار کنى؟
- کارى از دس من ساخته نیس. خودم که نمىتونم شوهر خودم باشم.
- اگه منتظر یه قجرى، از من گفتن از تو نشنیدن، حالا حالاها ... .
- تو هم چه حوصلهاى دارى، حالا کى قجر خواس؟
- یعنى درست شنیدم؟ یعنى مهم نیس؟
- دارى سر به سرم مىذارى؟ یا فکر مىکنى خنگ و خرفتم؟ باور کن دیگه کپ کردهام. من احتیاج به یه شوهر دارم، همین و بس. حالمم از هر چى قجر مجره به هم مىخوره.
- اوه، ما را بگو چى فکر مىکردیم. مادر چى؟
- اون از منم آتیشش تندتره اما از نوع قَجَرش. تقصیرشم نیس. ساختارش اینجوریه دیگه. هنوزم به یاد به قول تو شاه خلدآشیانه. اما واسه من این چیزا دیگه مهم نیس. شوهر پیدا بشه من مادرم رو راضى مىکنم.
- پس حله دیگه.
قمرالملوک با حرص، اداى تاجالملوک را در آورد.
- چى چى حله دیگه؟
- جون قمر، دیگه حل حله.
- منظورت چیه؟
- خب تو هم همون راهى رو مىرى که من رفتم.
- راه تو؟
- گوش کن ببین چى مىگم. همین الان برو توى سایت خواستگار. همون جا شوهرت رو پیدا مىکنى و خلاص. راحت و بىدردسر.
- به همین راحتى؟
- به همین راحتى. توى سایت خواستگار اونقده مرداى جورواجور و کشته مرده زنا قطار شدن که از دیدن اسامى و شرایطشون چشات باباقورى مىره. به عبارت دیگر سرگیجه مىگیرى، غش مىکنى و با کله مىخورى زمین.
- واى، جدى مىگى؟ شوهر آینده تو هم سایتى؟ پس چرا زودتر خبرم نکردى؟
- آخه تا همین الانش فکر مىکردم تو فقط مردذلیل قجرى. عین عین خودم که قبلنها مغزم کمى تا قسمتى تکون خورده بود و در زمره مردذلیلهاى این طایفه بودم. اما جونى، چاره چیه؟ این روزا مرد قجر حکم کیمیا رو داره.
قمرالملوک با هیجانى غیر منتظره پرسید:
- حالا من باید چى کار کنم؟
- هیچى. مىرى توى سایت محبوب. «امشب شب مهتابه، حبیبم را مىخوام.» دبلیو دبلیو دبلیو دات خواستگار. دات کام. بعدش کار تمامه. کامپیوترت روى انسرینگ «اى یار مبارک بادا». هنگ مىکنه. به جان قمر، افسارِ خروار خروار مرد تشنه و گشنه، البته تشنه و گشنه زن، مىآد توى چنگت. هر کدام را خواستى، به یک اشاره از توى چراغ جادویى بیرون آمده و دست به سینه در خدمتاند.
- تاججون، اگه مشکل من به همین راحتىها حل مىشه که تا آخر عمر ممنوندارت هستم.
- قابلى نداره. کار دیگهاى ندارى؟
- نه، خیلى ذوقزده شدم.
- ببین، نتیجهش رو به من مىگى؟
- حتماً. فدات شم. تا بعد.
- قربان تو.
*
قمرالملوک با هیجان زایدالوصفى داخل سایت خواستگار شد. از شدت هیجان دستهایش مىلرزیدند و از شدت شوق، پردهاى اشک جلوى چشمانش را گرفته بود. آیا بعد از سالها انتظار و مرارت واقعاً مىتوانست به همین سهولت نام و نشانىِ مرد زندگىاش را روى صفحه مانیتور ببیند؟ با این فکرها و حالتى همراه با شک و تردید و تشویش و هیجان موفق شد وارد سایت شود.
Com .خواستگار WWW.
و چهارچشمى تمام هوش و حواسش را متمرکز کرد روى نوشتههاى صفحه:
کد 1024 - جوانى هستم 24 ساله. خواستگار دخترى مىباشم که به نامش آپارتمانى با متراژ 230 متر سند خورده باشد. مشخصات آپارتمان همراه عروس: چهارخوابه، سوپرلوکس با پارکینگ و انبارى و آسانسور، استخر، سونا، جکوزى، حداقل داراى 70 متر سوئیت. صد در صد خواستگار. آماده محضر.
کد 892
اعتبار ما عملکرد ما
نقد اقساط
حداقل پیشپرداخت
حداکثر اقساط
بدون بهره و کارمزد
انتخاب شما مورد تأیید ماست
دخترهاى عزیز!
بیایید با پرداخت روزانه فقط دو هزار تومان صاحب یک شوهر دائمى و خانوادهدوست بشوید.
کد 12626
آموزشگاه شوهریابى کوه خوشبختى، براى ترم جدید در دو شیفت هنرجو مىپذیرد. از مبتدى تا پیشرفته. شهریه به صورت اقساط.
کد 109
قابل توجه خانمهاى باذوق و سلیقه
از تولید به مصرف
مشاور، طراح و مجرى
کلیه امور ازدواج
کلى - جزئى
نوسازى - بازسازى
با نازلترین قیمت
بشتابید. مطمئناً به نفع شماست.
کد 26777
جوانى هستم فوقالعاده خوشتیپ. خواستگار دخترى هستم با حقوق ثابت. حداقل 000/340 تومان. ساکن در محدوده شمالغرب. مالک آپارتمانى با متراژ 120 به بالا. نوساز.
کد 314
از دخترخانمى آشنا به جوابگویى تلفن، کارى، باتجربه، فعال، خوشبیان، پرحوصله، مسلط به تایپ فارسى و لاتین، جوان، خوشظاهر، خوشبرخورد، با ضامن معتبر، دعوت به ازدواج مىنمایم. متقاضیان مىتوانند روزهاى فرد از ساعت 9 صبح الى 14 بعدازظهر تماس بگیرند.
کد 81
خواستگار دخترى هستم آشنا به لایروبى، کفتراشى، طوقهچینى، تشخیص ترکیدگى با کامپیوتر، ترمیم و بنّایى. صد در صد خواستگار.
کد 632
آماده ازدواج با دختر یا زنى هستم آشنا به مش، هاىلایت، شیفیون، اپیلاسیون، ویتامینه و رنگ و فرمژه، درمان جاى جوش، افتادگى پلک و خطوط اخم، تضمینى صد در صد خواستگار.
کد 1001
بدون واسطه
شبانهروزى تمام نقاط
حتى تعطیلات
ارزانتر از همه جا
شوهر ایدهآل شما را ما مىشناسیم. گارانتى 2 ساله.
قمرالملوک که هرگز انتظار دیدن آن همه متقاضى ازدواج را نداشت گیج و بىخود از خود به طرف گوشى تلفن رفته و شماره تاجالملوک را گرفت.
با صدایى لرزان گفت:
- الو، تاجى!
تاجالملوک از آن طرف خمیازهاى کشید و بعد از مکثى گفت:
- ببخشید، خیلى خستهام. خمیازهاى بود به سبک خانواده گربهسانان. خوب، شیرى یا روباه؟
- دختر، یه عالمه خواستگار. توى خوابم نمىدیدم.
- خب! نتیجه؟
- فقط، حیف! هیچ کدومشون شرایطش با من نمىخونه. انگارى مىخوان آدمو بخرن. متراژ آپارتمانت، کم کم باید بالاى 120 باشد.
- واه! با این همه ثروت و کیا بیا، مگه چى مىشه پشت قباله شوهرت یه آپارتمان نقلى بندازى؟ قمرجون، شوهر مىخواى، خوب سرِ کیسه رو شل کن. من خودم تا همین الانش دو دستگاه آپارتمان 150 مترى با مخلّفات کامل، به نام شوهرى کردم که هنوز هیچىش معلوم نیس. مث اینکه حواس تو سر جاش نیست. باباجون من، تو مىخواى شوهر کنى، شوهر، مىفهمى؟ در ضمن بهتره از همى حالا وضعیت مرداى این دوره زمونه را خوب درک کنى. درسته توقعاتشون یه کم رفته بالا، اما طفلىها حق دارن. ببین چى مىگم.
- ها!
- حالا که گیج مىزنى بهتره خودتو معرفى کنى.
- خودمو معرفى کنم؟
- آره دیگه. ایمیل مىفرستى و مشخصاتتو مىگى. خودشون شرایط تو رو سبک سنگین مىکنن و به قول معروف مظنه دستشون مىآد. من که مطمئنم بالاخره یک نفر پیدا مىشه تو رو بخواد. متوجه منظورم مىشى؟
- متوجهام.
- آره جونى. یعنى، کار عکس مىشه. برو ببینم کى رو به تور مىاندازى.
- باشه، ممنون.
*
قمرالملوک همین که گوشى را گذاشت با هیجانى مضاعف، خود را به کامپپوترش رسانیده و مشخصاتش را وارد کرد:
دخترى هستم حول و حوش 35. با مادر پیرم زندگى مىکنم. از لحاظ مالى هیچ مشکلى ندارم و صاحب املاک و مستغلات فراوان و ماشین و موبایل و درآمد کافى مىباشم. دندانهایم سالم و اشتهایم خیلى خوب است. ترجیح مىدهم زمان غذاخوردن، سکوت کامل برقرار باشد. مقررات راهنمایى و رانندگى را دقیقاً رعایت مىکنم. به وضعیت ظاهرىام خیلى اهمیت مىدهم و به نظر من طرز لباس پوشیدن افراد، نشاندهنده شخصیت آنهاست. خوابِ وسط روز برایم خیلى اهمیت دارد اما خوابم سنگین نیست. گاهى آدمِ تندخو و جوشى مىشوم و از شدت عصبانیت یک سرى چیزها را به اطرافم پرت مىکنم. از شنیدن و بازگو کردن مسائل خصوصى و غیر علنى از هر نوعى که باشد لذت مىبرم. از نظر سایرین، من آدم خشک و به اصطلاح نچسبى هستم در حالى که خودم اصلاً این طور فکر نمىکنم. گاهى شعر مىگویم. استفاده از وسایلى چون کیفدستى، عینک آفتابى، دستکش و مانند آن را خیلى دوست دارم. از نظر قیافه، کم و کسرى ندارم و مىتوانم بگویم خیلى خوشگل هستم. قیافه شوهرم برایم زیاد مهم نیست و از نظر اندام و قیافه اگر به من نیامد، خوب نیامد. اما شوهرم باید حتماً مایهدار باشد و تحصیلات عالى هم داشته باشد و همیشه روى مُد باشد. در ضمن من از خالىبندى هم خیلى بدم مىآید.
بعد از فرستادن ایمیل، قمرالملوک بار دیگر با تاجالملوک تماس گرفت و از او پرسید که حالا باید چکار بکند و جواب شنید کمى صبر کند و مقدارى در انتظار بماند. یحتمل به زودى دهها عاشق سینهچاک به سراغش خواهند آمد.
اما قمرالملوک حدود 10 روز در التهاب و انتظار سوخت تا اینکه به او خبر دادند از طریق ایمیل متقابل، برایش خواستگارى پیدا شده است و بدین گونه بود که آن دختر در حالتى میان خواب و بیدارى قرار ملاقاتى را در خانهاش با خواستگارى که هرگز ندیده و نمىشناخت گذاشت. به مادرش هم به دروغ گفت که در رگهاى خواستگارش مقدار معتنابهى خون قجرى وجود داشته و البته این موضوع را پس از سرگیرى ازدواج، ثابت خواهد کرد. اما در حال حاضر از او خواهش کرد که از خون قجرى چشمپوشى نماید و دلیل این کارش را بعداً به او خواهد گفت و قمرالملوک به مادرش اطمینان داد هرگز اجازه نخواهد داد خون قجرى به خون دیگرى آلوده شود و گوهر پاک قاجاریه به پلیدى و پلشتى متمایل گردد.
*
زنگ خانه که به صدا در آمد ضربان قلب قمرالملوک و مادرش شدت یافت. اینک پس از سالها انتظار، بالاخره یک نفر با عنوان خواستگار، خودش را به پشت درِ خانه آن خانواده متمول قجرى رسانیده بود.
احترامخانم، کلفت خانه به پیشواز خواستگار رفت. خواستگار مرد قدبلند قوىهیکل سبیل از بناگوش دررفتهاى بود با موهاى فرفرى سیاه. کت و شلوار مشکى و پیراهن گلمنگولى آستینکوتاهى به تن داشت و کتش را انداخته بود روى شانههایش. یک دستهگل مصنوعى نیز در دست داشت که با دیدن احترام به گمان اینکه عروس اوست، گلها را به طرفش دراز نمود اما کلفت خانه که با مرد نتراشیده و نخراشیدهاى روبهرو شده بود، خودش را کنار کشیده و با اندکى ترس به همراه شرم گفت:
- خانوم و خانومبزرگ منتظر شوماین.
مردِ خواستگار و قمرالملوک وقتى به هم رسیدند مدتى را به ورانداز کردن سر تا پاى هم گذرانیدند. مرد این بار اشتباه نکرد و دسته گل را به طرف عروس واقعى دراز کرد. سپس نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت:
- مخلص شوما، آقکیکاوس گوششکسته، ملقب به امیلیانو.
و پاهایش را در کفشهاى ورنى پاشنهخوابیدهاش جابهجا کرد و افزود:
- ایول، چه خونه بزرگى، همه چىتون مرتبه. مخلصتون مطلع گشتن یکى از خانوماى بیست مملکتمون قصد شوور گرفتن دارن. مام به خودمون گفتیم چى از این بهتر. ما وجودشو داریم دختر این خونهرو خوشبخت کنیم.
سپس به خود اجازه داد بر روى مبلهاى فاخر اتاق پذیرایى روبهروى قمرالملوک بنشیند. آن دختر قاجار که هرگز انتظار دیدن مردى با آن شکل و شمایل را نداشت، تا زمانى که مرد خواستگار خودش را با عنوان «کیکاوس گوششکسته» معرفى نکرده بود، احتمال اشتباه را مىداد. اما در واقع خواستگار او کسى جز آن مرد نبود و در حقیقت، قمرالملوک بر خلاف خواستگارش با آن یال و کوپال، چون نى قلم، خشک و لاغر بود و استخوانى.
کیکاوس سعى کرد باب صحبت را باز کند. پس با خندهاى تصنعى گفت:
- ایشون مادرن؟ خدا حفظشون بکنه. ماشاءاله ماشاءاله خوب روپان. از بابتشون خیالتون تخت باشه. جون این سبیلا تا وقتى زندهن قدمشون روى تخم چشمام. همین جا پیش خودمون نیگهش مىداریم. خانوم قمرخانوم ما از اوناش نیستیم بزنیم تو سر زنمون و بگیم مادرتو بفرست خونه سالمندا. نه آبجى، از این بابت خیالى نیس. مطمئن مطمئن.
و منتظر حرف یا سؤالى ماند اما قمرالملوک و مادرش در وضعى نبودند که زبان در دهانشان بچرخد؛ مثل چوب خشک به مبلهایشان چسبیده و حتى پلک هم نمىزدند. بنابراین وقتى مرد خواستگار متوجه شد انتظارش بىفایده است خود را از روى مبل کمى جلوتر کشانید، دستهایش را چند بارى به هم سایید و با لحنى که سعى مىکرد صمیمى باشد خندهکنان، رو به فخرالملوک نمود و گفت:
- مث اینکه عروسخانوم خجالتى هستن؟
و چون جوابى نشنید با صداى بلند ادامه داد:
- این روزا مراسم چایى آوردن و این قبیل آمد و روندها قدیمى شده، مگه نه؟ از ناز و غمزهم مث اینکه خبرى نیس تا مام داد بکشیم: نازکِشِتیم تا قیوم قیومت به مولى!
و خنده بلندى کرد. اما در کمال تعجب دید هر دو زن روبهرویش همچون مجسمههاى سنگى ساکتاند و زل زل نگاهش مىکنند. بنابراین خندهاش را خورد و به پشتى مبل تکیه داد. کیکاوس با مشاهده آن سکوت طولانى کم کم به اصل قضیه مشکوک شده که ممکن است کاسهاى زیر نیمکاسه باشد و کم کم این فکر به سراغش مىآمد که فریب خورده و یا عدهاى مىخواستهاند با حیثیت و شخصیتش بازى کنند و او را دست بیندازند. بنابراین در حالى که سبیل بلند و کلفتش را به زیرلب پایین برده و آن را مىخورد و زیرچشمى قمرالملوک را مىپایید، دست به جیب برده و کاغذ مچالهشدهاى را بیرون آورد و با لحنى تند گفت:
- اگه راستِ کارتون نیستیم بگین یا حق. دیگه چرا اینجورى قیافه زار به خودتون گرفتین؟ اگه هم غمخورتون مَلَسه بگین تا ما هم بدونیم. ملتفت هسى چى مىگم؟ آبجى؟
اما باز هم جوابى دریافت نکرد. پس تصمیم گرفت بزند به سیم آخر، تا اگر مادر و دختر ریگى به کفش نداشته باشند به حرف در آیند.
- ببین آبجى، عیشمونو تیش نکنین، مخلص، کُلهم با شرایطتون موافقت داره. از بند اولش تا همینجور بگیر بیا پایین. سنتون سى و پنجه هیچ استشکالى نداره چهل و پنج رو هم رد کرده باشین باز هم به چشم، بازم حرفى نیس. مىخواین بریم بالاتر؟ شرط ننهتون هم که حله. دو انگشت شست پاشون توى تخم چشامون. ملتفتیم که ننه سالارى دارین.
دندونا و اشتهاتون میزونه، خوب باشه. مبارکتون باشه. چشم حسود بترکه. وقت صبحونه، نهار و شوم هم سکوت؛ به این سبیلا قسم، به شرافتمون قسم، قول مىدیم. زدیم زیر قولمون پیش همه آویزونمون کنین و قِلِمون بدین بریم رد کارمون. مقررات راهنمایى و رانندگى را مىخواین رعایت کنین، مىخواین نکنین، هیچ دخلى به ما نداره. نه ماشینشو داریم، نه عشق رانندگى تو دل و دماغمونه. اصلنى از فرداى روز عقد، خودتون بشین شوفرمونو مام مىشینیم بغل دستتون و عشق و حال مىکنیم.
اما بعد، به سر و وضعتون اهمیت مىدین؟ چه بهتر، چه بهتر! ضعیفه خودشو واسه شوورش خوشگل نکنه، واسه شوورش ناز و غمزه نیاد، واسه
کى بیاد؟ نه آبجى، این یکى هم سنگى نیس. مسئله خوابتون هم مشکلى نداره. از سرِ شب تا لنگ ظهر بخوابین. سند محضرى مىدیم که راضى هستیم. ما هر شرطى رو قبول داریم به شرطى که تهش دوزار دهشاهى واسمون بماسه.
کاغذ را پشت و رو کرد و ادامه داد:
- گاهى وقتا اخلاق سگى پیدا مىکنین؟ اینم مشکلى نیس. اخلاق سگى، البته بىدلالى و پورسانت، نمک زندگیه. راسیاتش آبجى، ما خودمون قبل از شوما پنج تا زن عقدى دیگه داشتیم. سومى و چهارمیش بلا به نسبت، یک اخلاق سگى داشتن که شمر ذوالجوشنم نمىتونست یه دقه باشون سر کنه اما چاکرتون ساخت و سوخت. هر تیر و ترفندى
داشتیم انداختیم که نگهشون داریم. نشد که نشد. بگذریم. از غیبت کردن و شنفتن خوشتون مىآد، نوشجونتون. این تن بمیره اگه یه روز خواستیم جلودارتون بشیم.
اما بعدى، تو عالم شعر و شاعرى هسین؟ به به، به به! ما خودمون هم تو این راستهایم. هم شعر مىگیم و هم مىخونیم. همین الانه آخرین شعرى رو که ساختیم واستون مىخونیم. توى مایه ابوعطاس.
و با صداى بلند زد زیر آواز:
اى دوست، اى، اى، اى
اى دوست، گمگشتهایم، اى، اى، اى
اى دوست، سرگشتهایم، اى، اى
اى دوست، محنت کشیدهایم، اى، اى
ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمى دارد
بزن بر طبل بىعارى که آن هم عالمى دارد
و خواندنش را تمام کرد. سپس دستمال چهارخانهاى را در آورد و عرق روى پیشانىاش را پاک کرد و پرسید:
- خوشخوشانتان شد؟ قدرتىِ خدا، تو مایههاى شعر مىتونیم پر گاز تا آخرش رو بریم. قابلىم نداشت.
جرعهاى از چاىاش را که دیگر سرد شده بود نوشید و ادامه داد:
- از نظر خوشگیلى و عینکدودى و کیفدستىم گلى به جمالتون. پزش واسه ما. قیافه مام دُرُس که یه خورده غلطاندازه اما اى، همچى پُربَدک نیس. اگه حسابا رو قرقاطى نکنیم یه کمى سیاهسوختهایم اما عوضش هیکلمون حرف نداره. با ایجازه ننه، خوب نیگا کنین.
و بلند شد و جلوى قمرالملوک و مادرش چرخى زد و دوباره سر جایش نشست.
- از بابت مایه و مُد هم، ما خودمون اهل حالیم. از هر کى بپرسین مىگه امیلیانو آخر مایه و مده. یه تریپش همى حالا حىّ و حاضره. کت، شلوار، پیرهن آسینکوتاه، کفش ورنى. کراواتم خواستین حرفى نیس. فقط صفاى معرفتتون، رفیق رفقا نفهمن. ما حالیمونه که روزگار این ریختیه اما اونا این چیزا حالیشون نیس. شوما یه خورده مواجب بذارین لاى چین دامنمون، بقیهش حله.
مرد خواستگار نفسى تازه کرد و در حالى که به پایان لیست شرایط قمرالملوک مىرسید ادامه داد:
- فقط مىمونه موضوع تحصیلاتمون. راستیادش ما خودمون آخر تحصیلات عالیهایم. یعنى، از تحصیلات عالیه همه رقمهشو داریم. از دیپلم گرفته تا لیسانس و دکتر مهندسى. با اجازه سرورا، فعلنى مهندس آب و خاکیم و از آببازى و گلبازى، اى یه چیزایى حالیمونه اما به نقداً تو قصابى حشمت دنبه، ساطور بهدستیم تا وقتش برسه و یه روزى مدرکمون به کارمون بخوره. یعنى، مىدونین چیه اگه تو این زمونه کسى فرمون دستمون نمىده لااقلش بوق بوقکردنى بلدیم. مخلص کلوم، ما سر جمع همهچى شوما رو ندید گرفتیم شومام این یه تیکه رو پشت گوش بندازین تا این وصلت سر بگیره. صفاى مرامتون. آره، مىگفتیم، شوما اگه از بابت اون ملک و املاکتون راستشو گفته باشین، سایه آقکیکاوس گوششکسته حالا حالاها بر سرتونه. این خط، این نشون. به بقیه چیزاشم کارى نداریم. تو همى خونه یه مراسم مَشت مىگیریم و یه عمر واسه خودمون خوش مىگذرونیم. ماشاءاله خونه جاداریه. از این خونهها خیلى کم پیدا مىشه. آها! نزدیک بود یادمون بره. یه شرط دیگهم داشتین. از خالىبندى بدتون مىآد. بابا، ایول! تا آخر خط باتم. حالا دیگه بله را گرفتیم؟