دبلیو خواستگار دات کام طنز

نویسنده


 

دبلیو خواستگار دات کام‏

رفیع افتخار

قمرالملوک با مادر پیرش فخرالملوک زندگى مى‏کرد. این مادر و دختر بازمانده از طایفه قاجار در تنهایى و سکوت، صبح را به شب مى‏رساندند و در تهران بزرگ به جز معدودى آشنا روى خوش به کسى نشان نمى‏دادند. فخرالملوک که به اصطلاح یک پایش را لب گور مى‏دید، مصرّاً از دخترش که گاهى او را قمر و گاهى ملوک صدا مى‏زد، مى‏خواست تا هر چه سریع‏تر تن به ازدواج بدهد. این بانوى پیر قَجَرى فکر مى‏کرد دخترش آدم پرنخوت، سر به هوا و بى‏خیالى است که اصلاً مردها را داخل آدم حساب نمى‏کند بنابراین سخت بیمناک آینده تنها فرزندش بود. اما بدبختانه وى از دل دخترش خبر نداشت و نمى‏دانست که در دل دخترش چه آشوبى برپا بود.
فى‏الواقع، قمرالملوک موظف شده بود تا طبق و وفق آئین و رسم و رسومات آبا اجدادى‏شان با فردى ازدواج کند که از بازماندگان خاندان قاجاریه باشد. اما شگفتا که در طى این همه سالیان دراز و به عنوان نمونه حتى یک نفر از اعقاب قاجاریه به خواستگارى‏اش پا، پیش نگذاشته بلکه یک نفر هم از اعقاب غیر قاجار به خواستگارى او نیامده بود. همین امر بر تشویش و التهاب قمرالملوک افزوده و نگرانى‏هایش را مضاعف کرده بود.
او هر زمان از مادر پیرش حرفى، گوشه‏اى یا کنایه‏اى مى‏شنید به روى خود نمى‏آورد و صرفاً زیرلبى مى‏گفت: «باشد مادرجان، در فکرش هستم، به همین زودى‏ها.» اما بلافاصله به اتاقش مى‏رفت، در را به رویش مى‏بست و زانوى غم به بغل مى‏گرفت. او علت اصرارهاى مادرش را مى‏فهمید و درک مى‏کرد اما کارى از دستش ساخته نبود. قمرالملوک بارها با خود اندیشیده بود: «یعنى مادر آنقدر پیر شده که نمى‏تواند حال مرا درک کند؟ تقصیر من چیست اگر این در بر روى پاشنه نمى‏چرخد. تقصیر من چیست انگشت یک مرد قَجَر روى شاسى زنگ این خانه نمى‏رود؟ و ...».
در هر حال، زندگى این مادر و دختر بر این منوال مى‏گذشت تا روزى بار دیگر فخرالملوک با نیش و کنایه‏هایش حال دخترش را گرفت و او هم طبق معمول راهىِ اتاقش شد و مدتى را به حالت قرنطینه به قَجَرهاى نامرد فکر کرد. اما این دفعه وسطهاى لعن و طعن و آه و نفرین به زمین و زمان و مردهاى قاجاریه ناگهان چیزى از ذهنش گذشت. او باید با یکى درد دل مى‏کرد، باید خودش را تخلیه مى‏کرد. قمرالملوک دیگر طاقت خودخورى را نداشت. بنابراین به سرعت گوشى تلفن را برداشته و شماره تاج‏الملوک یکى از تنها و نادرترین دوست‏هایش را گرفت.
خود تاج‏الملوک گوشى را برداشت. صدایش از پشت تلفن آمد.
- الو.
- الو، تاج، منم قمر، خوبى؟
- الو، واى تویى، من خوبم، تو خوبى؟
- اى، بد نیستم. دلم واست تنگ شده بود گفتم حالى ازت بپرسم.
- مرسى، فدات بشم. خوب شد خودت زنگ زدى. زحمت منو کمتر کردى.
- چطور؟ خبرى شده؟
تاج‏الملوک دستش را جلوى دهانش مشت کرد و با صداى شیپورى گفت:
- یه خبر خوب، یه خبر خوب. انتظارها به سر مى‏آید. فقط یک هفته منتظر بمانید. هفته آینده تاج‏الملوک لباس سفید مى‏پوشد. باور مى‏کنى، قمرجون؟
و از ته دل خندید.
قمرالملوک یکهویى وا رفت اما خیلى سریع خودش را جمع و جور کرد.
- جدى مى‏گى؟ چه خوب! کِى؟
- سه‏شنبه.
- طرف، قَجَره؟
- اِ وا! نه. از این حرفا دیگه نزنى، اُمّل! امروزه هر کى چشمش دنبال شوهر قَجَره، باید بره کشکش رو بسابه. قمرجون، نمى‏دونى من چه عذابى کشیدم تا بالاخره همین یک فروند مرد رو راضى کردم از حالت مردى به حالت شوهریت تغییر وضعیت بدهد. مرداى این دوره و زمونه رو جون به جونشون بکنى مى‏خوان تو پوسته عزب‏گرى خودشون بمونن و لو اینکه بپوسن. اینم واسه خودش مرضیه. به جان عزیزت از سارس هم خطرناک‏تره. معلوم نیس چرا اینقده بى‏بخار شدن. راستش با وجودى که قرار مدارامونو گذاشتیم و حرف‏هامونو زدیم تا همین الانشم که دارم با تو حرف مى‏زنم مطمئن نیستم. همش دلواپسم. تا خود روز سه‏شنبه هى باید با خودم کَل کَل کنم که نکنه بزنه زیرش و پشیمون شه. جون تو، دارم حقیقت رو واست مى‏گم. خب، بگذریم. سه‏شنبه که هستى؟
- حتماً. سعى مى‏کنم مادر رو هم با خودم بیارم شاید شوهر تو رو ببینه و از خرِ شیطون بیاد پایین.
- چه جالب! منتظریم. خب، خودت خوبى؟
- من؟ نه، نپرس. خوشا به حال تو. من که دارم از غصه دق مى‏کنم.
- آره، مى‏فهمم. منم همین‏جورى‏ها بودم دیگه. ببین عزیزم، تو باید هر جورى شده قضیه قحطى مردا رو به مادرجان حالى کنى. اصلنى بهش بگو مرداى قَجَر مث آن شاه خلدآشیان قاجاریه همشون از دَم مقطوع‏النسل شدن و رفتن رَدِّ کارشون. به هر حال، من موقعیت تو را خوب درک مى‏کنم.
- نه، نه. هیچکى حال منو نمى‏فهمه.
- چرا، من یکى مى‏فهمم. خوب هم مى‏فهمم. من خودم حاضرم روزى سه وعده از دس مردى کتک بخورم اما چى؟ اما، آن مرد، شوهرم باشه. قمر، باور کن حاضرم روزى هفتصد بار مقابل شوهرِ هفته بعدم زانو بزنم و تعظیم کنم حتى اگر این شوهر هالوى هفت‏شنبه باشه و یا اینکه جد و آبادش خط و ربطى با مغولا داشته باشن. جونى، مث اینکه باد صر صر خورده توى مخ تو و مادرت و یا توى عالم هپروت سیر مى‏کنید. شماها فکر مى‏کنید شوهر همین طورى فله‏اى ریخته توى خیابونا و کسى نیست آنها را جمع کنه؟ نخیر، عزیزم اصلاً از این خبرا نیس. مرداى این دوره و زمونه حاضرن سبیلاشونو دود بدن اما عیالوار نشن. حالا چرا؟ تو خود حدیث مفصل از این مجمل بخوان. بگذریم، بالاخره واسه آینده‏ات تصمیم دارى چى کار کنى؟
- کارى از دس من ساخته نیس. خودم که نمى‏تونم شوهر خودم باشم.
- اگه منتظر یه قجرى، از من گفتن از تو نشنیدن، حالا حالاها ... .
- تو هم چه حوصله‏اى دارى، حالا کى قجر خواس؟
- یعنى درست شنیدم؟ یعنى مهم نیس؟
- دارى سر به سرم مى‏ذارى؟ یا فکر مى‏کنى خنگ و خرفتم؟ باور کن دیگه کپ کرده‏ام. من احتیاج به یه شوهر دارم، همین و بس. حالمم از هر چى قجر مجره به هم مى‏خوره.
- اوه، ما را بگو چى فکر مى‏کردیم. مادر چى؟
- اون از منم آتیشش تندتره اما از نوع قَجَرش. تقصیرشم نیس. ساختارش این‏جوریه دیگه. هنوزم به یاد به قول تو شاه خلدآشیانه. اما واسه من این چیزا دیگه مهم نیس. شوهر پیدا بشه من مادرم رو راضى مى‏کنم.
- پس حله دیگه.
قمرالملوک با حرص، اداى تاج‏الملوک را در آورد.
- چى چى حله دیگه؟
- جون قمر، دیگه حل حله.
- منظورت چیه؟
- خب تو هم همون راهى رو مى‏رى که من رفتم.
- راه تو؟
- گوش کن ببین چى مى‏گم. همین الان برو توى سایت خواستگار. همون جا شوهرت رو پیدا مى‏کنى و خلاص. راحت و بى‏دردسر.
- به همین راحتى؟
- به همین راحتى. توى سایت خواستگار اونقده مرداى جورواجور و کشته مرده زنا قطار شدن که از دیدن اسامى و شرایطشون چشات باباقورى مى‏ره. به عبارت دیگر سرگیجه مى‏گیرى، غش مى‏کنى و با کله مى‏خورى زمین.
- واى، جدى مى‏گى؟ شوهر آینده تو هم سایتى؟ پس چرا زودتر خبرم نکردى؟
- آخه تا همین الانش فکر مى‏کردم تو فقط مردذلیل قجرى. عین عین خودم که قبلن‏ها مغزم کمى تا قسمتى تکون خورده بود و در زمره مردذلیل‏هاى این طایفه بودم. اما جونى، چاره چیه؟ این روزا مرد قجر حکم کیمیا رو داره.
قمرالملوک با هیجانى غیر منتظره پرسید:
- حالا من باید چى کار کنم؟
- هیچى. مى‏رى توى سایت محبوب. «امشب شب مهتابه، حبیبم را مى‏خوام.» دبلیو دبلیو دبلیو دات خواستگار. دات کام. بعدش کار تمامه. کامپیوترت روى انسرینگ «اى یار مبارک بادا». هنگ مى‏کنه. به جان قمر، افسارِ خروار خروار مرد تشنه و گشنه، البته تشنه و گشنه زن، مى‏آد توى چنگت. هر کدام را خواستى، به یک اشاره از توى چراغ جادویى بیرون آمده و دست به سینه در خدمت‏اند.
- تاج‏جون، اگه مشکل من به همین راحتى‏ها حل مى‏شه که تا آخر عمر ممنون‏دارت هستم.
- قابلى نداره. کار دیگه‏اى ندارى؟
- نه، خیلى ذوق‏زده شدم.
- ببین، نتیجه‏ش رو به من مى‏گى؟
- حتماً. فدات شم. تا بعد.
- قربان تو.
*
قمرالملوک با هیجان زایدالوصفى داخل سایت خواستگار شد. از شدت هیجان دست‏هایش مى‏لرزیدند و از شدت شوق، پرده‏اى اشک جلوى چشمانش را گرفته بود. آیا بعد از سال‏ها انتظار و مرارت واقعاً مى‏توانست به همین سهولت نام و نشانىِ مرد زندگى‏اش را روى صفحه مانیتور ببیند؟ با این فکرها و حالتى همراه با شک و تردید و تشویش و هیجان موفق شد وارد سایت شود.
Com .خواستگار WWW.
و چهارچشمى تمام هوش و حواسش را متمرکز کرد روى نوشته‏هاى صفحه:
کد 1024 - جوانى هستم 24 ساله. خواستگار دخترى مى‏باشم که به نامش آپارتمانى با متراژ 230 متر سند خورده باشد. مشخصات آپارتمان همراه عروس: چهارخوابه، سوپرلوکس با پارکینگ و انبارى و آسانسور، استخر، سونا، جکوزى، حداقل داراى 70 متر سوئیت. صد در صد خواستگار. آماده محضر.

کد 892
اعتبار ما عملکرد ما
نقد اقساط
حداقل پیش‏پرداخت‏
حداکثر اقساط
بدون بهره و کارمزد
انتخاب شما مورد تأیید ماست‏
دخترهاى عزیز!
بیایید با پرداخت روزانه فقط دو هزار تومان صاحب یک شوهر دائمى و خانواده‏دوست بشوید.

کد 12626
آموزشگاه شوهریابى کوه خوشبختى، براى ترم جدید در دو شیفت هنرجو مى‏پذیرد. از مبتدى تا پیشرفته. شهریه به صورت اقساط.


کد 109
قابل توجه خانم‏هاى باذوق و سلیقه‏
از تولید به مصرف‏
مشاور، طراح و مجرى‏
کلیه امور ازدواج‏
کلى - جزئى‏
نوسازى - بازسازى‏
با نازل‏ترین قیمت‏
بشتابید. مطمئناً به نفع شماست.

کد 26777
جوانى هستم فوق‏العاده خوش‏تیپ. خواستگار دخترى هستم با حقوق ثابت. حداقل 000/340 تومان. ساکن در محدوده شمال‏غرب. مالک آپارتمانى با متراژ 120 به بالا. نوساز.


کد 314
از دخترخانمى آشنا به جوابگویى تلفن، کارى، باتجربه، فعال، خوش‏بیان، پرحوصله، مسلط به تایپ فارسى و لاتین، جوان، خوش‏ظاهر، خوش‏برخورد، با ضامن معتبر، دعوت به ازدواج مى‏نمایم. متقاضیان مى‏توانند روزهاى فرد از ساعت 9 صبح الى 14 بعدازظهر تماس بگیرند.

کد 81
خواستگار دخترى هستم آشنا به لایروبى، کف‏تراشى، طوقه‏چینى، تشخیص ترکیدگى با کامپیوتر، ترمیم و بنّایى. صد در صد خواستگار.


کد 632
آماده ازدواج با دختر یا زنى هستم آشنا به مش، هاى‏لایت، شیفیون، اپیلاسیون، ویتامینه و رنگ و فرمژه، درمان جاى جوش، افتادگى پلک و خطوط اخم، تضمینى صد در صد خواستگار.

کد 1001
بدون واسطه‏
شبانه‏روزى تمام نقاط
حتى تعطیلات‏
ارزان‏تر از همه جا
شوهر ایده‏آل شما را ما مى‏شناسیم. گارانتى 2 ساله.
قمرالملوک که هرگز انتظار دیدن آن همه متقاضى ازدواج را نداشت گیج و بى‏خود از خود به طرف گوشى تلفن رفته و شماره تاج‏الملوک را گرفت.

با صدایى لرزان گفت:
- الو، تاجى!
تاج‏الملوک از آن طرف خمیازه‏اى کشید و بعد از مکثى گفت:
- ببخشید، خیلى خسته‏ام. خمیازه‏اى بود به سبک خانواده گربه‏سانان. خوب، شیرى یا روباه؟
- دختر، یه عالمه خواستگار. توى خوابم نمى‏دیدم.
- خب! نتیجه؟
- فقط، حیف! هیچ کدومشون شرایطش با من نمى‏خونه. انگارى مى‏خوان آدمو بخرن. متراژ آپارتمانت، کم کم باید بالاى 120 باشد.
- واه! با این همه ثروت و کیا بیا، مگه چى مى‏شه پشت قباله شوهرت یه آپارتمان نقلى بندازى؟ قمرجون، شوهر مى‏خواى، خوب سرِ کیسه رو شل کن. من خودم تا همین الانش دو دستگاه آپارتمان 150 مترى با مخلّفات کامل، به نام شوهرى کردم که هنوز هیچى‏ش معلوم نیس. مث اینکه حواس تو سر جاش نیست. باباجون من، تو مى‏خواى شوهر کنى، شوهر، مى‏فهمى؟ در ضمن بهتره از همى حالا وضعیت مرداى این دوره زمونه را خوب درک کنى. درسته توقعاتشون یه کم رفته بالا، اما طفلى‏ها حق دارن. ببین چى مى‏گم.
- ها!
- حالا که گیج مى‏زنى بهتره خودتو معرفى کنى.
- خودمو معرفى کنم؟
- آره دیگه. ایمیل مى‏فرستى و مشخصاتتو مى‏گى. خودشون شرایط تو رو سبک سنگین مى‏کنن و به قول معروف مظنه دستشون مى‏آد. من که مطمئنم بالاخره یک نفر پیدا مى‏شه تو رو بخواد. متوجه منظورم مى‏شى؟
- متوجه‏ام.
- آره جونى. یعنى، کار عکس مى‏شه. برو ببینم کى رو به تور مى‏اندازى.
- باشه، ممنون.
*
قمرالملوک همین که گوشى را گذاشت با هیجانى مضاعف، خود را به کامپپوترش رسانیده و مشخصاتش را وارد کرد:
دخترى هستم حول و حوش 35. با مادر پیرم زندگى مى‏کنم. از لحاظ مالى هیچ مشکلى ندارم و صاحب املاک و مستغلات فراوان و ماشین و موبایل و درآمد کافى مى‏باشم. دندان‏هایم سالم و اشتهایم خیلى خوب است. ترجیح مى‏دهم زمان غذاخوردن، سکوت کامل برقرار باشد. مقررات راهنمایى و رانندگى را دقیقاً رعایت مى‏کنم. به وضعیت ظاهرى‏ام خیلى اهمیت مى‏دهم و به نظر من طرز لباس پوشیدن افراد، نشان‏دهنده شخصیت آنهاست. خوابِ وسط روز برایم خیلى اهمیت دارد اما خوابم سنگین نیست. گاهى آدمِ تندخو و جوشى مى‏شوم و از شدت عصبانیت یک سرى چیزها را به اطرافم پرت مى‏کنم. از شنیدن و بازگو کردن مسائل خصوصى و غیر علنى از هر نوعى که باشد لذت مى‏برم. از نظر سایرین، من آدم خشک و به اصطلاح نچسبى هستم در حالى که خودم اصلاً این طور فکر نمى‏کنم. گاهى شعر مى‏گویم. استفاده از وسایلى چون کیف‏دستى، عینک آفتابى، دستکش و مانند آن را خیلى دوست دارم. از نظر قیافه، کم و کسرى ندارم و مى‏توانم بگویم خیلى خوشگل هستم. قیافه شوهرم برایم زیاد مهم نیست و از نظر اندام و قیافه اگر به من نیامد، خوب نیامد. اما شوهرم باید حتماً مایه‏دار باشد و تحصیلات عالى هم داشته باشد و همیشه روى مُد باشد. در ضمن من از خالى‏بندى هم خیلى بدم مى‏آید.
بعد از فرستادن ایمیل، قمرالملوک بار دیگر با تاج‏الملوک تماس گرفت و از او پرسید که حالا باید چکار بکند و جواب شنید کمى صبر کند و مقدارى در انتظار بماند. یحتمل به زودى دهها عاشق سینه‏چاک به سراغش خواهند آمد.
اما قمرالملوک حدود 10 روز در التهاب و انتظار سوخت تا اینکه به او خبر دادند از طریق ایمیل متقابل، برایش خواستگارى پیدا شده است و بدین گونه بود که آن دختر در حالتى میان خواب و بیدارى قرار ملاقاتى را در خانه‏اش با خواستگارى که هرگز ندیده و نمى‏شناخت گذاشت. به مادرش هم به دروغ گفت که در رگ‏هاى خواستگارش مقدار معتنابهى خون قجرى وجود داشته و البته این موضوع را پس از سرگیرى ازدواج، ثابت خواهد کرد. اما در حال حاضر از او خواهش کرد که از خون قجرى چشم‏پوشى نماید و دلیل این کارش را بعداً به او خواهد گفت و قمرالملوک به مادرش اطمینان داد هرگز اجازه نخواهد داد خون قجرى به خون دیگرى آلوده شود و گوهر پاک قاجاریه به پلیدى و پلشتى متمایل گردد.
*
زنگ خانه که به صدا در آمد ضربان قلب قمرالملوک و مادرش شدت یافت. اینک پس از سال‏ها انتظار، بالاخره یک نفر با عنوان خواستگار، خودش را به پشت درِ خانه آن خانواده متمول قجرى رسانیده بود.
احترام‏خانم، کلفت خانه به پیشواز خواستگار رفت. خواستگار مرد قدبلند قوى‏هیکل سبیل از بناگوش دررفته‏اى بود با موهاى فرفرى سیاه. کت و شلوار مشکى و پیراهن گل‏منگولى آستین‏کوتاهى به تن داشت و کتش را انداخته بود روى شانه‏هایش. یک دسته‏گل مصنوعى نیز در دست داشت که با دیدن احترام به گمان اینکه عروس اوست، گل‏ها را به طرفش دراز نمود اما کلفت خانه که با مرد نتراشیده و نخراشیده‏اى روبه‏رو شده بود، خودش را کنار کشیده و با اندکى ترس به همراه شرم گفت:
- خانوم و خانوم‏بزرگ منتظر شوماین.
مردِ خواستگار و قمرالملوک وقتى به هم رسیدند مدتى را به ورانداز کردن سر تا پاى هم گذرانیدند. مرد این بار اشتباه نکرد و دسته گل را به طرف عروس واقعى دراز کرد. سپس نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت:
- مخلص شوما، آق‏کیکاوس گوش‏شکسته، ملقب به امیلیانو.
و پاهایش را در کفش‏هاى ورنى پاشنه‏خوابیده‏اش جابه‏جا کرد و افزود:
- ایول، چه خونه بزرگى، همه چى‏تون مرتبه. مخلصتون مطلع گشتن یکى از خانوماى بیست مملکتمون قصد شوور گرفتن دارن. مام به خودمون گفتیم چى از این بهتر. ما وجودشو داریم دختر این خونه‏رو خوشبخت کنیم.
سپس به خود اجازه داد بر روى مبل‏هاى فاخر اتاق پذیرایى روبه‏روى قمرالملوک بنشیند. آن دختر قاجار که هرگز انتظار دیدن مردى با آن شکل و شمایل را نداشت، تا زمانى که مرد خواستگار خودش را با عنوان «کیکاوس گوش‏شکسته» معرفى نکرده بود، احتمال اشتباه را مى‏داد. اما در واقع خواستگار او کسى جز آن مرد نبود و در حقیقت، قمرالملوک بر خلاف خواستگارش با آن یال و کوپال، چون نى قلم، خشک و لاغر بود و استخوانى.
کیکاوس سعى کرد باب صحبت را باز کند. پس با خنده‏اى تصنعى گفت:
- ایشون مادرن؟ خدا حفظشون بکنه. ماشاءاله ماشاءاله خوب روپان. از بابتشون خیالتون تخت باشه. جون این سبیلا تا وقتى زنده‏ن قدمشون روى تخم چشمام. همین جا پیش خودمون نیگهش مى‏داریم. خانوم قمرخانوم ما از اوناش نیستیم بزنیم تو سر زنمون و بگیم مادرتو بفرست خونه سالمندا. نه آبجى، از این بابت خیالى نیس. مطمئن مطمئن.
و منتظر حرف یا سؤالى ماند اما قمرالملوک و مادرش در وضعى نبودند که زبان در دهان‏شان بچرخد؛ مثل چوب خشک به مبل‏هایشان چسبیده و حتى پلک هم نمى‏زدند. بنابراین وقتى مرد خواستگار متوجه شد انتظارش بى‏فایده است خود را از روى مبل کمى جلوتر کشانید، دست‏هایش را چند بارى به هم سایید و با لحنى که سعى مى‏کرد صمیمى باشد خنده‏کنان، رو به فخرالملوک نمود و گفت:
- مث اینکه عروس‏خانوم خجالتى هستن؟
و چون جوابى نشنید با صداى بلند ادامه داد:
- این روزا مراسم چایى آوردن و این قبیل آمد و روندها قدیمى شده، مگه نه؟ از ناز و غمزه‏م مث اینکه خبرى نیس تا مام داد بکشیم: نازکِشِتیم تا قیوم قیومت به مولى!
و خنده بلندى کرد. اما در کمال تعجب دید هر دو زن روبه‏رویش همچون مجسمه‏هاى سنگى ساکت‏اند و زل زل نگاهش مى‏کنند. بنابراین خنده‏اش را خورد و به پشتى مبل تکیه داد. کیکاوس با مشاهده آن سکوت طولانى کم کم به اصل قضیه مشکوک شده که ممکن است کاسه‏اى زیر نیم‏کاسه باشد و کم کم این فکر به سراغش مى‏آمد که فریب خورده و یا عده‏اى مى‏خواسته‏اند با حیثیت و شخصیتش بازى کنند و او را دست بیندازند. بنابراین در حالى که سبیل بلند و کلفتش را به زیرلب پایین برده و آن را مى‏خورد و زیرچشمى قمرالملوک را مى‏پایید، دست به جیب برده و کاغذ مچاله‏شده‏اى را بیرون آورد و با لحنى تند گفت:
- اگه راستِ کارتون نیستیم بگین یا حق. دیگه چرا این‏جورى قیافه زار به خودتون گرفتین؟ اگه هم غم‏خورتون مَلَسه بگین تا ما هم بدونیم. ملتفت هسى چى مى‏گم؟ آبجى؟
اما باز هم جوابى دریافت نکرد. پس تصمیم گرفت بزند به سیم آخر، تا اگر مادر و دختر ریگى به کفش نداشته باشند به حرف در آیند.
- ببین آبجى، عیشمونو تیش نکنین، مخلص، کُلهم با شرایطتون موافقت داره. از بند اولش تا همین‏جور بگیر بیا پایین. سنتون سى و پنجه هیچ استشکالى نداره چهل و پنج رو هم رد کرده باشین باز هم به چشم، بازم حرفى نیس. مى‏خواین بریم بالاتر؟ شرط ننه‏تون هم که حله. دو انگشت شست پاشون توى تخم چشامون. ملتفتیم که ننه سالارى دارین.
دندونا و اشتهاتون میزونه، خوب باشه. مبارکتون باشه. چشم حسود بترکه. وقت صبحونه، نهار و شوم هم سکوت؛ به این سبیلا قسم، به شرافتمون قسم، قول مى‏دیم. زدیم زیر قولمون پیش همه آویزونمون کنین و قِلِمون بدین بریم رد کارمون. مقررات راهنمایى و رانندگى را مى‏خواین رعایت کنین، مى‏خواین نکنین، هیچ دخلى به ما نداره. نه ماشینشو داریم، نه عشق رانندگى تو دل و دماغمونه. اصلنى از فرداى روز عقد، خودتون بشین شوفرمونو مام مى‏شینیم بغل دستتون و عشق و حال مى‏کنیم.
اما بعد، به سر و وضعتون اهمیت مى‏دین؟ چه بهتر، چه بهتر! ضعیفه خودشو واسه شوورش خوشگل نکنه، واسه شوورش ناز و غمزه نیاد، واسه
کى بیاد؟ نه آبجى، این یکى هم سنگى نیس. مسئله خوابتون هم مشکلى نداره. از سرِ شب تا لنگ ظهر بخوابین. سند محضرى مى‏دیم که راضى هستیم. ما هر شرطى رو قبول داریم به شرطى که تهش دوزار ده‏شاهى واسمون بماسه.
کاغذ را پشت و رو کرد و ادامه داد:
- گاهى وقتا اخلاق سگى پیدا مى‏کنین؟ اینم مشکلى نیس. اخلاق سگى، البته بى‏دلالى و پورسانت، نمک زندگیه. راسیاتش آبجى، ما خودمون قبل از شوما پنج تا زن عقدى دیگه داشتیم. سومى و چهارمیش بلا به نسبت، یک اخلاق سگى داشتن که شمر ذوالجوشنم نمى‏تونست یه دقه باشون سر کنه اما چاکرتون ساخت و سوخت. هر تیر و ترفندى
داشتیم انداختیم که نگهشون داریم. نشد که نشد. بگذریم. از غیبت کردن و شنفتن خوشتون مى‏آد، نوش‏جونتون. این تن بمیره اگه یه روز خواستیم جلودارتون بشیم.
اما بعدى، تو عالم شعر و شاعرى هسین؟ به به، به به! ما خودمون هم تو این راسته‏ایم. هم شعر مى‏گیم و هم مى‏خونیم. همین الانه آخرین شعرى رو که ساختیم واستون مى‏خونیم. توى مایه ابوعطاس.
و با صداى بلند زد زیر آواز:
اى دوست، اى، اى، اى‏
اى دوست، گمگشته‏ایم، اى، اى، اى‏
اى دوست، سرگشته‏ایم، اى، اى‏
اى دوست، محنت کشیده‏ایم، اى، اى‏
ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمى دارد
بزن بر طبل بى‏عارى که آن هم عالمى دارد
و خواندنش را تمام کرد. سپس دستمال چهارخانه‏اى را در آورد و عرق روى پیشانى‏اش را پاک کرد و پرسید:
- خوش‏خوشانتان شد؟ قدرتىِ خدا، تو مایه‏هاى شعر مى‏تونیم پر گاز تا آخرش رو بریم. قابلى‏م نداشت.
جرعه‏اى از چاى‏اش را که دیگر سرد شده بود نوشید و ادامه داد:
- از نظر خوشگیلى و عینک‏دودى و کیف‏دستى‏م گلى به جمالتون. پزش واسه ما. قیافه مام دُرُس که یه خورده غلطاندازه اما اى، همچى پُربَدک نیس. اگه حسابا رو قرقاطى نکنیم یه کمى سیاه‏سوخته‏ایم اما عوضش هیکلمون حرف نداره. با ایجازه ننه، خوب نیگا کنین.
و بلند شد و جلوى قمرالملوک و مادرش چرخى زد و دوباره سر جایش نشست.
- از بابت مایه و مُد هم، ما خودمون اهل حالیم. از هر کى بپرسین مى‏گه امیلیانو آخر مایه و مده. یه تریپش همى حالا حىّ و حاضره. کت، شلوار، پیرهن آسین‏کوتاه، کفش ورنى. کراواتم خواستین حرفى نیس. فقط صفاى معرفتتون، رفیق رفقا نفهمن. ما حالیمونه که روزگار این ریختیه اما اونا این چیزا حالیشون نیس. شوما یه خورده مواجب بذارین لاى چین دامنمون، بقیه‏ش حله.
مرد خواستگار نفسى تازه کرد و در حالى که به پایان لیست شرایط قمرالملوک مى‏رسید ادامه داد:
- فقط مى‏مونه موضوع تحصیلاتمون. راستیادش ما خودمون آخر تحصیلات عالیه‏ایم. یعنى، از تحصیلات عالیه همه رقمه‏شو داریم. از دیپلم گرفته تا لیسانس و دکتر مهندسى. با اجازه سرورا، فعلنى مهندس آب و خاکیم و از آب‏بازى و گل‏بازى، اى یه چیزایى حالیمونه اما به نقداً تو قصابى حشمت دنبه، ساطور به‏دستیم تا وقتش برسه و یه روزى مدرکمون به کارمون بخوره. یعنى، مى‏دونین چیه اگه تو این زمونه کسى فرمون دستمون نمى‏ده لااقلش بوق بوق‏کردنى بلدیم. مخلص کلوم، ما سر جمع همه‏چى شوما رو ندید گرفتیم شومام این یه تیکه رو پشت گوش بندازین تا این وصلت سر بگیره. صفاى مرامتون. آره، مى‏گفتیم، شوما اگه از بابت اون ملک و املاکتون راستشو گفته باشین، سایه آق‏کیکاوس گوش‏شکسته حالا حالاها بر سرتونه. این خط، این نشون. به بقیه چیزاشم کارى نداریم. تو همى خونه یه مراسم مَشت مى‏گیریم و یه عمر واسه خودمون خوش مى‏گذرونیم. ماشاءاله خونه جاداریه. از این خونه‏ها خیلى کم پیدا مى‏شه. آها! نزدیک بود یادمون بره. یه شرط دیگه‏م داشتین. از خالى‏بندى بدتون مى‏آد. بابا، ایول! تا آخر خط باتم. حالا دیگه بله را گرفتیم؟