قطره اشکى مدفون داستان


 

قطره اشکى مدفون‏

مجتبى ثابتى‏مقدم‏

پیرزن، آستین‏هاى بلوز گَل و گشادش را پایین کشید و با گوشه چارقد بزرگش صورت استخوانى‏اش را خشک کرد. لبِ حوض نشست و جوراب‏هاى سیاه و پشمى‏اش را پوشید.
پتوى خاکسترى و کثیف جلوى چارچوب درِ اتاق که به جاى پرده زده شده بود، کنار رفت و جوانى در حالى که خمیازه مى‏کشید و دستش را پشت گردنش مى‏کشید، از اتاق بیرون آمد. گل لبخند بى‏نا و رمق پیرزن شکفت.

- چه خوب شد، امروز زود بیدار شدى ننه.
جوان چشم‏هاى پف‏کرده‏اش را مالید. پیرزن آهى کشید و ادامه داد: «نماز که نمى‏خونى که صبحا زود بیدار شى، ننه.» جوان بى‏توجه و خواب‏آلوده دو پله را پایین آمد. از کنار پیرزن گذشت و خودش را به توالت رساند. پیرزن ول‏کن نبود.
- دیشب یوسف، یکى از هم‏ولایتى‏هام مرده، باید برم ببینم چه خبره؟
باز هم جوان جوابى نداد.
- یوسف مردِ خوبى بود، اما چه فایده بنده خدا مثه من اینجا
توى این ده وامونده غریب بود. اینجا هم که مردم سایه غریبه رو با تیر مى‏زنن.
صداى ناهنجار جوان که اصلاً به قیافه‏اش نمى‏خورد، بلند شد: «اینقد سَرِ صبحى حرف نزن ننه. در و همسایه مى‏شنون.»
این بار پیرزن جوابى نداد. تازیانه‏هاى سرد صبحگاهى، گونه‏هاى بى‏گوشت و پرچروک پیرزن را سرخ کرده بود.
- هوا خیلى سرده، آب توى دستت یخ مى‏زنه. مواظب خودت باش. ایشالا هفته دیگه عروسیته ... و اضافه کرد: «اگه نمیریم.»
جوان که بیرون آمد، کنار پیرزن نشست، اما رو به حوض و مشتى آب به صورتش زد و با آستین گرمکنِ ورزشى‏اش صورتش را پاک کرد.

- تو هم حرف مى‏زنى ننه. معصومه صد بار به من گفته. من هم دویست بار به تو گفتم که اون توى این خونه نمى‏آد. باید یه خونه جدا گیر بیارم.
پیرزن به چهره جوان خیره شد.
- منم صد بار به تو گفتم، نه عیسى‏جان تو نمى‏خواد از اینجا برى، بالاخره معصومه خودش مى‏آد، مى‏آد به همین خونه. شاید من توى همین چند روز مُردم، کى مى‏دونه، شایدم خودم رو آتیش زدم.
سکوت جوان، بغض پیرزن را سنگین‏تر کرد. جوان سکوت سرد حیاط را شکست: «باز هم حرف‏هاى همیشه ...» و برخاست.
- پاشو بیا چاى بریز.
و راه افتاد. پیرزن در حالى که زیر لب «یا على» مى‏گفت، از جا برخاست و آرام آرام دنبال پسرش راه افتاد.

- بعداً باید این برگاى کف حیاط رو جارو کنم.
جوان در حالى که داخل اتاق مى‏شد، گفت: «بذار همونجا کف حیاط باشن.»
پیرزن زمزمه‏اى کرد و داخل اتاق شد. هواى اتاق بر خلاف بیرون گرم و مطبوع بود. سماور کنج اتاق روشن بود و قورى چینى روى آن قرار داشت. جوان کنار والور وسط اتاق نشست و دست‏هایش را مانند سایه‏بانى روى سر چراغ گرفت. پیرزن سینى استکان را از لب طاقچه برداشت و کنار سماور نشست.
- مى‏خوام یه چیزایى رو برات بگم، عیسى‏جان.
چاى تیره توى استکان دوید. جوان هنوز خواب‏آلود و پَکر بود.
- حتماً این شایعاتى که توى این ده پشت سر من هس شنیدى ننه؟
- کدوم شایعه؟
پیرزن سینى را که استکان چایى و قندان توى آن بود، به طرف جوان هُل داد. استکانى نیز کنار خودش گذاشته بود.
- همونى که راجع به همین یوسفم هس. صَب کن ... مى‏گم.
جوان تأیید کرد: «بگو حرفت رو.»

- موقعى که من جوون بودم، خیلى خواهون و خواستگار داشتم که یکیش همین آقایوسفى بود که تا دیشب بیشتر عمر نکرد. پدرم، خدابیامرز، از میون همه اون خواستگارا، باباتو انتخاب کرد. مرد بدى هم از آب در نیومد، تنها عیبش این بود که مال ده خودمون نبود و من مجبور شدم پا به پاش بیام توى این ده. همون موقع بود که یوسف هم که پدر و مادرى نداشت توى این ده پیداش شد. بقیه‏اش رو دیگه باید بدونى. یوسف از اون موقع توى همون خونه بى‏در و پیکر و توى یک تابوت مى‏خوابید و مى‏گفت که من مُردم. مردم به هواى اینکه دیوونه‏س کارى به کارش نداشتند. پدرت که به اون بدگمان بود، چند بارى باهاش دست به یقه شد اما با ملاحظه اینکه دیوونه‏س ولش مى‏کرد، بعد یوسف ... واقعاً دیوونه شد. دیشبم مُرد، باید برم ببینم چه خبره.
جوان که دیگر پکر نبود، با صداى ناهنجارش گفت: «تو رو سَننه.»
پیرزن قندى توى استکان زد و در دهانش گذاشت.
- اگه من که هم‏ولایتى‏شم نَرم، توقع دارى اهالى این ده برن و جمع و جورش کنن؟

جوان جوابى نداد. چایش را سر کشید و از جا برخاست و به اتاق دیگر رفت. پیرزن هم چایش را سر کشید و دوباره استکانش را زیر شیر سماور گذاشت و چاى دیگرى براى خودش ریخت. جوان در حالى که لباس پوشیده بود از اتاق بیرون رفت.
- کجا ننه؟
جوان جلوى آینه روى دیوار ایستاد و سؤال زن را باز هم بى‏جواب گذاشت. دستى به موهایش کشید و برگشت و از اتاق خارج شد ... .
* * *
پیرزن با کمرى خمیده در حالى که چادرى گلدار با زمینه سیاه بر سر داشت، از خمِ کوچه پیچید. حالا یک سپیدارستان بود و چند تا خانه نقلى بین سپیدارها. پیرزن ایستاد. نفسى تازه کرد. خانه یوسف بین دو سه خانه دیگر درب و داغان‏تر بود. در حالى که بقیه خانه‏ها با سپیدارهاى بلند منظره‏اى زیبا ساخته بودند، خانه درب و داغان یوسف با آن دیوار فرو ریخته‏اش توى ذوق مى‏زد.
پیرزن در حالى که از درد پاهایش به ناله افتاده بود، راه افتاد. به خانه یوسف خیره شده بود که به جاى دیوار فرو ریخته جلوى خانه، چند جعبه چوبى روى هم چیده بود. باد که در گیسوان آشفته سپیدارها مى‏پیچید، تکانى مى‏خوردند و
تعظیم مى‏کردند. چند کلاغ سمج به شاخه چسبیده بودند و در مقابل باد استقامت مى‏کردند. پیرزن جلوى جعبه‏هاى چوبى ایستاد. جعبه‏ها که هم دیوار خانه بودند و هم درِ خانه، بى‏نظم روى هم ریخته بودند. زنى از پشت سپیدارها پدیدار شد. پیرزن را که دید مکثى کرد. پیرزن، حزین رو به زن کرد.
- نعش رو کجا بردین ننه؟ بردین قبرستون؟
زن چهره‏اش را با چادر کیپ گرفت.
- نه، دیشب که همگى رفتیم توى خونه‏ش دیدیم که توى خونش یه قبر کنده. اما کسى دفنش نکرد، گفتن شاید کس و کارى داشته باشه که بیان سراغش.
زن انگار خجالت مى‏کشید، برگشت و رفت. پیرزن هم در حالى که به چادر خاکسترى زن که در چنگال مزاحم باد مى‏رقصید، خیره شده بود، زیر لب گفت: «بسم‏اللَّه.»
چادرش را دور گردنش گره زد و دست به کار شد. جعبه‏هاى چوبى دیوار خانه یوسف به هم ریخته بودند. اگر او زنده مى‏بود، نمى‏گذاشت دیوار خانه‏اش این طور خراب شود.
اولین جعبه را برداشت. جعبه سنگین‏تر از تصور پیرزن بود. جعبه را که روى زمین گذاشت، چشمش به تکه سنگ توى جعبه افتاد. کمرش را به زحمت راست کرد و جعبه دیگرى روى زمین گذاشت. جعبه‏ها همگى تکانى خفیف خوردند. پیرزن هراسان و بى‏اختیار قدمى عقب گذاشت. جعبه‏ها از لرزش ایستادند. دوباره جلو آمد. نمى‏دانست توى خانه چه خبر است. آیا جسد روى زمین است؟ آیا توى تابوت است؟ و یا آیا جسدش سالم است؟
جعبه دیگرى را به زحمت روى زمین گذاشت. تمام رمقش را در همین چند دقیقه از دست داده بود. کمرش را راست کرد و نفسى کشید. به سپیدارها و به دیگر خانه‏ها نگاه کرد. سرما را از یاد برده بود. غمى در گلو، آزارش مى‏داد. این غم با تمام غم‏هایى که کشیده بود فرق داشت و از همه غم‏ها سوزنده‏تر بود. غم غریبى بود.
جعبه دیگرى را بلند کرد. جعبه سنگین رو به طرف پایین هجوم آورد و آرنج‏هاى ناتوان پیرزن، مانع از افتادن آن شد. جعبه روى جعبه‏هاى چوبى دیگر افتاد. با صدایى که دل پیرزن را خراشید، چند پاره شد. پیرزن که گونه‏هاى یخ‏زده‏اش، سرخ‏تر از قبل شده بود، نگاهى به اطراف کرد. دوباره به فکر فرو رفت. احساس چهل سال پیش دوباره به پیرزن برگشته بود. احساسى که او توى ده خودش نسبت به یوسف داشت. شاید آن زمان یوسف را دوست داشت، ولى خودش هم مى‏دانست که آن دوست‏داشتن با همه دوست‏داشتن‏ها فرق داشت. او احساس ترحم به یوسف داشت. تنهایى و بى‏کسى یوسف را درک مى‏کرد و حالا بعد از چهل سال، هم تنهایى خودش را درک مى‏کرد و هم بى‏کسى یوسف را.
تکه ابرى جلوى نور بى‏حرارت خورشید را گرفت. پیرزن همان طور که در افکار خودش غرق بود به زحمت جعبه دیگرى را روى زمین گذاشت. صداى خشک استخوان‏هاى کمرش به صداى لولاى درى زنگ‏زده شبیه بود.
- حالا توى یک ده دیگه باز ما به هم رسیدیم. یکى زنده و یکى مرده.
قطره اشکى که مدت‏ها در پرده چشمان پیرزن حلقه زده بود، روى گونه‏اش چکید. جعبه دیگرى برداشت و به زحمت روى بقیه جعبه‏ها گذاشت. قطره اشک روى جعبه‏ها چکید. برگ‏ها زرد و سرگردان در چنگال باد مى‏چرخیدند. تنها چند جعبه دیگر جلوى پیرزن بود. پیرزن بلند شد و کمرش را صاف کرد. به درون خانه خیره شد. نگاهش خشک و بى‏حرکت بود مثل ساعتى که از کار افتاده باشد. توى خانه، جسد یک گوشه افتاده بود و یک پتوى پاره و کثیف رویش پهن بود. پیرزن چشمانش را ریز کرد. گریه‏اش نمى‏آمد. چهل سال پیش خاطر این مرد را مى‏خواست. جعبه‏ها را پایین ریخت و عقب جست. جعبه‏ها، شکسته و پر از سنگ تلنبار شدند و گرد و خاک برخاست. پیرزن چادرش را از دور گردن باز کرد. داخل خانه شد. بالاى سر جسد نشست. جسد، خانه دلگیر را، سیاه‏تر و بدرنگ‏تر جلوه مى‏داد. تابوتى سیاه و قدیمى یک گوشه افتاده بود. تابوتى که همه مى‏دانستند تختخواب یوسف است.
قطره اشکى این بار روى گونه یوسف چکید. پیرزن برخاست. طاقت دیدن یوسفِ مرده را نداشت.
قبر، کنار یوسف بود و عمقش تنها به اندازه تن یوسف بود. پیرزن «یا على» گفت و به پیراهن یوسف چنگ زد. پتور را کنارى انداخت و جسد را آرام تکان داد. جسد را جلو خزاند و توى گودال نهاد. جسد توى قبر آرام‏تر و مظلوم‏تر از قبل مى‏نمود. پیرزن به کپه خاک کنار گودال چنگ زد اما دستش توى خاک ماند. قطره‏اى اشک روى کپه خاک چکید. پیرزن برخاست. برگ‏هاى کفِ تابوت را جمع کرد و روى جسد یوسف پاشید. کمرش بى‏نهایت درد مى‏کرد.
باد برگ‏هاى سرگردان را داخل خانه مى‏آورد. روى جسد کاملاً پوشیده از برگ بود. پیرزن خستگى‏ناپذیر کار مى‏کرد و عرق، گوشه چارقد گل‏گلى سفیدش نشسته بود. خاک‏ها را آرام و با احتیاط به گودال هُل داد.
قطره اشکى دیگر توى قبر چکید و با جسد دفن شد. همه خاک‏ها را توى قبر ریخت. جسد کاملاً زیر خاک بود. از جا برخاست و در حالى که قطره‏اى اشک دیگر روى گونه‏اش ماسیده بود، چشمش به چارقد سبزى افتاد که برایش آشنا بود. چهل سال پیش یوسف این چارقد را براى او آورده بود اما پدر پیرزن هدیه را قبول نکرده بود. چارقد را برداشت و اشک‏هایش را با آن پاک کرد. احساسى گنگ و ناآشنا در وجودش بیدار شده بود. به دور و برش که نگاه کرد تعجب کرد که چطور این همه کار را به تنهایى انجام داده است. به یاد عیسى افتاد و به یاد معصومه عروسش، که گفته بود: «یک خانه مى‏خواد که مادرشوهر توش نباشد.»
یک والور قدیمى کنار تابوت بود. پیرزن حسى غریب داشت. بغض کرده بود و قطرات اشک مدام و بى‏صدا بیرون مى‏زدند. والور را روى تابوت چپه کرد و سراسر آن را نفتى کرد. والور را کنارى گذاشت. نمى‏دانست چه مى‏کند. حالا دیگر جز عیسى هیچ کسى را در دنیا نداشت که او هم دل پیرزن را مى‏رنجاند.
گره چارقدش را باز کرد و قوطى کبریتى از آن بیرون آورد. کنار تابوت خالى ایستاد. حرف معصومه به خاطرش آمد. بوى نفت، توى بینى‏اش دوید. چشمانش را بست و کبریت را کشید، دو دل بود ولى شعله کبریت گوشه تابوت را روشن کرد. هرم داغىِ آن، روى گونه‏هاى یخ‏زده و اشک‏آلود پیرزن ریخت. پیرزن آرام شد و در دلش آرزو کرد کاشکى او هم همراه یوسف مرده بود و دیگر عیسى و معصومه و ... .
آتش فرو نشسته بود. باد خاکستر تابوت و برگ‏ها و جعبه‏ها را در هم آمیخته بود و چارقد سبز در دست باد مى‏رقصید. عیسى همراه چند مرد دیگر ایستاده بود و به مادرش نگاه مى‏کرد.
پیرزن هنوز بر روى ویرانه‏هاى خانه یوسف اشک مى‏ریخت.