تنها یادگارى داستان


 

تنها یادگارى‏

سوده نجمى‏زاده‏

درِ خانه باز مى‏شود و حامد قدم در خانه مى‏گذارد. ناگهان فریاد «وایسا، وایسا»ى هاله مثل بمب در حیاط مى‏پیچد و او را سر جاى خود میخ‏کوب مى‏کند. هاله کنار شیر آب ایستاده است و با شیلنگ به سمت او مى‏آید.
- اى واى، دوباره سرتو انداختى پایین اومدى تو؟ خسته شدم از دست لجبازى تو و بچه‏هات.
حامد تازه فهمید دوباره خطا کرده است. هاله یک جفت دمپایى را جلوى او مى‏گذارد و اشاره مى‏کند که آنها را بپوشد و بعد شیلنگ آب را روى پاهاى حامد مى‏گیرد و بعد از کلى آب‏ریختن، دستور مرخصى او را مى‏دهد. حامد خیره نگاهش مى‏کند. مجبور است چیزى نگوید، و الّا مثل دفعه قبل، هاله سر تا پاى او را خیس مى‏کند.
سپس مثل همیشه هاله دستور مى‏دهد حامد وارد حمام شود و خودش را آب بکشد و پس از کلى در حمام ماندن دستور بیرون آمدن و آتش‏بس را اعلام مى‏کند.
مرد که خود را از شرّ شیلنگ رها مى‏بیند، حوله حمام را روى دوش مى‏اندازد و به داخل آشپزخانه مى‏آید. هاله مشغول آب‏کشیدن انبوه ظرف‏هایى است که دور خود چیده است و به حامد توجهى نمى‏کند. حامد محکم دستش را روى کابینت مى‏کوبد و مى‏گوید: «دیگه خسته شدم از این مسخره‏بازیا، مگه من کجا مى‏رم که باید برم حموم؟ اون حمیده بیچاره رو بگو. تو مدرسه که بچه‏ها دستاشون نجس نیس.»
- بسه دیگه، چن بار بگم، میز و نیمکت میکروب داره، نمى‏خواى ما رو به خیر و تو رو به سلامت.
حامد از حرف هاله جا مى‏خورد. او را خیلى دوست دارد، اما بیمارى وسواسش را نمى‏تواند تحمل کند. نمى‏خواهد دوباره با او درگیر شود. بیرون مى‏آید. نگاهى به اطراف مى‏اندازد. همه جا به هم ریخته است. فرش‏ها و قالى‏ها در گوشه‏اى لوله شده‏اند و منتظرند تا نوبت آب‏کشیدن آنها هم برسد. هاله به خاطر ضعف اعصاب احتیاج به استراحت دارد و به خاطر وسواسش هم کسى نمى‏تواند در کارها کمکش کند.
مرد وسط موکت دراز مى‏کشد. نمى‏داند چه کند. هاله حتى حاضر نمى‏شود به دکتر روانشناس مراجعه کند. هاله مى‏فهمد حامد از حرفش ناراحت شده است. مى‏آید کنارش مى‏نشیند.
- معذرت مى‏خوام دست خودم نبود.
حامد چشمان فیروزه‏اى‏اش را زیر دستانش پنهان مى‏کند و سرش را برمى‏گرداند و مى‏گوید: «تو همیشه دست خودت نیس!» هاله سرش را پایین مى‏اندازد و حامد ادامه مى‏دهد: «خیلى وقته مامانم و خواهرام نیومدن اینجا، چرا؟ خانم آمادگى نداره، تمیز نیس. من مى‏رم بگم فردا مادرم اینا بیان اینجا.» و از جایش بلند مى‏شود.
- چى چى رو بیان اینجا. من یه روزه مى‏تونم همه جا رو تمیز کنم؟
- باید بتونى، من دیگه تحمل ندارم.
- خیلى خوب، اما بهشون بگو وقتى مى‏یان پاشونو آب بکشن.
حامد با چهره برافروخته به هاله نگاه مى‏کند و از خانه بیرون مى‏رود. سوار ماشینش مى‏شود. سرش گیج مى‏رود، درست مثل هاله که همیشه سردرد و سرگیجه دارد. به گذشته‏ها فکر مى‏کرد. همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه حمیده به دنیا آمد و با سزارین هاله وضع فرق کرد. عمل سزارین باعث افسردگى و بعد ضعف اعصاب او شد و از آن روز به بعد، دنیا براى همه‏شان تیره و تار شده بود.
با بوق ماشین‏ها به خود مى‏آید. متوجه مى‏شود بنزین تمام کرده و وسط خیابان مانده است. دست به جیب مى‏برد. تنها یک هزارتومانى برایش باقى مانده است. از وقتى که به خاطر درگیرى‏هاى مدیران، بیرونش کرده بودند، وضع مالى‏اش به هم ریخته بود. نمى‏داند با این هزارتومانى چه کند، بنزین بزند یا خرج خانه را بدهد. به فکرش مى‏خندد و پیاده مى‏شود. به ماشین نگاه مى‏کند که تنها سرمایه‏اش است. آن هم بعد از کلى قرض‏کردن از این و آن.
ظرف بنزین را به دست مى‏گیرد. تا پمپ بنزین راه زیادى نیست. در افکارش غرق مى‏شود. یاد دکتر مشاورى مى‏افتد که در مورد هاله با او صحبت کرده و گفته بود باید هاله را به یک سفر چندین ماهه ببرد تا از خانه‏اش دور بماند. اما نمى‏دانست هاله را چطور راضى کند تا براى مدتى طولانى از خانه دور بماند. او ماندن در خانه هیچ کس را تحمل نمى‏کرد حتى خانه مادرش را. ناگهان به فکرش مى‏رسد که او را به بهانه سفر دو سه روزه به خانه مادرش در شیراز ببرد و بعد، از مادرزنش بخواهد تا هاله را براى چندین ماه در آنجا نگاه دارد؛ تا حالش بهتر شود.
به پمپ بنزین مى‏رسد. ظرف را پر مى‏کند. اما دوباره مى‏رود توى فکر «اگر هاله قبول نکند چى؟ مدرسه حمیده و هادى را چه کنم؟»
به خانه مادرش مى‏رسد. مادر مشغول چیدن انارهاى قرمز درخت توى باغچه است. لب حوض مى‏نشیند و به چین‏هاى صورت مادرش مى‏نگرد.
- چیه؟ دوباره با هاله حرفت شده؟
- خسته شدم مادر.
- خسته شدم یعنى چى؟ اون مریضه، سالم که نیس.
- نگاه کن تو رو خدا. ما پیش کى اومدیم! مادر هاله این طورى از دخترش طرفدارى نمى‏کنه که شما از عروستون.
مادر به او زل مى‏زند و چهره‏اش درهم مى‏رود.
- خجالت نمى‏کشى؟ مگه نگفتم از هاله پیش من شکایت نکنى؟ نکنه دوباره بهش گفتى مى‏خوام فامیلامو دعوت کنم؟
حامد سرش را پایین مى‏اندازد.
- مى‏دونى مادر، خودشم نمى‏خواد این جورى باشه. همین دیروز قبض آب سى هزارتومنى آوردن.
- حرصش بِدى، پول آب جور مى‏شه؟
حامد نگاهش را از روى عکس پدر برمى‏دارد و به مادر مى‏دوزد و جریان سفر را با مادرش در میان مى‏گذارد. مادر خوشحال مى‏شود و به حامد پیشنهاد مى‏کند که در این چند ماه حمیده را به عنوان میهمان در مدرسه‏اى بگذارد و هادى را با خود برگرداند.
حامد به خانه برمى‏گردد. منتظر هاله مى‏ماند تا او را زیر دوش حمام و یا به قول هادى آبشار نیاگارا ببرد. کمى مى‏ایستد. هاله به استقبالش نمى‏آید. تعجب مى‏کند. وارد مى‏شود. هادى و حمیده مشغول انجام تکالیف‏شان هستند. حامد وارد اتاق هاله مى‏شود. او در خواب عمیقى فرو رفته است. از اتاق بیرون مى‏آید و از هادى مى‏پرسد: «چى شده؟ باز مامان حالش بد شده؟»
- وقتى ما از مدرسه اومدیم مامان خواب بود.
حامد سرش را تکان مى‏دهد و به بچه‏ها مى‏گوید: «دوس دارین بریم شیراز پیش مامان‏جون و آقاجون؟»
- راس مى‏گى بابا!
حمیده دستان پدر را به شدت تکان مى‏دهد و مى‏گوید: «بریم شاه‏چراغ.»
هادى نگران درسش مى‏شود اما حامد به بچه‏ها مى‏گوید که زود مى‏روند و برمى‏گردند و بعد بلند مى‏شود و توى اتاق هاله مى‏رود. هاله چشمانش را باز مى‏کند.
- دوباره چى شدى؟
هاله نگاهش را از حامد مى‏گیرد و مى‏نالد: «چیزیم نیست. ضعف کردم دراز کشیدم.» حامد به هاله مى‏گوید که به خانه‏مادرش رفته است. هاله نیم‏خیز مى‏شود و چشمانش را ریز مى‏کند.
- پاهاتو آب کشیدى اومدى تو؟
- مادرم به خاطر تو دوبار اون خونه رو آب کشیده.
- تا خودم آب نکشم تمیز نمى‏شه.
- استغفراللَّه.
- خوب، رفتى چه کار کردى؟ گفتى قبض سى هزارتومنى اومده؟ چى غیبت کردین؟ چى تهمت زدین؟
- خجالت بکش، نمى‏دونستم ضعف اعصاب، بدبینى مى‏یاره!
بعد دور اتاق راه مى‏افتد و کتاب‏ها و وسایل روى زمین را جمع مى‏کند و ادامه مى‏دهد: «مى‏خوام یه چن روزى بریم شیراز، یه هوایى بخورى.»
- اینم نقشه مامانته؟
- این طور قضاوت اصلاً درس نیس.
- پس چى؟ کى دلش واسه من سوخته که مامان تو بسوزه؟ درس بچه‏ها چى مى‏شه؟
حامد در اتاق را باز مى‏کند و مى‏گوید: «من باید برم، فکراتو بکن که زودتر باید حرکت کنیم. مى‏ریم شاه‏چراغ اونجا متوسل شو. ان شاءاللَّه خوب مى‏شى.» و بعد بیرون مى‏رود. هاله حواسش به جمله آخر حامد است «مى‏ریم شاه‏چراغ ...» اشک در چشمانش حلقه مى‏زند. خودش هم از این وضعیت خسته شده است. حوصله هیچ کارى را ندارد. نه حوصله ماندن در خانه را، و نه حوصله سفر کردن را. دلش براى مادرش تنگ شده است. از متلک‏ها و حرف‏هاى دوستان و فامیل خسته شده است؛ و از ترحم‏ها و دلسوزى‏هاى مادرشوهرش بیزار. از همه بدش مى‏آید. دوست دارد جایى مثل بیابان زندگى کند که تنها همدمش ریگ‏ها و آسمان پُرستاره‏اش باشد.
حمیده وارد اتاق مى‏شود. در بغل هاله مى‏رود و اشک‏هایش را با دستان کوچکش پاک مى‏کند.
- مامان مگه خوشحال نیستى مى‏خوایم بریم شاه‏چراغ؟
هاله سرش را به علامت مثبت تکان مى‏دهد و مى‏پرسد: «تو دوس دارى بریم شیراز؟»
- آرزومه به خدا. نکنه بگى حالم خوب نیس. واسه خاطر منو و داداش بریم.
هاله به حمیده قول مى‏دهد که به خاطر آنها حتماً به این سفر برود. حمیده مى‏گوید: «قول دادى ها، اگه زیر قولت بزنى مى‏رى جهنم.» و وقتى که قول رفتن را از مادر مى‏گیرد، صداى فریاد هورایش اتاق را پر مى‏کند و بعد هادى هم با او همنوا مى‏شود.
هاله وارد آشپزخانه مى‏شود. مدتى نگذشته است که صداى زنگ خانه در فضا مى‏پیچد. بعد از چند دقیقه هادى و حامد با قیافه‏هاى پکر که خبر از اتفاقى بد مى‏دهد به اتاق مى‏آیند. هاله پرسشگرانه نگاهشان مى‏کند. حامد مى‏گوید: «صابخونه قبلى بود. گفت هشتاد هزارتومن پول آب اومده بیاین تصفیه حساب کنین.»
- حالا چه کار کنیم؟
حامد به کابینت تکیه مى‏دهد و سرش را به علامت نمى‏دانستن تکان مى‏دهد: «مشکل کم داشتیم اینم اومد روش. مادرم امروز بیست تومن داد واسه سفرمون. مجبوریم فعلاً همونو بدیم تا بعد.» هاله با تعجب به حامد نگاه مى‏کند. چیزى نمى‏تواند بگوید. حامد باید به مادرش اطلاع بدهد که به شیراز نمى‏روند.
* * *
- بگو ببینم عروس گُلم چطوره؟
- شما هم ما رو گرفتى با این عروس گلت مادر.
- واه واه، من مث بعضى مادرشوهرا نیستم، قبل عروسى قربون صدقه برم، بعد عروسى دشمن جونى عروسم شم. من همون مادرشوهر چارده پونزده سال پیشم.
- آره مادر مى‏دونم، کاش همه مثل شما بودن.
بعد از مکث کوتاهى مشکل پیش آمده را براى مادرش تعریف مى‏کند. اما مادر مثل همیشه صبور و مقاوم او را تسلا مى‏دهد و خم به ابرو نمى‏آورد. از او مى‏خواهد به خدا توکل کند. حامد را راهى خانه‏اش مى‏کند. تصمیم مى‏گیرد هر طور شده آنها را به آن سفر بفرستد تا حال هاله خوب شود و زندگى‏شان رونق بگیرد. زن، سراغ صندوقچه‏اش مى‏رود. عطر محمدى تمام آن را پر کرده است. همه وسایل برایش خاطره است. معطل نمى‏کند و جعبه جواهراتش را بیرون مى‏آورد. تنها یک سکه که یادگار همسر شهیدش است، مانده. به سکه خیره مى‏شود. سکه‏اى که او را به سى و اندى سال پیش مى‏برد. موقعى که شوهرش سکه را به او داد و گفت: «بیا اینم مهریه تو، همونى که مى‏خواستى، یه سکه بهار آزادى. واسه اینکه هر وقت نگاهش مى‏کنى یاد خداى یکتا بیفتى و ...» و او ادامه داده بود: «و هیچ وقت تو زندگیمون رنگى به غیر از رنگ خدا ندیدم. همه چى براى خدا.» و بعد هر دو خندیدند و به این عهد قسم خوردند. و از آن به بعد آن سکه شده بود وسیله‏اى براى یاد خدا و یادگارى‏اى از مرد رفته در راه خدا.
به خود مى‏آید. سکه را در دستان چروکیده‏اش مى‏فشرد و با خود زمزمه مى‏کند: «حالا دیگه وقتشه تو رو هم براى خدا بدم تا زندگى تنها پسرم از دست نره.»
* * *
حامد در حالى که دو تا نان تازه در دست دارد وارد خانه مادر مى‏شود و نان‏ها را به او مى‏دهد. بوى نان تازه خانه را پر مى‏کند.
- از این طرفا؟
- رفته بودم پیش یکى از دوستانم بیست تومن پول قرض گرفتم که با اون پول شما بشه چهل تومن. اما هنوز بقیه‏ش مونده.
مادر پول‏ها را از کیفش در مى‏آورد و جلوى حامد مى‏گیرد.
- اینم پول، اون بیست تومنو بذارین واسه سفرتون.
حامد نگاهى به پول‏ها و بعد به مادر مى‏کند.
- از کجا آوردى! شما که دیگه چیزى واست نمونده!
- چرا، سکه پدرت مونده بود.
حامد یکّه‏اى مى‏خورد و به چشمان قهوه‏اى و صورت نورانى و خونسرد مادر خیره مى‏شود.
- ولى مادر اون سکه تنها یادگارى شما بود. مهریه‏تون!
- یادگارى من تو قلبمه، یه روز پدرت اینو به من هدیه داده بود. حالا منم به تنها عروسم مى‏دمش. سکوت فضا را پر مى‏کند، حامد نمى‏داند چه بگوید. پول را مى‏گیرد و به خانه مى‏آید. داخل آشپزخانه پیش هاله مى‏رود و پول را روى کابینت مى‏گذارد. حامد ماجرا را تعریف مى‏کند و بیرون مى‏آید. هاله نمى‏داند چه بگوید. لحظه‏اى شوکه مى‏شود، باورش نمى‏شود. رو به بچه‏ها مى‏گوید: «زود آماده شین بریم خونه مادربزرگ.» بچه‏ها متعجب نگاهش مى‏کنند. حامد صدایش را بلند مى‏کند: «کجا مى‏خواى برى؟ نکنه چیزى بگى مادر ناراحت شه.» هاله به او نگاه مى‏کند و مى‏گوید: «زودباش آماده شو، عجله دارم.»
- آخه کجا مى‏خواى برى؟
- اوه چقد معطل مى‏کنى. تو نیاى خودم مى‏رم.
حامد نمى‏داند هاله چه در سر دارد. دعا مى‏کند با مادرش تند حرف نزند.
مادر با همان چادرنماز سفید و لبخند همیشگى‏اش به استقبال آنها مى‏آید. هاله خود را در آغوش او مى‏اندازد و گریه مى‏کند. بچه‏ها مبهوت به مادر خیره مى‏شوند. حامد نفس راحتى مى‏کشد. داخل اتاق مى‏روند. مادر کنار سماور مى‏نشیند. هاله سرش را پایین مى‏اندازد.
- مامان، شما منو شرمنده کردین. اما من ... قبول نمى‏کنم.
- اى بابا از این حرفا نزن. چقدر خجالتم مى‏دین.
- مامان ما راضى نیستیم با پول بهترین هدیه‏تون بریم سفر یا بدیمش پولِ ... .
- دخترم، اون سکه تنها یه وسیله بود براى یاد خدا. بدونِ اونم مى‏شه یاد خدا بود. شاید اگر بیشتر مى‏موند مى‏شد دنیا و دلبستگى به اون. اما حالا به همون نیت خرج شد که من و عباس مى‏خواستیم.
- به خدا راس مى‏گه مادرم. مى‏گه به مادرشوهرت نگو مادرشوهر، بگو فرشته، شما واقعاً فرشته‏این.
بعد مادر را در آغوش مى‏گیرد و مى‏بوسد. مادر بوى عطر محمدى مى‏دهد. فضاى خانه رنگ خدا گرفته است.