شمیم یار

حضرت على(ع): «اَکْبَر العَیْب اَنْ تَعیِبَ ما فیکَ مِثْلُه؛
بزرگ‏ترین عیب آن است که چیزى را عیب بدانى که مانند آن در خود توست.»
نهج‏البلاغه، حکمت/353
گویى آیینه چشم آدمى، منشور هشت‏وجهى است که خطاى دیگرانى را که از مقابل او مى‏گذرند، به هزاران تصویر باز مى‏تاباند و گاه به سبب زنگارهاى کج‏اندیشى‏اش، آن را با اعوجاج بیشترى نشان مى‏دهد و یا با تیرگى‏هاى خمیرمایه وجود خود بر زشتى آن مى‏افزاید، بى‏آنکه لحظه‏اى از وراى آیینه‏اى که خودش را پشت آن پنهان کرده، سرى بکشد و نگاهى بیندازد به صاحب آیینه‏اى که تصویر حقیقى خویش را فراموش کرده است و از نقایص همه رخ نشان مى‏دهد، جز آنکه آیینه‏دارى مى‏کند.
اگر قرار باشد که نتوانیم در آیینه نگاهمان به تماشاى خود بنشینیم و در این آیینه سراى چشم، فقط نظاره‏گر سلوک کسانى باشیم که براى لحظه‏هایى کوتاه، مقابل ما توقف مى‏کنند، پس چه بهتر که این آیینه بشکند، شاید که در شیشه شکسته آن، ترک‏خوردگى نگاهمان را دریابیم.
چه سود از اینکه عمرى در پشت دیدگان‏مان محکمه‏اى براى خطاهاى مردمان برپا سازیم و به قضاوت اعمال ناشایست دیگران بپردازیم و با نگاهى ناعادلانه، محکوم‏شان کنیم و پرونده زندگى‏شان را در عالم هستى مختومه بیانگاریم. در صورتى که خود مجرمى هستیم با سوء سابقه‏اى از اشتباهات بایگانى‏شده و حکم برائتى که قاضى خودخواه خویشتن‏مان امضا کرده است.
چگونه است که ما طبیبانى هستیم که براى دردهاى جزئى دیگران نسخه‏هاى طولانى تجویز مى‏کنیم و گاه از درمان‏شان ناامید شده و پیش از آنکه از دست بروند، بر مرگ‏شان فاتحه مى‏خوانیم، ولى لحظه‏اى به معاینه روح زخمى خود نمى‏پردازیم و از بیمارى‏هاى سخت و خطرناک خود احساس نگرانى نمى‏کنیم. حال آنکه مدت‏هاست این بیمارىِ غفلت‏زدگىِ از خویشتن، سراپاى وجودمان را گرفته است و دردِ خودبزرگ‏بینى در رگ و ریشه‏مان جا خوش کرده است و پندارهاى باطل خون‏مان را به آلودگى کشانده است.
برخى از ما آنقدر در پى یافتن عیوب مردم بو کشیده‏ایم که بوى تعفن لجن‏زاى وجودمان را از یاد برده‏ایم و آن همه سرگرم تجسس در امور خلایق شده‏ایم که وقتى براى سرکشى به خرابه‏هاى دل‏مان باقى نمانده است و آنچنان در عتاب مضحک افتادگان در باتلاق گناه خنده سر داده‏ایم که صداى گریه خود را در وقت فرو غلتیدن در همان منجلاب‏ها نمى‏شنویم.
آن کس که آیینه در دست مى‏گیرد تا دنیاى درونى آدم‏ها را به خودشان نشان دهد، باید راه و رسم آیینه‏بودن بداند و به حقیقتِ صیقل‏یافته خویش رسیده باشد و گرنه آیینه‏اى که خود، رنگ کهنگى و زنگار بطالت گرفته باشد، بهتر است ابتدا به جلاى خویش بپردازد و دستى به سر و گوش خود بکشد تا بعد که نوبت به دیگران رسد.
کسى مى‏تواند به سوى گرفتاران در منجلاب پستى‏ها دست دراز کند و آنان را بیرون کشد که خود بر بلنداى کوهى استوار ایستاده باشد و افق نگاهش به دریاهاى زلال آبى برسد و به خط نیلگون آسمان پیوند خورده باشد. طبیبى که چاره درمان خود نداند، یا باید نخست به طبیبى دیگر مراجعه کرده و به درمان خود بپردازد و یا اینکه دست از طبابت بردارد و نسخه‏هاى عوام‏فریبانه‏اش را پاره کند.
بد نیست که گهگاه چشمان‏مان را به روى دنیا ببندیم و در تاریکى جهلى که نسبت به خودمان داریم به انکشاف نورى در ظلمات غفلت آلودگى‏مان بیندیشیم که در وقت اصلاح و درمان، هیچ کس بر خودمان مقدم‏تر نیست.

«نزهت بادى»