به یاد تو

آن روز شاید مانند تمام روزها بود. اما با این تفاوت که تو آنقدر خوشحال بودى که پرستوى جانت هر دم خود را به قفسش مى‏زد. شادى، گوشه چشمانت را پاره کرده و سرازیر شده بود. کیفت را که در دست گرفتى، مى‏دانستم نگران آن 50 تومانى توى کیفت بودى تا ماهى بخرى. تو رفتى و من مى‏دانستم وقتى برگردى تُنگى کوچک و ماهى کوچک‏ترى در دستان توست. تو مى‏خندیدى و ما هم مى‏خندیدیم. حال که به یاد آن زمان هستم، رنج مى‏برم؛ هرچند آن روز بسان بادى گذشت.
منتظر آمدن تو بودیم. وقتى آمدى، دیدم دستانت خالى بود! پس آن شادى براى چه بود؟ تو خونسرد از کنارم گذشتى و به طرف مادر رفتى و مثل همیشه او را بوسیدى و من هنوز به این حرکات کودکانه خیره بودم. آن روز چقدر دوست داشتم که سکوت را مى‏شکستى و برایم مى‏گفتى که چه کرده‏اى مثل حالا که سال‏ها گذشته و من هنوز دوست دارم صدایت را بشنوم. مجبور بودم خودم سکوت را بشکنم و از تو بپرسم اما تو در یک جمله حقیقت را چنان برایم صریح ادا کردى که از تکرارش ماندم. وقتى از تو پرسیدم ماهى چه شد؟ گفتى پول را هدیه کردم. لرزیدم. نمى‏دانم چرا و حالا که به تو فکر مى‏کنم با تمام وجود مى‏لرزم، و تو چه زیبا در جواب سؤال من گفتى که ماهى را به خدا هدیه کرده‏اى. من هنوز مات به آن صورت معصوم نگاه مى‏کردم. مدتى از آن ماجرا گذشت تا آن روز که وقتى در را به رویت گشودم خسته بودى. غمى بزرگ در کوله‏بارى روى شانه تو سنگینى مى‏کرد و سنگینىِ آن بار، در چشمانت پیدا بود! وقتى در حیاط راه مى‏رفتى، مى‏دانستم چیزى در درون آزارت مى‏دهد و تا درِ آزادى را با زبانت به رویش نگشایى، آرام نمى‏گیرى. منتظر پدر بودى. وقتى پدر آمد صورتت جان گرفت و من از باز شدن صورتت جان گرفتم. مدت‏ها از آمدن پدر گذشت و تو گذاشتى که خستگى کار زیاد را با دیدن عزیزان بشوید. وقتى کنارش نشستى من و مادر آرام گوشه اتاق جا گرفتیم. مادر نگران بود و من هم. تو سکوت را شکستى و من نمى‏دانم در گوش پدر چه گفتى که پدر فریاد زد «نه!» مادر نگران شد. به طرفت آمد و تو در گوشش گفتى. مادر صدایش مى‏لرزید و گفت: «نه!» تو مى‏خواستى بروى کجا؟ جایى که اسمش جبهه بود! تو تنها پسر خانواده بودى. وقتى مادر گفت که تو مى‏خواهى بروى، احساس کردم دلم مى‏خواهد گریه کنم. تو اصرار کردى و خانواده انکار. تا یک روز پدر با هدیه‏اى به خانه آمد با تُنگى کوچک که ماهى قرمزى در آن مى‏رقصید. تو با دیدن تنگ آن را از پدر گرفتى و گفتى این ماهى هم مثل من در این تنگ اسیر است. من معنى این حرفت را نفهمیدم. تو ساعت‏ها مى‏نشستى و با ماهى کوچکت حرف مى‏زدى و ما هر یک در گوشه‏اى به سخنانت گوش مى‏دادیم. دیگر همه مى‏دانستیم که راه علاج، فقط رفتن توست. آن شب دلت را یک دله کرده بودى که یک بار دیگر به پدر بگویى و گفتى و گریه کردى. وقتى صدایت را شنیدم من هم گریه کردم و فهمیدم تو فقط به رفتن دلخوشى. مادر اشک‏هایت را
دید و با دست‏هایش اشک‏هایت را پاک کرد و گریست و تو اشک‏هاى او را پاک کردى. پدر دیگر تحمل «نه» گفتنم نداشت و چاره‏اى نبود به جز اینکه بگوید: «به خدا مى‏سپارمت.» و این جمله را وقتى تو لباس پوشیدى و کیف سفر در دست گرفتى چقدر غمگین گفت و مادر با چشمانى که از گریه‏هاى دیشب باز نمى‏شد امیدوار و نگران به تو نگاه کرد.
تنگ ماهى تو در دستم بود و تو چه غریبانه به ماهى نگاه کردى. به تنگ ماهى زدى و گفتى همیشه به این تنگ دلخوش باش و قرآن را بوسیدى و رفتى. قامت رعناى تو از پشت اشک چقدر زیباتر شده بود. بعد از رفتن تو خانه رنگ غم گرفت. مادر چند روز اول را گریه مى‏کرد. وقتى اولین نامه‏ات آمد، همه جان گرفتیم. نامه‏ات بوى تو را مى‏داد. در نامه‏ات از همه پرسیده بودى از پدر و مادر و من و ماهى‏ات. مى‏خواستى بدانى ماهى چگونه با زندگى مى‏سازد، اما عجیب ماهى‏ات شبیه خودت بود. برایت نوشتم ماهى مثل تو به بیش و کم زندگى راضى است. وقتى آب تنگش کم مى‏شود نمى‏گرید فقط در آب مى‏رقصد و وقتى مادر، تنگش را لبریز از آب مى‏کند باز هم مى‏رقصد و گاهى به لب آب مى‏آید و خدایش را به خاطر زیادىِ آب تنگش سپاس مى‏گوید و به زیر آب مى‏رود و مدت‏ها آن زیر مى‏ماند. نامه بعدى تو با تأخیرى طولانى به دستم رسید. بیشتر دوست داشتم اولین سطر نامه را بخوانم. نوشته بودى «به نام خدایى که گاهى دلم برایش تنگ مى‏شود.» تو به من گفته بودى اگر دقت کنم خدا را در چشمان ماهى قرمزت مى‏بینم اما من هر چه نگاه کردم فقط دو چشمى را دیدم که هرگز آب درونش نمى‏رفت. تو برایم نوشته بودى که شاید ماهى قرمز در تنگش بماند، اگر من دیگر طاقت تنگم را ندارم. نوشته بودى دلت براى مادر، آن فرشته خانه، براى پدر، آنکه همیشه صبر به خانه مى‏آورد و براى من تنگ شده است و من در جواب نامه‏ات ماندم. بالاخره جواب نامه‏ات را پست کردم و منتظر جواب ماندم.
چند ماهى گذشت تا نامه به دستم رسید. انگار براى من قرن‏ها بود. نامه سوم‏ات خیلى خلاصه بود. من هنوز آن نامه را به خاطر دارم. نمى‏دانستم در جواب نامه‏ات چه بنویسم. این آخرین نامه‏اى بود که از تو داشتم ... . وقتى خبر شهادت تو را آوردند مادر مانند ابر بهارى گریست و پدر سر به دیوار نهاد. من گریه کردم، ماهى‏ات شاید به اندازه یک اقیانوس در آن تنگ گریه کرد. من تنگ ماهى را برداشتم که ببرم در اتاقم و برایش از تو بگویم. اما نمى‏دانم چه شد. تنگ از دستم افتاد، شاید به خاطر بى‏قرارى ماهى بود. تنگ شکست و ماهى در غم تو، خود را بر زمین زد. پریدم و ماهى را دست گرفتم. مى‏گریستم و فریاد مى‏زدم. به طرف حوض دویدم و ماهى را به درون آب انداختم. فریاد مى‏زدم و در شب، اشک ماهى را در آب نگاه مى‏کردم. بعد از چند دقیقه ماهى آرام آرام جان گرفت و در آبىِ حوض گم شد. ماهى هم تنگش را شکسته بود.
حالا پس از سال‏ها باز هم هر روز کنار حوض مى‏نشینم و به ماهى قرمز نگاه مى‏کنم و مى‏بینم زندگى، تمامى یک عشق است.

هاجر مرادى - اصفهان‏