سبز آسمونى‏

دگمه ماه‏

آه شب شد ز پا گسستم من‏
خسته بانوى خانه هستم من‏
یقه پنجره چرا باز است‏
دگمه ماه را نبستم من‏
از سرم ریخت بر زمین کلمات‏
مى‏کشم دستمال دستم من‏
ماهى حوض را ندادم آب‏
کاسه صبر را شکستم من‏
پخته‏ام در سرم خیالى خام‏
در پى سوختن نشستم من‏
به مرور حیات باید رفت‏
تا به اندازه‏اى که هستم من‏
اى که سررشته‏ام به کف دارى‏
دیر شد رخت را نبستم من‏
کارها ماند و عاقبت گویند
که ز قید حیات رَستم من‏

رزیتا نعمتى - قزوین‏

چشم سوگوار

بر زمین کوبید سُمّ، اما سوارش برنخاست‏
شیهه زد لیکن امیر کارزارش برنخاست‏
شعله‏ور شد در جنونِ خشم و بُغض خود، ولى‏
راکبش آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست‏
منتظر اِستاد بر حُرْمِ حریمِ خیمه‏ها
برق امیدى ز چشمِ سوگوارش برنخاست‏
پیکرش شد جنگلى از شاخسار نیزه‏ها
جز گُل زخمِ دمادم، از بهارش برنخاست‏
لحظه‏اى آسود در خوابِ چمنزار بهشت‏
کرکَسِ درد، از تَن گلگون ز خارش برنخاست‏
مثل یک ابر سپید اما سِترون در افق‏
هیچ جز آهى ز جانِ دردبارش برنخاست‏
جوى رگ‏هایش تهى چون گشت زیر پاى مَرد،
زانوان خم کرد و دیگر از کنارش برنخاست‏

فاطمه سبزه‏پرور (بى‏گناه) - نظرآباد

شکوه آب‏

به رغم خوف و خطر
فردایم پر از فواره و فریاد است‏
و زادگاهم‏
سایه‏گاهِ‏
روشن‏ترین لبخندها و ترانه‏هاست‏
تو را آینه‏اى است دلپذیر
با طرح شکوه آب‏
که چهارگوشه خلوتم را
به رنگ زلال‏
مى‏آراید!
با اینهمه‏
چقدر تنهایم‏
وقتى دودهاى تغزّل‏
شعله‏پوش نگاه توأند

ابوالفضل صمدى‏رضایى (کیانا) - مشهد