مثل یک قالى نقش برجسته

نویسنده


 

مثل یک قالىِ نقش برجسته‏

به لحظه‏هاى روشن زینب؛ او که هرگز چشمانش رو به چهره پدر گشوده نشد
چشمانم را که باز مى‏کنم، هنوز روبه‏روى من هستى، با آن لب‏هاى همیشه خندانت. من هم زیر لب به تو سلام مى‏کنم. تو همیشه اینجا هستى و روبه‏رویم لبخند مى‏زنى. به خاطر همین است که هیچ وقت حضورت برایم ناآشنا و غریبه نشده است. از همان کودکى که خیلى به سختى یادم مى‏آید، تو جلوى من نشسته بودى؛ یعنى از زمانى که به یاد دارم، تو همیشه در زندگى‏ام بودى و با آن لبانِ پرخنده‏ات، نگاهم مى‏کردى، یعنى اینکه من هستم و هر جا که تو باشى دلم پیش توست. من این را اگر چه به خوبى مى‏فهمیدم، اما تا به حال حضور تو را در اطرافم لمس نکرده بودم. امروز صبح هم که خودت آمدى و بیدارم کردى، وقتى چشمانم را باز کردم باز هم تو با همان صورت آفتاب‏سوخته خندان نگاهم کردى، ولى در عمق چهره‏ات چیز دیگرى هم موج مى‏زد. خیلى آشنا بودى، بخصوص که حالا آهنگ صدایت هم توى گوشم موج مى‏زد و من توانسته بودم براى اولین بار صداى تو را با آن همه غرور و مردانگى بشنوم.
سال‏ها از غروبِ تو مى‏گذرد و من هیچ وقت این غروب را حس نکردم، شاید به خاطر اینکه قبل از آمدنم تو بارِ سفر بسته بودى، شاید هم «عمو» خوب توانسته بود، جاى تو را در زندگى من پر کند. راستش را هم بخواهى، دست محبت عمو همیشه روى سرم بود. گرچه از همان ابتدا مادر طورى تربیتم کرده بود که وقتى زبان باز مى‏کنم به جاى «بابا»گفتن، با عشق و محبت عمو را صدا کنم و بابا را فقط در قاب چوبىِ رنگ و رو رفته‏اى بیابم که همیشه مى‏خندید.
براى من نبودن تو آزاردهنده و مشکل نبود، چون هر چه که بود عمو هم رنگ و بوى تو را داشت و مرا راضى مى‏کرد. اما مادر همیشه در کنار محبت‏هاى عمو، یاد تو را برایم زنده نگاه مى‏داشت و از خوبى‏ها و محبت‏هایى که تو داشتى و او فقط توانسته بود در عرض هفت ماه به آن دست پیدا کند، مى‏گفت. دلش مى‏خواست که به تو به عنوان یک اسطوره نگاه کنم. من هم همین طور بودم، یعنى تو را یک قدرتمند باغیرت مى‏دیدم. وقتى که به چهره‏ات خیره مى‏شدم، مى‏دانستم که به صورت یک مرد عادى نمى‏نگرم و تو با همه پدرهایى که هستند و براى بچه‏هایشان تلاش مى‏کنند، فرق دارى. تو براى آینده من جانت را کف دستت گذاشته بودى و این بیشتر از هر چه که فکرش را بکنى ارزش داشت. من تو را یک نشانه استوار مى‏دیدم، گرچه قبل از اینکه بیایم تو هم مثل همه هم‏رزمانت رفته بودى تا از آنچه که همه زندگى‏ات بود، از وطنت دفاع کنى. اما تو از وقتى که من آمدم بودى و هیچ وقت هم نمى‏رفتى. مادر همیشه تو را با بهترین کلمات معنى مى‏کرد، گرچه من به مادر اطمینان داشتم، اما دلم مى‏خواست که این همه تعریف و تمجید را خودم ببینم و لمس کنم مثل یک قالىِ نقش‏برجسته. بارها هم در ذهنم دنبال این بودم که تو را طور دیگرى در تصوراتم بیابم.
در این چند سال که من بزرگ‏تر شدم و اهداف و آرزوهایم شکل گرفت، تو را کنارم حس مى‏کردم، اما تا به حال با تو حرف نزده بودم. پنج‏شنبه‏ها هم که همه با هم مى‏آمدیم و لحظاتى کنار تو مى‏نشستیم و این به همه ما امیدوارى و آرامش مى‏داد، حتى دو برادرم که آنها هم تو را ندیده بودند و از عمو که پدرشان بود بارها وصف تو را شنیده بودند، این آرامش و امیدوارى را دوست داشتند.
عمو همیشه رو به من مى‏گفت: «خوش به حال تو! اگر کارى داشته باشى که از دست زنده‏ها برنیاید، کسى را دارى که از آسمان به تو نگاه مى‏کند و منتظر است تا دستت را بگیرد.» من مى‏خندیدم و با خودم فکر مى‏کردم چقدر عمو تو را دوست دارد.
هر سال که من کارنامه‏ام را مى‏گرفتم و تعطیل مى‏شدیم، مى‏آمدم روبه‏روى عکست مى‏ایستادم، نفس راحتى مى‏کشیدم و مى‏گفتم: «بالاخره تمام شد.» و تو باز هم مى‏خندیدى تا امسال؛ امسال سال آخر درسم بود، پیش‏دانشگاهى مى‏خواندم. خیلى روى درسم دقیق و حساس شده بودم. از سال گذشته که کلاس‏هاى فوق‏برنامه مى‏رفتم، عمو هم سعى مى‏کرد که در درس‏هایم کمکم کند. امسال سعى کردم تا تمام وقتم را براى درسم بگذارم تا بتوانم در رشته خوبى قبول شوم که یک اتفاق ناخواسته افتاد. آن روز به خاطر کلاس‏هاى فوق‏برنامه‏ام نتوانستم که با سرویس به خانه بیایم. چند دقیقه‏اى هم که در مدرسه صبر کردیم، کلاس‏مان هم تشکیل نشد. من خیلى عصبانى و ناراحت بودم و به خاطر اینکه براى امتحان فردا وقتم را از دست خواهم داد، نگران شده بودم. از دوستانم خداحافظى کردم و به سرعت به طرف خانه به راه افتادم. براى اینکه وقتم را از دست ندهم، کتابم را از کیفم در آوردم و شروع به خواندن کردم. گاهى سر از روى کتابم برمى‏داشتم و به راهم ادامه مى‏دادم. با عجله تا سرِ خیابان مدرسه رفتم و منتظر ماشین شدم، اما ناگهان به شدت به زمین خوردم و چیزى نفهمیدم. تو همان روز بعدازظهر با چهره‏اى خون‏آلود به خواب مادر رفته بودى و با عجله او را صدا کرده بودى؛ این را مادر بعد از اینکه مرا در بیمارستان پیدا کرد، برایم گفت و من تمام تنم لرزید از اینکه احساس کردم تو همه جا کنار من قدم برمى‏دارى. تصادف کرده بودم. قفسه سینه‏ام شکسته بود، همین طور دست چپ و پایم هم تا زانو در گچ بود. دست‏کم باید دو ماه استراحت مى‏کردم، تا بتوانم دوباره روى پا بایستم. کوه آرزوهایم فرو ریخت. خودم را که در آن وضعیت مى‏دیدم، تمام زحماتى که از سال پیش براى ورود به دانشگاه کشیده بودم بر باد رفته مى‏دیدم. روزهاى اول به شدت گریه مى‏کردم. خستگى را با تمام وجودم حس مى‏کردم. یک روز بعدازظهر که روى تخت بیمارستان دراز کشیده بودم، احساس کردم که چقدر دلم براى خانه تنگ شده. روز ملاقات هم نبود و من خیلى احساس دلتنگى مى‏کردم، اما بیشتر از همه احساس کردم که چقدر دلم براى همان قاب چوبى که تو در آن مى‏خندیدى تنگ شده، اشک در چشمانم حلقه زد. دلم مى‏خواست فریاد بزنم، چرا من هیچ وقت نتوانسته بودم دست‏هاى تو را بگیرم و یا چرا هرگز نتوانسته بودى دخترت را نوازش کنى. پتو را روى سرم کشیدم و آرام آرام صداى هق‏هقم
بلند شد. خوب که عقده‏هایم را بیرون ریختم، چشمانم را بستم و خوابیدم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که تو آمدى. یک دسته گل هم در دستت بود، با همان لباس خاکى و همان لبخند همیشگى. خندیدى و گفتى: «به من مرخصى ندادند که زودتر بیایم.» و گل‏ها را روى پتویم ریختى. بعد هم با همان لبخند در حالى که مى‏رفتى گفتى: «همه مریض مى‏شوند، اما اینقدر بى‏تابى نمى‏کنند.» و رفتى! صبح زود به مادر تلفن زدم و از او خواستم عکست را برایم بیاورد. بعد هم که درددل‏هایم را با تو شروع کردم. درس‏هایم را روى تخت بیمارستان خواندم و لبخند همیشگىِ تو، گرمى‏بخش وجودم بود. فقط تنها نگرانى‏ام، امتحان کنکور بود. خیلى مى‏ترسیدم که نتوانم موفق شوم.
از بیمارستان که مرخص شدم، سعى کردم جدى‏تر درس‏هایم را بخوانم، اما دو ماه تعطیلىِ درس و کتاب و مدرسه برایم زیاد بود. اما هر طور که بود امتحان‏ها را دادم و قبول شدم. روبه‏روى عکست نشستم و کارنامه‏ام را نشانت دادم. تو مثل همیشه نگاهم کردى. نمراتم خیلى خوب نبود. اما مهم این بود که توانسته بودم جبران کنم. همان جا به تو قول دادم که اگر در امتحان کنکور قبول شوم و تو مثل همیشه کنارم باشى، به جبران این محبتت هر پنج‏شنبه مثل سال‏هاى اولِ رفتنت به سراغت بیایم و با تو حرف بزنم و اهدافم را آرزوهاى شیرین تو قرار دهم.
چقدر همه چیز زود مى‏گذرد، همه آن اتفاقات خوب و بد، مثل برق و باد مى‏آیند و مى‏روند، حتى تلاش‏هاى زودگذر من که این اواخر خسته‏ام کرده بود، خیلى زود گذشت.
وقتى که رفتم تا در جلسه امتحان شرکت کنم، با تو خداحافظى کردم. مادر «قرآن» روى سرم گرفت و عمو گفت که حالا وقتى است که تو دست‏هایت را بالا ببرى و از همان دستانى که منتظر تو هستند بخواهى که کمکت کنند. من هم لبخند زدم و سعى کردم تو را که از میان مادر و عمو و دو برادرم، نگاهم مى‏کردى، ببینم.
امروز هم که صبحِ زود آمدى و با عجله صدایم کردى، خیلى بلند و رسا، طورى که صدایت هنوز در گوشم نجوا مى‏کند، گفتى: «من رفتم روزنامه گرفتم، اما وقت ندارم که اسمت را پیدا کنم، اگر قبول شده بودى، خبرش را بده!»
از خواب پریدم. ساعت حدود 9 صبح بود، باید زودتر از اینها مى‏رفتم، عمو را صدا کردم، به سرعت لباس پوشیدم و رفتیم. ظهر هوا گرم و سوزاننده بود که برگشتیم. مادر اسفند دود کرد و صورتم را بوسید. عمو گفت که تمام خستگى‏اش با قبول شدن من از بین رفته است و من روزنامه را روبه‏روى عکس تو گرفتم و گفتم: «بیا این هم خبرش، قبول شدم.» و عمو اشک ریخت. خودم هم همین طور. احساس مى‏کردم مثل یک قالىِ نقش‏برجسته دارم تو را لمس مى‏کنم. حس کردم دستانم را گرفته‏اى و مدت‏هاست که سرم را در آغوشت نوازش مى‏کنى. حس کردم مثل نسیم خنکى در تمامى زندگى‏ام جریان دارى و هر سال رو به من منتظر شکفتن علاقه‏ها و استعدادهایم هستى و من از امروز تصمیم گرفتم که هر بار که شکوفا شدم، آن را به تو و عمو تقدیم کنم که او هم بهترین پدرِ دنیاست.

نفیسه محمدى‏