در سال 1407 اتفاق افتاد
رفیع افتخار
دقیقاً در 13 تیر 1407 هجرى شمسى بود که آقاى قِلقِلمیرزا و خانم دلگشاخانم کنار سفره عقد نشستند و پیمان زناشویى بستند.
داماد، یعنى همان قلقلمیرزا، 66 سال داشت. قد بلند با دماغى کشیده، چانهاى فرو رفته و چشمهایى ریز و سرى کوچک و تقریباً طاس. عروس یعنى دلگشاخانم، 47 سال داشت با قدى متوسط و دماغى کوفتهاى. او چشمهایى عسلى داشت با گونههایى برجسته و بیرونزده. هر دوى آنان کارشناس بودند. قلقلمیرزا کارشناس امور حسابرسى بود و دلگشاخانم کارشناس امور بازرگانى.
نباید شک داشت که خانوادههاى آن دو از اینکه جوانهایشان سر و سامان مىگرفتند از خوشحالى در پوست خودشان نمىگنجیدند. پس از اینکه عاقد خطبه عقد را خواند بلافاصله پدر داماد از جایش برخاسته و با صدایى که از شوق
و ذوق مىلرزید خطاب به مدعوین گفت:
- شما، همه مىدانید که من فقط همین یک پسر را داشته و دارم. با هر مکافاتى بوده شکمش را سیر کردهام و با هر مشقتى بوده این جوان رعنا و برومند را بزرگ و تحویل جامعه دادهام. شما عزیزان همه مىدانید؛ با چشمهاى نازنین خودتان دارید مىبینید که در این دوره و زمانه جوانهاى 80 ساله هم نمىتوانند ازدواج کنند. اما قلقلِ من در 66 سالگى دارد مىرود تا صاحب زن و زندگى بشود و این کم کارى نیست. در میان جمع شما خبرنگارى نشسته که قصد دارد بعد از مراسم با من و پسرم مصاحبهاى داشته باشد. این خانم خبرنگار مىخواهد تا از راز موفقیت ما جویا شود.آقایان و خانمها!
بیشتر از این وقتتان را نمىگیرم. فقط مىخواستم به عنوان پدرى زجرکشیده به همه اعلام نمایم که با حقوق بخور و نمیر بازنشستگى هم مىتوان بچه بزرگ کرد و حتى به او زن داد. همین و بس.
حضار که شدیداً تحت تأثیر فداکارىهاى پدر قلقلمیرزا قرار گرفته بودند تا دقایقى براى وى به شدت ابراز احساسات کردند، سپس نوبت پدر دلگشاخانم رسید تا از جایش برخاسته و به ایراد سخنرانى بپردازد. او نیز با صدایى لرزان گفت:
- خانمها، آقایان، از شما متشکرم و بسیار خوشوقتم که در این مراسم، در مراسم ازدواج این دو جوان شرکت دارید. باور بفرمایید از شدت هیجان و خوشحالى زبانم بند آمده و واقعیتش به درستى نمىتوانم حرفم را از دهان بیرون بیاورم. من براى پدر دامادم بسیار خوشحالم که توانسته است بارش را به مقصد برساند. به او صمیمانه تبریک مىگویم و به وجودش افتخار مىکنم. واقعاً هم جاى تبریکگفتن دارد. چرا که شما به ندرت مىتوانید در این روزگار جوانى را پیدا کنید در حول و حوش 60 سالگى به خواستگارى دخترى برود. در 70 سالگى هم نمىتوانند. در 80 ش هم بعید است. 90 ؟ اى، اما، چرا. در این سن است که سر و گوش جوانان مىجنبد و مجبورید برایشان آستینها را بالا بزنید.
البته ما والدین به آنها حق مىدهیم که در این سن حق داشته باشند به خواستگارى دخترى بروند. بنابراین، نتیجه مىگیریم که داماد من شقالقمر کرده که در این سن و سال به خواستگارى دختر من آمده. با پوزش از جمع، اجازه مىخواهم یک نکته دیگر هم اضافه نموده و به عرایضم خاتمه دهم.
پدر عروس سرفهاى کرد، سینهاش را صاف کرد و ادامه داد:
- به اطلاع حضار محترم مىرسانم چنانچه زحمات و فداکارىهاى پدر دامادم ستودنى و به چشمآمدنى است اینجانب نیز براى یک چنین روزهایى آیندهنگرىهایى داشتهام. آرى، از چند سال پیش مخفیانه آپارتمانى آبرومند با مساحت 30 متر و با استفاده از وام بانکى براى دخترم خریدارى نموده تا روزى که روزش بشود و شوهر بکند با خیال راحت و آسوده در این آپارتمان زندگى کرده و مشکل بىمسکنى و اجارهنشینى را نداشته باشد.
از شما چه پنهان، آپارتمانشان را 1 میلیارد تومان خریدهام و هر ماه نیز 50 میلیون قسط وامش را دادهام. این کلید همان آپارتمان است. از همین امروز آن را به دخترم مىسپارم و پرداخت قسطهایش را به داماد عزیزم واگذار مىنمایم.
سپس کلید آپارتمان را جلوى چشم جمعیت چرخاند تا همه آن را ببینند و دست آخر آن را به دخترش داد. دلگشاخانم و قلقلمیرزا که کاملاً غافلگیر شده بودند به نشانه تشکر و قدردانى چند بار دست پدر عروس را بوسیدند.
جمعیت که از دیدن آن صحنه و شنیدن آن همه فداکارى کاملاً تحت تأثیر قرار گرفته بودند براى پدر عروس به شدت دست زدند. پدر دلگشاخانم در ادامه بیاناتش و با صدایى لرزانتر افزود:
- باور بفرمایید بنده نیز به مانند پدر داماد و براى تهیه این آپارتمان مرارتهاى بسیار کشیدهام، آن هم با حقوق ناچیز و بخور و نمیر بازنشستگى. باور بفرمایید که ما نیز با سیلى، صورت خود را سرخ نگه مىداریم.
و در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود بر سر جایش نشست. در این هنگام نوبت میهمانان رسید که هر یک هدیهاى به رسم یادبود به عروس و داماد بدهند.
یک نفر هدایا را بلند بلند اعلام و یکى دیگر در کاغذى مىنوشت. خاله داماد یک عدد طشت، عمه عروس یک دست کاسه ماستخورى، دایى داماد یک ماهىتابه نسوز، خواهر بزرگ عروس یک جین شانه سر، خواهر دومى عروس یک کترى چایخورى 2 نفره، عمه داماد یک جفت دمپایى پلاستیکى اعلا - که مىتوانست مورد استفاده هر دو نفر عروس و داماد باشد - خاله عروس 1 تیوب رنگ مو که آن هم مىتوانست مورد استفاده هر دویشان باشد، خاله کوچک داماد یک جفت نمکدان، عموى عروس یک پتوى 2 نفره به همراه یک گیرهسر براى عروس، دایى عروس لوبیاچیتى، عدس، لوبیا چشمبلبلى، ماش و نخود از هر کدام به مقدار یک کیلو و ... .
بعد از آن نوبت مادرشوهر و مادر عروس رسید.
مادر قلقلمیرزا رو به عروسش نموده و گفت:
- الهى سفیدبخت شوى، مادر. قلقلم را به دست تو سپردم. امانت است، مادر. خوب ازش مواظبت کن. این روزها جوانها سخت تن به ازدواج مىدهند. اگر ازدواج هم بکنند سر چند ماه از هم جدا مىشوند. اما، مادر، شما بچگى نکنید. تا آخر عمر با خوبى و خوشى و خرمى با هم زندگى کنید. آفرین، عروس گلم. این درست که سن و سالى ندارید اما ته دلم روشن است تا سالهاى سال با همدیگر زندگى مىکنید.
سپس صورت عروسش را بوسید و هدیهاش را که عبارت از 1 متر پارچه پیراهنى و 1 عدد ناخنگیر بود به وى داد.
بعد از آن نوبت مادر عروس بود که از جا برخاسته و به دامادش بگوید:
- دخترم را سپردم دستت. جانِ تو و جانِ دلگشاخانم. دختر خوبى است. برو، خیرش را ببینى. سازگار است. با خوب و بد زندگىات مىسازد. ممکن است گاهى نادانى و یا حماقت بکند. اما منظورى ندارد. من هم اول زندگىام از این حماقتها مىکردم. تو ندید بگیر. در این دوره و زمانه دخترها به سن 55 که مىرسند تازه به فکر شوهر کردن مىافتند. دختر من سنى ندارد، هنوز عقلى ندارد.
و هدیه خود را که عبارت از 2 جفت جوراب مردانه و یک سماور برقى 1 لیترى بود به دامادش داد.
آنگاه، مراسم با جشن و پایکوبى مدعوین ادامه یافت. بدین ترتیب که خانوادههاى عروس و داماد در دو صف جداگانه روبهروى هم قرار گرفته و زن و شوهر را در بر گرفتند و شروع کردند به خواندن. در ابتدا منسوبین به عروس خواندند:
عسل عسل قند عسل
عروس مث قند و شکر
نون و پیتزا ارزونیتون
دختر نمىدیم بهتون
و در جواب آنها منسوبین به داماد مىگفتند:
اتل متل کوتوله
حال شما چطوره؟
مِرْ کور کورم آوردیم
دخترتونو بردیم
آنان تا پاسى از شب گذشته جشن و شادىشان را ادامه داده و در نهایت و در میان خنده و پایکوبى عروس و داماد را تا خانه نو مشایعت داشتند.
قلقلمیرزا و دلگشاخانم از اینکه با هم زندگى و زن و شوهر بودند احساس خیلى خوبى داشتند. آنها صبح خیلى زود از خواب بیدار شده و صبحانهشان را در سکوت کامل کنار همدیگر مىخوردند. سپس کیفهایشان را برداشته و به سر کارهایشان مىرفتند. دمِ درِ خانه روبهروى یکدیگر مىایستادند، به هم لختى خیره مىشدند و زیر لبى از هم کوتاه، خداحافظى مىکردند. طبق توافق، روزهاى زوج، قلقلمیرزا با اتوبوس و دلگشاخانم با تاکسى و در روزهاى فرد، قلقلمیرزا با تاکسى و دلگشاخانم با اتوبوس به محل کارشان مىرفتند. زوج و فردکردنشان به منظور صرفهجویى در خرج و مخارجشان بود. آن زن و شوهر طى محاسباتى طولانى اما دقیق امیدوار بودند 5 سال بعد یعنى در سال 1412 هجرى شمسى
بتوانند ماشینى قسطى خریدارى و سوار آن بشوند. ساعت 12 ظهر طى قرار روزهاى زوج و فردشان تلفنى از حال یکدیگر باخبر مىشدند. بدین ترتیب که روزهاى زوج قلقلمیرزا و روزهاى فرد دلگشاخانم گوشى تلفن را برداشته تا از حال همسر خود باخبر شوند. زمان مکالمه بسیار کوتاه و کلمات رد و بدل شده مختصر و مفید بود: «خوبى؟ ... آره، خوبم. تو خوبى؟ ... مرسى، همه چى رو به راهه؟ ... نه، مشکلى نیست ... خب، تا بعد ... مىبینمت، مىبینمت.»
و گوشى تلفن را مىگذاشتند.
با وجود اینکه نهار را با هم نبودند اما هر یک مىدانست که دیگرى ظهر براى ناهار چه مىخورد. چرا که برنامه نهار هفتگى ادارهشان را دانسته و به عبارتى از حفظ بودند. تا ساعت
4 بعدازظهر هر دوى آنان در اداره بودند سپس به سراغ کار دومشان مىرفتند. کار دوم دلگشاخانم فقط روزهاى زوج بود بنابراین بعد از اداره و در روزهاى فرد او مستقیماً به خانه رفته و براى شام شبشان غذایى گرم تهیه مىکرد. اما در روزهاى زوج که فرصت نداشت، براى شام کنسرو لوبیا، کنسرو بادمجان و یا املت مىخوردند. بعد از خوردن شامشان در سکوت کامل، نیم الى یک ساعت تلویزیون تماشا کرده و چند دقیقهاى روزنامه مىخواندند. سپس دندانهایشان را مسواک زده، به هم شببخیر مىگفتند و تا صبح فردایش مىخوابیدند.
اما دلگشاخانم و قلقلمیرزا روزهاى تعطیل تلافى روزهاى دیگر را در مىآوردند و تا خود لنگ ظهر مىخوابیدند. در روزهاى تعطیل، طبق توافق قبلى و شناسایى مکان و با احتیاط کامل به رستورانى ارزانقیمت مىرفتند و با هم غذا مىخوردند. گاهى هم به پارک مىرفتند، در پارک قدم مىزدند و ساندویچ مىخوردند. طبق برنامه از قبل تعیینشده، پایان ماههاى فرد، پدر و مادر دلگشاخانم و پایان ماههاى زوج، پدر و مادر
قلقلمیرزا، شبها میهمانشان بودند. با همین ترتیب، در اواسط ماههاى فرد آن دو، میهمان پدر و مادر قلقلمیرزا و در اواسط ماههاى زوج میهمان پدر و مادر دلگشاخانم بودند. هر دوى آنها در زندگى مشترک روحیه کاملاً جدى و غیر قابل انعطافى داشتند. هر دو رفتار متوازن و بىحاشیهاى داشتند. هر دو بىسر و صدا و آرام به زندگىشان ادامه مىدادند. هر دو آنان از رفتارها و سر و صداهاى جوانان همسن و سالشان به دور بودند. هر دو با وقار و سنگین و کمحرف بودند. آنها گاهى هم در جشنوارههاى کمهزینه به خرج خودشان شرکت مىنمودند اما در هر حال و هر حالت آنان از در کنار هم بودن لذت مىبردند.
در غروب پنجم اردیبهشتماه سال 1410 یعنى حدود 3 سال بعد، چیزى در وجود دلگشاخانم به جوشش در آمده بود. این درست که او در آن زمان بیش از 50 سال نداشت و کاملاً در عنفوان جوانى بود اما این دلیل نمىشد که حریف دلش بشود و یا با احساسش مبارزه بکند. آرى، در غروب روز پنجم اردیبهشت سال 1410 هجرى شمسى هوس بچهدارشدن به سر دلگشاخانم زد. او پیش خودش حساب کرده بود اگر تا 5 سال آینده صاحب یک کاکلزرى بشود، حسابى از زندگىاش لذت خواهد برد. در آن زمان پسرشان - که اسمش را مىگذاشت قرةالعین - یا احیاناً دخترش - که اسمش را مىگذاشت ژینو - 1 ساله، خودش 55 ساله و شوهرش 74 ساله خواهند بود. دلگشاخانم پیش خود زمزمه نمود: «اوه، چه خوب! چه عالى!»
بنابراین بعد از شامِ شبى فرد که قلقلمیرزا غذایى پختنى را (دستپخت دلگشاخانم را) تناول و سر کیف بود، او پس از یک مقدمهچینى کوتاه و موجز، موضوع بچهدارشدن را با شوهرش مطرح نمود و منتظر جواب شد اما در کمال تعجب با مخالفت جدى، شدید و غیر منتظره قلقلمیرزا مواجه شد. قلقلمیرزا سرش را بالا گرفت و با تمام وجود گفت: «نه»، سپس سرش را پایین آورد.
«نه» او چنان قاطع، رسا و برنده بود که دلگشاخانم را سر جایش میخکوب نمود. بنابراین وى بور شده به گوشهاى خزید و در خود فرو رفت. این براى اولین بار در زندگى مشترکشان بود که قلقلمیرزا چنین آمرانه با نظر وى مخالفت کرده بود (البته آن دو چنان کم با هم بودند و چنان کم حرف رد و بدل مىکردند که به ندرت به ابراز نظر مىپرداختند). از طرف دیگر دلگشاخانم انتظار داشت با استقبال و اشتیاق همسرش از شنیدن پیشنهاد بچهدارشدن روبهرو شود. در هر حال، او همچون دختربچههاى 24 ساله یا 34 ساله احساساتى نشده بلکه به تجزیه و تحلیل مسئله پرداخته و تلاش نمود تا راه حلى عاقلانه براى آن بیابد. در نهایت به این نتیجه رسید چند روزى جریان را مسکوت بگذارد.
هفته بعد، در شب روزى فرد که غذاى مورد علاقه قلقلمیرزا را - یعنى کوفته برنجى - پخته بود و او غذایش را خورده و سیر شده بود، با آرامش و طمأنینه بار دیگر موضوع بچهدارشدن را مطرح نمود اما در کمال تعجب همچون دفعه پیش قلقلمیرزا برآشفته شده و مخالفت صریح و قاطعش را اعلام داشت. این بار هم دلگشاخانم صلاح در این دید سکوت اختیار نموده و صبر را پیشه خود سازد. اما هفته بعد، با چرخشى 180 درجهاى، روش ملایم خود را تغییر داده و با خشونت و فریاد از قلقلمیرزا بچهاى خواست. این بار قلقلمیرزا بود که غافلگیر شده بود. اما زمانى که قضیه را کاملاً جدى دید سعى کرد تا زنش را از آن فکر بیرون آورده و منصرفش سازد. او دستهایش را از پشت سر به هم گره زده و شروع به قدم دزن کرد. چند بار که طولهاى آپارتمان 30 مترىشان را رفت و برگشت به یکباره ایستاد و رو به دلگشاخانم پرسید:
- بچهدارشدن که هنر نیست، بچه تربیتکردن هنر است. این طور نیست؟ قبول ندارى؟
دلگشاخانم زیر لبى جواب داد:
- چرا؟ آرى.
قلقلمیرزا این بار بلندتر پرسید:
- جمعیت زیاد کردن که هنر نیست. جمعیت بالغ، هوشمند و متفکر داشتن هنر است. این طور نیست؟ قبول ندارى؟
دلگشاخانم یواشتر از قبل جواب داد:
- چرا؟ آرى.
قلقلمیرزا فریاد کشید:
- من حاضر نیستم بچهاى داشته باشم که دردى از جامعه را درمان نکند. من حاضر نیستم بچهام تبدیل به صدها هزار و میلیونها بچهاى بشود که بود و نبودشان براى جامعه و هیچ کس مهم نیست.
دلگشاخانم گفت:
- من نمىگذارم بچهام مثل بقیه بچهها بشود.
قلقلمیرزا پوزخندى زد.
- نمىگذارى؟ ... هووم ... این همه نانخور توى این مملکت ریخته ... میلیونها جوان بیکار ... جوانهایى که به نان شبشان هم محتاجند... تو که نمىخواهى بچهاى دیگر را بدبخت کنى، مىخواهى؟ آن هم بچه خودت را ...
دلگشاخانم با وجود اینکه در دل، حق را به جانب شوهرش مىداد اما از طرف دیگر احساسش را نمىتوانست نادیده بگیرد. غریزه و مِهر مادرى در وجودش به جوشش و خروش در آمده و از او بچه مىخواست و او قادر نبود آن احساس قوى را در خود سرکوب یا خفه نماید.
قلقلمیرزا معتقد بود او حرف بچه را باید حدود 30 سال بعد یعنى در زمانى که به سن 100 سالگى نزدیک مىشد به میان آورد. حال آنکه دلگشاخانم حتى حاضر نبود 2 سال دیگر بىبچه بماند. به همین دلیل روابط آن زن و شوهر به سردى گراییده و روز به روز اختلافاتشان بیشتر و بیشتر شد. زمانى که دامنه نزاع و مشاجراتشان بالا گرفت ریشسفیدانشان پادرمیانى نمودند اما آن نیز سودى نبخشید. بالاخره وقتى کار، حسابى بالا گرفت و دلگشاخانم مطمئن شد شوهرش به هیچ وجه با بچهدارشدنشان موافقت نخواهد کرد با حالت قهر به خانه پدرش برگشت و 2 ماهى را در حالت قهر در آنجا ماند. بعد از گذشت 2 ماه بود که قلقلمیرزا به زنش تلفن زده و از او خواست تا به سر زندگىاش برگردد. در ابتدا دلگشاخانم با ناز و غمزه از رفتن امتناع نمود اما چون شنید شوهرش برایش پیشنهادى دارد که باعث گشایشى در کارشان خواهد شد کمکم نظرش برگشت و قبول کرد به خانه برگردد.
در خانه، قلقلمیرزا پس از بیان مقدمهاى مختصر، اظهار نمود در این 2 ماهه تنهایى بسیار اندیشیده و راههاى بسیارى را رفته است تا عاقبت به این نتیجه رسیده که راه حل اصولى و درست براى آنها در این است که بچهاى را به فرزندى قبول نمایند. به همین دلیل از میان هزاران دختر و پسربچهاى که آدامس و چسب زخم و اسکاچ و سیم ظرفشویى مىفروشند دختربچه 5 - 4 سالهاى را نشانه کرده و مىتوانند او را به فرزندى خود در بیاورند. فایده مهم این کار هم در این مىباشد که آنها نانخورى دیگر را به جمعیت کشور اضافه نخواهند نمود. اما برخلاف انتظار قلقلمیرزا، زنش نه تنها از این پیشنهاد استقبالى نکرد بلکه برعکس پایش را محکم به زمین کوبید و فریاد کشید که بچه باید حتماً و حتماً از خودشان باشد. پس از چند روز جر و بحث و وقتى بار دیگر کار، بیخ پیدا کرد آن زن و شوهر تحصیلکرده به این نتیجه رسیدند که توافق اخلاقى نداشته و نمىتوانند وجود یکدیگر را تحمل کنند. بنابراین براى جدایى به توافق رسیده و در میان تأثر و تأسف شدید آشنایان و اطرافیان روزى زوج را براى طلاقشان معین نمودند.
والدینشان با وجود ناراحتى از جدایى فرزندانشان، پیش این و آن پُز مىدادند که جوانهایشان برخلاف جوانهاى دیگر، 3 سال زندگىشان دوام داشته و دختر و پسر با خوبى و خوشى با هم زندگى کردهاند و البته 3 سال هم کم چیزى نبود!
اما در روز جدایى یک اتفاق ساده و پیشپاافتاده باعث گردید تا ورق برگردد و طومار زندگى آن 2 جوانِ داستان ما از هم نگسلد.
ماجرا از این قرار بود که دلگشاخانم وقتى در خیابان به قصد ساختمان دادگاه طلاق مىرفت چشمش به دهها دختربچه و پسربچهاى افتاد که با اصرار و سماجت خود را به عابران مىچسباندند و با التماس از آنان درخواست مىنمودند آدامسى، چسب زخمى یا اسکاچى خریده و با خود به خانه ببرند.
دلگشاخانم در میان آن همه بچه دورهگرد چشمش به دختربچهاى ناز افتاد که خیلى شبیه دختربچهاى بود که قلقلمیرزا توصیفش را کرده بود. ناگهان دلش برایش غنج رفت. مسیرش را عوض کرد و به طرف آن دختر بچه رفت. اسمش را پرسید. اسم او ژینو بود. او را بغل زد و از او پرسید دوست دارد دخترش بشود. ژینو سرش را به سینه دلگشاخانم چسباند. دلگشاخانم او را با خود به خانه آورد و تا آخر عمر با قلقلمیرزا به زندگى خود ادامه داد.